اينجا آسمون آبي نيست، اگر هم باشد چنگي بهدل نميزند، اينجا آسمون ابري است و سياه، ابرها دائما بههم فشار ميآورند و روي سر هم سوار ميشوند. آدمهايي كه از خيابان رد ميشوند خيساند اما نميلرزند. سرخوش و شادند. با شتاب ميروند تا از درد و رنجي كه پا بهپايشان ميآيد و از تعقيبشان دست بر نميدارد بگريزند.
وقتي از روز است كه آفتاب بايد كوچهها را پر كند اما هوا گرفته و تاريك است؛ پر از غصههاي ريز و درشت، پريشانخاطر و معركهگير، و آسمون ابري با زاري و زرمه يكريز ميبارد. اما همين هواي سرد و ساكت، راستي راستي براي خودش چيز ديگري است. اين هوا چه بخواهي چه نخواهي پاچهي آدم را ميگيرد، دل آدم را ميبرد، و با لجاجت تمام بهتو يادآوري ميكند كه: پاييز است، آخر!
تو خيابونها بادي نيست، حتا نرمه بادي هم نيست و برگها هيچ خشخشي ندارند. فقط مردم هستند، كم و بيش، كه ميروند و ميآيند و بيشتر از همه زنها، كه در همهحال در كار گفت و گوياند. انگار با هم حرف ميزنند كه گرم بشوند و جوري حرف ميزنند كه انگار اين دنيا برايشان تمامي ندارد. چيز ديگري هم هست، چيز كوچكي كه مارپيچوار از دل و دماغ آدم بالا ميآيد و راه گلويش را ميگيرد. آدم هيچوقت بهدرستي از وجودش سر در نميآورد. نميداند از كجا ميآيد و حرف حساباش اصلا چي هست، فقط ميبيند كه هست، حساش ميكند اما هرگز بهاش دسترسي پيدا نميكند. شايد بهخاطر پاييز است، آخر پاييز است و باران كه ريز و ديوانهوار ميبارد.
اينطور وقتها آدم دلاش براي پرتوهاي غمگين روز تنگ نميشود. همين نيمهتاريكي نيمهروشني را دوست دارد و باران را با لاي و لوشهاش كنار جدولهاي خيابان، توي جوهاي كوچك آب، كه مثل بازتاب خوب يك روز بلند شاديبخش، طنينانداز است و بيكم كاست بر بال بلند روياها، شناور.
اما من مستاصلام. نه خشمگين، كه دلتنگام: دلتنگ.
*ـ من هميشه دوست دارم «آسمان» را «آسمون» بنويسم. بهخاطر آن دلتنگيي مستاصلكنندهيي كه گفتم.