تا اين‌كه سرانجام فاتح شوي!
روزها چه‌قدر كند و سنگين و غمناك مي‌گذرد و رشته‌هاي ناز ك موها بر شقيقه‌ها چه آسان سفيد مي‌شود. شادي حناق گرفته است و زنده‌گي آن‌قدر دست و پا چلفتي به‌راه‌اش ادامه مي‌دهد كه چيزها توي آن (چه ساده و چه دردناك!) به‌سرعت برق و باد تمام مي‌شوند. كسي كه دارد از خانه بيرون مي‌رود تو را صدا مي‌كند. از تو مي‌خواهد كه مواظب غذايي كه روي شعله است باشي و گاهي سري به‌اجاقي كه روشن است بزني. اما ديگي كه بي‌وقفه مي‌جوشد خون را گرم نگه مي‌دارد و زبان را به‌لقلقه مي‌اندازد. در يك روز پنجشنبه از يك ماه نحس براي دختركي كه بايد چند روز ديگر به‌دانشگاه مي‌رفت و اكنون حتا در اين دنيا هم نيست چه مي‌تواني بخري جز يك دسته گل كوچك از يك گل‌فروش سر راه كه جزيي از دار و ندارش را به‌قيمتي ناچيز و با كلماتي ارزان و بي‌مصرف به‌تو مي‌فروشد؟ پيرزن گل‌فروش در برابر سوالي كه از لب‌هاي خشكيده‌ات به‌زور بيرون مي‌آيد چند شاخه گل زير بغل‌ات مي‌گذارد و با انگشت اشاره‌اش جاده‌ را نشان‌ات مي‌دهد. راه‌ات مي‌اندازد بروي تا ديگري جاي تو را بگيرد: براي او يك نشانه‌جوي ديگر، يك مشتري ديگر است! و تو مي‌ماني و دسته‌گلي مرطوب در دست كه هديه‌ي ناچيزي است كه آن‌را حتا نمي‌تواني به‌دست‌ دخترك بدهي و ناچاري كه آن‌را بي‌سر و صدا در كنار بستري از خاك و سنگ به‌جاي گردن‌بند‌هاي زيبايي كه دوست داشتي به‌گردن‌اش بيندازي برايش به‌جا بگذاري و بروي. گوركن با احساسات و عواطف آشنا نيست و پست‌چي وقتي قبض‌ تلفن‌ها را به‌دست‌ات مي‌دهد فقط بارش را سبك مي‌كند. اما رقم‌ها همه دروغ‌اند. از حرفي كه در گلوي‌ات گير مي‌كند به‌سرفه مي‌افتي و پست‌چي مي‌خندد. چند وقت است به‌چشم پزشك مراجعه نكرده‌اي؟ آيا ارتوپد معناي سكسكه در راه‌رفتن را مي‌داند؟ آفتاب تند‌خو گريبان‌ات را رها نمي‌كند و زخم‌ها‌ با دهاني باز در درمانگاه‌هاي محافظت نشده پنهاني پانسمان مي‌شوند. زخم‌ها كاري‌اند، اين درست، اما فقط جان‌سختي توست كه خطيبان حرفه‌يي را از سخن گفتن باز نمي‌دارد. دست و پا زدن در جوي خون دست‌كمي از راه رفتن توي تار عنكبوت ندارد و دق‌دل داشتن ديگر شعار نيست. دهاني كه براي زيباترين بوسه‌ها لحظه شماري كرده است به‌آواري از گوشت و استخوان بدل شده است. آن‌ها كه به‌حرف‌هايت گوش مي‌دهند براي فهميدن چيزهايي كه مي‌گويي جان مي‌كنند و حرف‌زدن‌شان در باره‌ي چيزي كه مي‌فهم‌اند جان‌ات را به‌لب‌ات مي‌آورد: تغيير، گلوله، تحقير، و حساب روزهاي مبادا كه ترازش از همه‌ي روزهاي ديگري سنگين‌تر است. من اسفند ماه به‌دنيا آمده‌ام اما در ارديبهشت‌ماه بود كه جهان را از نو آفريدم و حرف‌ام حرف همه‌ي آدم‌ها‌است؛ كساني كه مي‌فهم‌اند با احساسات و عواطف از نزديك آشناي‌اند. صدا و لحن را مي‌شناسند و به‌بوها حساسيت نشان مي‌دهند؛ بوي زن‌ها و مردهاي مرده و بوي غصه‌هايي ‌كه از بوي زن‌ها و مردهاي مرده مالامال مي‌شود. شهر از بوي وحشت‌انگيز حوادثي كه از درز ناچيز نهانگاه‌ها بيرون مي‌زند از نفس افتاده است و كساني هستند كه به‌خاطر به‌زبان آوردن روياهاي ساده‌شان به‌آن‌ها تجاوز شده است؛ كساني كه دهان‌شان خرد شده است، آن‌ها كه لب‌خند‌هاي روشن‌شان زير تيغ بيداد جراحي شده است و پشت درها و دريچه‌هاي بسته روي پاهاشان نگاه داشته شده‌اند تا با لب‌ها و دندان‌هاشان كه از تحريك دردي ويران كننده، عاجزانه باز و بسته مي‌شود به‌كارهاي نكرده و راز‌هاي پنهان نشده اعتراف كنند و غمگين و در هم شكسته، دروغ‌ را به‌عنوان حقيقت بپذيرند و به‌كارهاي نكرده‌يي ‌اعتراف‌ كنند كه روزي نه‌چندان دور به‌خاطر منزه بودن از آن‌ها، با همان لب‌ها و دندان‌ها به‌شادي فرياد زده‌اند. و آن‌ها كه نمي‌توانند حرف‌شان را بزنند چه بسيارانند.
از خواب بيدار مي‌شوم و هر چه دنبال‌اش مي‌گردم نيست. به‌خودم مي‌گويم اگر كمي بيش‌تر توي رخت‌خواب منتظرش بمانم شايد پيداش بشود، شايد پيداش كنم. اما وقتي بلاخره مجبور مي‌شوم جسم خرد و خسته‌ام را بردارم و راه بيفتم بروم هنوز سر و كله‌اش پيدا نشده است. قبول مي‌كنم كه بايد امروز را بدون روح‌ام آغاز كنم چون‌كه آن‌قدر دور شده است كه بعيد مي‌دانم حالا حالا‌ها بتواند دوباره راه‌اش را پيدا كند و به قول و قرارش با جسم‌ام كه خانه‌ي ابدي اوست وفادار بماند. رو‌ح‌ها اين‌جوري‌اند: عادت بدشان اين‌ است‌ كه وقتي از جسمي بيرون مي‌روند يا اصلا بر‌نمي‌گردند ـ كه اين البته عادت خوب‌شان است ـ يا اين‌كه تا آن دمي كه ‌صاحب‌شان بيدار است و دنبال‌شان مي‌گردد، بر نمي‌گردند. فكر مي‌كنم اگر بتوانم لحظه‌يي را پيدا كنم كه دوباره بخوابم شايد بتواند راه‌اش را دوباره پيدا كند و به‌جسم خسته‌ام برگردد. زمان بر مداري سرد در چرخش‌ است و من تازه مي‌فهم‌ام كه وقتي روح آدم از بدن‌اش جدا مي‌شود تنها چيزي كه از آدم باقي مي‌ماند يك ماشين صرفا زنده‌ ـ يا مرده‌ي ـ بي‌مصرف است كه گرچه از لحاظ ظاهري مثل همه‌ي مردم به‌نظر مي‌رسد اما يك فرق ساده و قابل تشخيص با همه‌ي آن‌ها دارد: اين‌كه ديگر زنده نيست. مثل مرد يا زني‌كه به‌او تجاوز شده است؛ مرد يا زني كه به‌او خيانت شده است. فكر مي‌كنم اگر كسي بخواهد خيانت كند حتما بايد روح‌اش را بفروشد، بايد آن‌را با چيزي فاسد كننده و مرگ‌آور از كار بيندازد، بايد سرزمين‌اش را عوض كند، و اگر نتوانست و يا نخواست لازم نيست نگران چيزي باشد. اين‌جا، جايي كه در آن زنده‌گي مي‌كنيم و نام‌اش وطن ما‌است و هر وقت لازم باشد براي دفاع از آن جان‌مان را هم مي‌دهيم تا نگذاريم به‌آن تجاوز شود، كساني هستند كه براي پذيراندن و طبيعي كردن تجاوز و ارتكاب به‌خيانت و فهم‌ همه‌ي چيزهاي بد، به‌ما كمك مي‌كنند. اين‌جا به‌آن‌ها «برادر»‌ها مي‌گويند. شايد همه‌جا همين نام را داشته باشند، كسي چه مي‌داند! «برادر»ها را براي اين تربيت كرده‌اند كه بتوانند وظيفه‌ي شرم‌آور خلاص كردن ديگران را از درد‌هاو دغدغه‌هاي انساني بدون ذره‌يي احساس ندامت يا گناه انجام بدهند و چنان جسم‌ آدم را ويران كنند كه روح‌ او حتا اگر شخص را باز شناسد و بكوشد تا خودش را دوباره به‌او باز گرداند با چنان ويرانه‌يي از پوست و گوشت رو در رو شود كه جايي براي ادامه زنده‌گي‌اش نيابد. «برادر‌»‌ها تو كمك مي‌كنند تا راحت‌تر خيانت كني.
فكرش را بكن! همه‌ي اين‌ها هست، هر لحظه و هر جا هم هست، اما زمين هنوز زير پاي‌ات نمي‌لرزد، سقفي فرو نمي‌ريزد، طوفاني بزرگ بر ‌پا نمي‌شود و بيدادگاه‌هاي دروغ و تزوير در آفتابي تاريك خواب‌ها را هم‌چنان آشفته مي‌كند. اوضاع اين‌طور است و انگار كاري‌اش هم نمي‌شود كرد. جز اين يك روز صبح از خانه بيرون ‌بروي و با مردمي رو به‌رو ‌شوي كه همه روي دهان و بيني‌شان را با ماسك پوشانده‌اند. چه اتفاقي افتاده است؟ سايه‌ي مرگي فجيع جاي مرگ‌هاي ديگر را گرفته است: آنفولانزاي خوكي در راه است! توي داروخانه با مردمي مواجه مي‌شوي كه در صف دارو ايستاده‌اند و خودت هنوز «متوكلوپراميد» مي‌خواهي! اين‌طور شده است، فكرش را بكن! حقيقت مرگي همه‌گاني را در يك قدمي‌ات احساس مي‌كني كه در سرت قشقرقي كر كننده به‌پا مي‌كند. بعد از آن‌جا بيرون مي‌زني، توي راه گريه مي‌كني، چون فكر مي‌كني كه حتما چشم‌هاي جوان و زيباي زيادي هستند كه جايي در دوردست‌ها با تو گريه مي‌كنند؛ كه تو نمي‌بيني‌شان اما در حالي كه چشم‌ها را در دست‌ها پنهان كرده‌اند تا اندوه‌شان به‌عرياني ديده نشود خيانت ديده و مورد تجاوز قرار گرفته انتظار مرگي فجيع را تاب مي‌آورند. تف مي‌كني و به‌خانه مي‌آيي و فكر مي‌كني كه مرگ چه آسان مي‌تواند چرخ‌هاي زنده‌گي را از كار بيندازد. اما فكري عجيب‌تر ذهن‌ات را تسخير مي‌كند و با سماجتي درد‌انگيز آن را از كار مي‌اندازد: اگر تو بميري و كسي كه دوست‌اش داري زنده بماند او را به‌دست چه كسي مي‌سپاري؟ بعد از تو تكليف‌ او چه مي‌شود؟ و اين‌همه در حالي است كه به‌درستي معلوم نيست وقتي مقراض مرگ در تهاجمي گسترده به‌كار بيفتد اول تو خواهي مرد يا او، يا آن‌ها.
و غصه‌ها و غصه‌ها!
مرده‌ي مرد‌هاي زنده و مرد زن‌هاي مرده، كه بوي مرگ موهن‌شان فضاي تيره و تار شهر گرفته است . تا اين‌كه شيخي ـ كه گويي بعد از اين همه سال خواب‌نما شده است ـ راه بيفتد و فرياد بزند كه به‌قربانيان اين‌ روزها، پيش از مرگ‌شان تجاوز شده است. به‌آن‌ها تجاوز شده است تا مجبور نباشند هديه‌ي سخاوت‌مندانه‌يي به‌نام مرگ را (پيش از آن‌كه زنده‌گي براي هميشه با آن‌ها وداع كند) با دست‌هاي لرزان‌شان باز كنند و آن‌را ـ البته با عشق ـ از طرف كساني كه گورها را به‌ارزان‌ترين بها مي‌فروشند به‌تلخي بپذيرند. مرد‌هايي كه زنده‌اند در تجاوزي شرم‌انگيز، حيات‌شان را براي هميشه از دست داده‌اند وحالا بايد در قراري اعلام نشده به‌انتظار بمانند تا شيخ راه بيفتد، تا اين‌كه شيخوخيت به‌راه بيفتد.
گفته‌بودند زنده‌گي پر از غصه‌هاي رنگارنگ است اما حالا داري با چشم هاي چهارتاق مي‌بيني كه زنده‌گي اصلا زنجيره‌يي تمام نشدني از غصه‌هاي ريز و درشت است و تو هنوز هم زنده‌يي تا قبض‌هايي را كه ادارات دولتي برايت مي‌فرستند ـ البته با احترام و حس وظيفه‌شناسي كم‌نظيري كه از خود نشان مي دهند ـ تند تند روي هم بگذاري و در صف طولاني بانك‌ها بايستي تا به‌محض پرداخت كردن آن‌ها احساس فاتح شدن را به‌تعداد قبض‌هايي كه پرداخت كرده‌يي تجربه كني، تا اين‌كه سرانجام فاتح شوي!
2 Comments:
Anonymous یاس حسینیه said...
سلام
هنوز که هنوز است نشسته ای در غمناکی خانه ات و مدام ورقها را سو به سو می کنی.
تا حالا شمرده ای چند ورق نوشته از دستهایت افتاده پایین؟
بی خیال! بی خیال ِ خیالهای غمگین
یادت باشد رسم دنیا این نیست که بنشینی و برای خودت ورق از این سو به آن سو کنی!
پاشو و گاهی ورق ها را بسوزان.
اردیبهشت برایت نوشتم برو وسط گود. اگر اعتقاد داری بجنگ.
خوب تو بجنگ برای اعتقاداتت اما نترس برای اعتقادت.
فقط یادت باشد که ایمان سوای اعتقاد است
یا به اعتقادت ایمان بیاور یا از اعتقادت به خاطر ایمان بگذر....
این رسم اطمینان کردن است.
به خودت اطمینان کن بقیه آدم ها را فی المعطل، خودت رابچسب که گاه گاهی باد تندی سرمایت ندهد.
هر چند که از وقتی که کوچک بودی همین باد سرد عادتت شده و حالا بعد از این همه مدت باد سردی را که نفرین می کردی، پیک میان عاشق و معشوق خواندی.
همین

سلام
هنوز که هنوز است نشسته ا د غمناکی خانه ات و مدام ورقها را سو به سو می کنی.
تا حالا شمرده ای چند ورق نوشته از دستهایت افتاده پایین؟
بی خیال! بی خیال ِ خیالهای غمگین
یادت باشد رسم دنیا این نیست که بنشینی و برای خودت ورق از این سو به آن سو کنی!
پاشو و گاهی ورق ها را بسوزان.
اردیبهشت برایت نوشتم برو وسط گود. اگر اعتقاد داری بجنگ.
خوب تو بجنگ برای اعتقاداتت اما نترس برای اعتقادت.
فقط یادت باشد که ایمان سوای اعتقاد است
یا به اعتقادت ایمان بیاور یا از اعتقادت به خاطر ایمان بگذر....
این رسم اطمینان کردن است.
به خودت اطمینان کن بقیه آدم ها را فی المعطل، خودت رابچسب که گاه گاهی باد تندی سرمایت ندهد.
هر چند که از وقتی که کوچک بودی همین باد سرد عادتت شده و حالا بعد از این همه مدت باد سردی را که نفرین می کردی، پیک میان عاشق و معشوق خواندی.
همین