«واقعبينانه بگويم: من هرگز چيزي را كه مينويسم دوست ندارم، گرچه بدون داشتن تصوري روشن از چيزي كه مينويسم، هرگز دست بهنوشتن نميبرم. احساس ميكنم با در پيش گرفتن رفتاري جز اين، در برابر سرنوشت درستكار نبودهام. سرنوشت من بهطور دقيق همين است: گمانكردن، رويا ديدن، نوشتن. و از آن بيشتر و طبيعيتر، منتشر كردن، كه البته اهميت كمتري هم دارد. اما من بايد در فعاليت مدام زندگي كنم، يا دستكم بايد احساس كنم در مسير ممتد يك فعاليت مدام خيالگونه و در صورت امكان، منطقي هستم.ـ اما بهطرز خاصي خيالگونه. بگذاريد جور ديگري بگويم: من بايد بهطور دائم در خيال و رويا غوطهور باشم و زندهگيام فقط بهاين شكل بهسوي آينده جهش داشته باشد. بهنظر من فكر كردن بهگذشته كاري بيمارگونه است، مگر آنكه گذشته بتواند انگيزهي سرودن يك مرثيه شود. در اين صورت ميتوانم بگويم مرثيه نويسي سبك چندان ناخوشايندي نيست. اما من، بهطور معمول ميكوشم چيزي را كه نوشتهام فراموش كنم، چون دوباره خواندناش موجب نااميديام ميشود. واقعيت ايناست كه اگر با توجه بهآنچه كه واقعا رخ ميدهد ـ آنچه كه پيش ميآيد ـ زندهگي كنم، و اگر بتوانم آنچه را كه مينويسم فراموش كنم، گرچه ممكن است تكرار شوم، اما بهطور قطع زنده ميمانم. تنها در اين صورت است كه احساس ميكنم زندهگي كردهام. و اگر جز اين باشد حتما گمگشتهگي را تا مغز استخوانم احساس خواهم كردم.»
«بورخس»