آسمان با يكجور رنگ كدر آبي، نگاه غمبارش را بهزمين دوخته است. ابرهاي دُمكُل سياه، پراكنده و كمرمق، روي ساختمانهاي بلند خوابآلود با نسيم خنكي كه گهگاه ميوزد در گفتو گويند. در آفتابْطلوعِ صبحي تر و تازه، در اولين دقيقههاي ميان خواب و بيداري، چيزي كه بهقوت حس ميشود حضور رامكنندهي پاييزي دلپذير است و خيابانهاي خلوت كه گويي از باران نيمبند شبانه جاني دوباره گرفتهاند راه را تا افقهاي دوردست كشاندهاند. شعور در مختصر تقلايي كه در اين دم ميتواند نشان دهد، كلماتي را جست و جو ميكند كه دم دست نيست و صداي آواري كه در ذهن هياهو بهپا ميكند، بهترديد شنيده ميشود.
روزي كه اينگونه آغاز ميشود، آخرين تصوير روزي است كه شايد پنجاه سال پيش شكل گرفته، روي پا ايستاده و تمام شده است. اگر اينجور است پس چرا هنوز هم حادثهيي تلقي ميشود كه انگار همين حالا دارد اتفاق ميافتد؟