
تو اين روزهاي نكبتي كه بههيچچيز هيچ اميدي نيست ، و «ماري» حتا تو خونه هم انگشتهاي خوشگل دو تا دستهاشو با روبان سبز بههم گره ميزنه و با چشمهاي پر از اشك، آفاق تا آفاق دنيا رو دنبال خبرهاي هياهوي سبزي ميگرده كه خودشو صاحب اصليي اون بهحساب ميياره، اگه يك روز برداري پيه همهچيز رو بهتنات بمالي از سر بيكاري يا نميدونم چي، از «ماري» بپرسي: «منو دوست داري يا اون تولهسگ خرفتي رو كه شب و روز تو دست و پات ميپلكه» احتمالا كمي مكث ميكنه، لبهاش رو ورميچينه، كمي زير و بالات ميكنه، با خودش فكر ميكنه و بعد با احتياطي كه داد ميزنه از بيخ و بُن ساختهگيه در ميياد ميگه، خب تو رو بهعنوان يك آدم همونقدر دوست دارم كه «بابي» رو بهعنوان يك سگ! اما اگه تو آدم عاقلي باشي حتا بهقدر يك سر سوزن شك نميكنيكه داره تو دلاش ميگه: «البته، سگهرو.» ولي اگه يه روز قرار بشه از ميون شما دوتا يكيرو انتخاب كنه و ازش بپرسي كدوم رو انتخاب ميكنه قطعا ميگه: «سگه رو». چون كه «ماري» هميشه با اين اعتقاد چارهناپذير زندهگي ميكنه كه از مردها تنها چيزي كه نبايد انتظار داشت پايبنديه و از سگها تنها چيزي كه هيچ نيازي نيست حتا انتظارشو داشته باشي وفاداريه. خب، چاره چيه؟ هر كسي يكجور فكر ميكنه و زندهگي همهاش همينه؛ مكافاتيه كه از اينهمه اختلافهاي ظاهرا بيمعنا شكل ميگيره و هركس هم كه بهدنيا بياد مجبوره تا آخرشو تحمل كنه.
«ماري» زنمه؛ اينو من ميگم، خودش چيز ديگهيي ميگه؛ من كه هيچجور از كارهاش سر در نمييارم. اگه هم يك روز خدا، اين حرف رو قضا قورتكي پيش كشيدهام همچين لوچهپيچكي كرده كه اون سرش ناپيدا؛ انگار بخواد بگه اين كلاهي كه دوختي براي سر همچو مني گشاده، اما نميدونم چرا ميگه «شك نكن كه اول ماخَلَقاللهات ايراد داره.» من هم بهاش ميگم اشتباه ميكنه، چون كه اگه اينو نگم، خب پس چي ميتونم بگم؟ «ماري» سرش توي حسابكتاب نيست، و شايد واسه خاطر همينه كه اينو ميگه، راستاش خيلي خوب حاليام نميشه. تا جاييكه يادم ميياد، قبلنا خودش اين حرف رو منظما پيش كشيده كه ما با هم بله! اما حالا وقتي من اينحرف رو پيش ميكشم اصلا بهروي مباركاش نميياره كه خودش روزي روزگاري اينحرف رو زده. عادت بدش اينه كه بههر حرفي ايراد ميگيره، حتا اگه اون حرف رو خودش توي دهنات گذاشته باشه؛ چونكه اخلاق سگاش اينه و البته، كارياش هم نميشه كرد. اينجور وقتها هر چي هم بگي اين حرف، حرفِ خودِ خودته هيچجور زير بار نميره. پاشو تو يك كفش ميكنه ميگه : «نميشه.» ميخندي و ميگي: «كار كه نشد نداره.» ميخنده و ميگه: «حالا ميبينيم.» بعدش تا بخواي چشمهاي واموندتو وا كني ببيني منظورش از حرفي كه زده چي بوده جلدي برداشته پاي حرف و حديث رو بههزار جاي بيربط ديگه كشونده. چون كه ميگه عاشق اين كاره. البته من بهكارش واردم. بعد از اين همه سال، قِلِقاش حسابي تو دستمه، اما خب، اين دليل نميشه كه سرم كلاه نره. اون قدري ميفهمام كه هميشه دوست داره همه چيز رو عوض كنه؛ حتا اگه اون چيز، حرفي باشه كه هيچ عيب و ايراد اساسييي توش پيدا نشه؛ اينو من ميگم، خودش چيز ديگهيي ميگه. اون ميگه داري سركوفت ميزني. انگار هميشه ميخواد تو هر كاري دست بالا رو داشته باشه؛ اينو ديگه خودش ميگه. حالا از كي يا چياش رو نميدونم، خودشام چيزي نميگه.
همسن و سال من نيست، اما هيكلاش از من درشتتره، راستاش خيلي هم خوشگله، كه خب، اين ديگه حاشا كردني نيست! پشت لبهاش سي و دو تا دندون سفيد و سالم و قرص و محكم داره كه وقتي ميخنده يهجور قشنگي برق ميزنه: كه انگار ستاره! راستاش، اينو ديگه، اصلا بهاش نميگم.
من مردش نيستم، اينو البته من نميگم، خودِ خودش ميگه؛ بدمسّب جدي جديام ميگه. چونكه وقتي جَد ميكنه حرفي رو بزنه، ديگه هيچچيز جلودارش نميشه. حتا يك دقيقه هم معطل نميكنه. حالت آدمي رو بهخودش ميگيره كه انگار داره يه معجزه رو نشون ميده. فكر نكرده حرف ميزنه، همچينام قيافه ميگيره كه انگار داره دامن بلند عفتشو با وسواس كامل از چنگ يك گناه كبيره بيرون ميياره. اما من كه بهاخلاق سگاش آشنام اينجور وقتها مطلقا بهاش پيله نميكنم؛ نميگم چرا اينو ميگه، چرا اونو نميگه. ميدونم يك چيز ديگه تو دلشه، يك چيز ديگه وانمود ميكنه. چونكه خب، ميگم اخلاقاش اينه. منهم كه خب، چون بهرمز و راز كار حسابي واردم و از اونجايي كه ته دلام بهقدر كافي قرص و محكمه كه «ماري» زنمه، اشتباه كار رو بهروش نميآرم. بهخودم ميگم، خب فايدهاش چيه، وقتي اون هميشه يكچيز ديگه ميگه چرا بايد من يه چيز ديگه بپرسم؟ ولي خب، چون اين عادت بد رو دارم كه يك دقيقه هم حرف تو دلام بند نميشه، زودي صبر و حوصلهام تموم ميشه و كاري رو ميكنم كه نبايد بكنم. اين جور وقتها ديگه نميتونم پنهون كنم كه از دست اين اخلاقاش پاك دلخورم. اينقدركه خدا ميدونه گاهي دوست دارم ولاش كنم برم سر بهصحرا بذارم. ملتفت هم ميشه كه من چي فكر ميكنم، اما دنبال حرف رو نميگيره. چونكه حرف، حرف خودشه. خب، چاره چيه؟ زندهگي همهاش همينه؛ مكافاتيه كه هركس بهدنيا ميياد مجبوره تا آخرشو تحمل كنه. قانون خدا كه نيست، مو لاي درزش نره. هر كسي يهجوري ميفهمدش و از هر جاش بگيري آخر سر مجبوري قبول كني كه يك جاي ديگهاش لنگ ميزنه. من هم گلهيي ندارم، چونكه تا حالا جلوش كم نياوردم، الا وقتيكه در ميياد ميگه من تو خلقتام از روز اول خُل و چل بودم، كه اينام راست نميگه. اما اينو كه ميگه، جگرم آتش ميگيره. فقط هم همينه: جگرم آتش ميگيره! چونكه اگه از سنگ صدا در بياد ازمن هم در ميياد. دوست دارم مايه رو كم نكنم برم زير گوشاش بگم كاريه كه شده، اما نميگم. هيچوقت خدا هم بهدل نميگيرم. حرفشو نشنيده ميگيرم، راهمو ميگيرم سرمو پايين مياندازم بيسرو صدا ميرم. چونكه ميدونم دلاش صاف صافه.
و زندهگي همهاش همينه؛ مكافاتيه كه هركس بهدنيا بياد مجبوره تا آخرشو تحمل كنه.