آرزوهاي آدم تبديل بهغصههاي بزرگي ميشوند و دنيا هيچوقت تولدشان را نميپذيرد؛ ممكن است صداشان را بشنود اما حضورشان را نميپذيرد. غصههاي آدم تبديل بهدرد ميشوند، وقتي سالهاي سال ميگذرد و راهي براي بيرون رفتن از چنگ پر زور غصههاش پيدا نميكند، دردها آرام آرام بهزخم تبديل ميشوند و زخمهايي كه التيام پيدا نميكنند سرچشمهي غصههاي تازهتري ميشوند؛ غصههايي كه تبديل بهدردهاي تازهتري ميشوند و بعدش لابد مرگ استكه رفتهرفته بهواقعيت تبديل ميشود. وقتي سالها از مرگ آدم بگذرد، لابد شكوفهها هنوز هم توي باد ميرقصند و آرزوها هنوز بهغصه بدل ميشوند و آدمي كه ميميرد لاجرم آرزويي ندارد؛ غصهيي هم، دردي و زخمي هم. مرگ واقعيت عجيبي است كه تا ابد جرياناش را ادامه ميدهد... راستي، چند سال از مرگ من ميگذرد؟ نميدانم، گرچه ميدانم كي و كجا اتفاق افتاده است، اين را خيلي خوب ميدانم! با اينهمه چيزي كه هنوز هم دست از سرم بر نميدارد همان جريان تند و مداومي است كه آرزوها توش شكل ميگيرند، چيزي كه هنوز هم مثل نخ نامريي و نازكي قلبام را بهزندهگي متصل ميكند. از دست آنها بهكجا پناه ببرم؟