زخمی با دهان باز
در نیستی فرو می‌روم، اندک اندک، و در نیستی محو می‌شوم، آهسته و آرام. (گفتی کفش‌های کتانی‌ات را بپوش، دو انگشت‌ میانه و سبابه‌‌ات را سبز کن و بطری آب معدنی‌ات را در کوله‌ات به‌همراه داشته باش. گفتی فردا از آن ماست.) سینه‌ام می‌سوزد، در زخمی با دهان باز در میان دو کتف‌ام، و هزار حباب درخشان روی پوست‌ام می‌درخشد و تو به‌راه‌ات ادامه می‌دهی. در نیستی کامل می‌شوم تا به‌تمامی نیست ‌شوم ( تو این‌را نمی‌خواستی، تو این را نمی‌دانستی) صدای وای وای دیگران را می‌شنوم و خدایی که به‌فریاد نمی‌رسد به‌هزار صدا خوانده می‌شود. سایه‌ی سرهایی که بالای تن‌ام به‌هم می‌رسند سبزند و من فرو می‌روم تا این‌که نیستی بشوم ( با چه اطمینانی به‌استقبال فردا می‌رفتیم!) و هستی‌ام را با دست‌بندی سبز به‌هستی تو و آن‌ها که با سایه‌های تاریک بالای سرم سبز می‌شوند پیوند می‌زنم. بر زمین گرم فرو می‌غلتم، (قرار بود بر آن راه‌ برویم، نه؟ در سکوت و شانه‌ به‌شانه‌ی هم فقط بر آن راه برویم، همین بود، نه؟) در هزاران دستی که به‌استقبال‌ام می‌آیند جا می‌گیرم و آهسته، در آغوش باز میدانچه‌یی که به‌روزگاری دراز بر آن با دلواپسی و امید در رفت و آمد بوده‌ایم آرام می‌گیرم؛ غلطیدن بی‌صدای سنگی ناچیز در دل اقیانوسی بی‌مرز و از تو دور می‌شوم. ( چشم‌هام به‌دنبال توست، به‌دنبال کفش‌های کتانی‌ سفیدت که دور و دور‌تر می‌شود، و در سرم صدایی هست که می‌پرسد چرا بر نمی‌گردی نگاه کنی که چگونه بی‌تو به‌نیستی می‌روم.) دارم نیست می‌شوم، در ساعت‌های پایانی‌ی یک روز گرم، روز و زمین وزمان را ترک می‌کنم، در میدانی که نام پر آوازه‌اش را دیگر به‌خاطر نمی‌آورم به‌مرزهای ناروشن نیستی قدم می‌گذارم. تو این‌جا هستی، با نبضی پر طپش، تا هستی‌ی من باشی، تا هستی‌ی کم‌رنگ من از تو معنایی دوباره بیابد‌، در وقتی از روز که خورشید بر سربند سبزت می‌تابد. پاهای نیرومندت به‌تو فرمان دویدن می‌دهند اما تو نمی‌دوی و من در نیستی فرو می‌روم. (از من دل‌خوری که در هیچ‌کدام از راه‌پیمایی‌ها با تو نبوده‌ام، می‌دانم، دل‌خوری که مثل تو و مثل همه‌ی این‌هایی که بالای سرم گریه می‌کنند رای نداده‌ام اما گاهی بهتر است که خیلی چیزها را فراموش کنی. گاهی بهتر است مرا ببخشی که مثل تو نبوده‌ام. مرا ببخش که تو نبوده‌ام.) راه‌های تاریک بی‌پایان را در پیش می‌گیرم، تا نیست ‌شوم و هستی‌ام را دیگر به‌یاد نیاورم. بغل‌دستی‌ام صدای شلیک را می‌شنود. رگبارهای گلوله دردل سرهایی که رویاهای سبز دارند جا خوش می‌کند و قلب من در احتضاری گنک ناباورانه تقلا می‌کند. زنی از وحشت مرگ از جگر فریادی بر می‌آورد. دهان دختری که زیبا‌ترین بوسه‌ها را در کام‌اش نهان کرده است از وحشت باز می‌ماند. تو با مشت‌های گره شده فریاد می‌زنی و من به‌ناکجای نیستی فرو می‌غلتم. (آخرش جوراب ساقه بلندی را که می‌خواستی برایت نخریدم. آخرش چیزی که می‌خواستی نشدم.) سرم را از روی زمین بلند می‌کنند. سرم را تکان می‌دهم. به‌پشت دراز کشیده‌ام، بر روی زمینی که دیگران از وحشت و هراس بر آن سرگردانند و چشم‌هام هنوز تو را جست و جو می‌کنند. به‌زمین افتاده‌ام و رویاهایی که عمری دراز آن‌ها را در قلب‌ام پروده‌ام مثل پرهای بی‌شکوه پرنده‌یی که شکارش کرده‌اند به پرواز در آمده‌اند. ذهن‌ام با موج بلندی که مهار نمی‌شناسد به‌لرزه در می‌آید و پیرهن‌ام خیس است. (همان پیرهنی که روزی تو آن‌را پوشیدی و در آغوش من تا اولین پرتو سپیده خفتی. با صدایی خواب‌آلود از شهر طلایی حرف زدی و از پیاده‌روهای چراغان شده‌یی که سایبان بلند سرهای ما بود. شهری که اینک میدانچه‌ی زیبایش قتلگاه تاریک من است.) زمین زیر تن‌ام مرطوب می‌شود و جایی در تن‌ام در نیستی می‌سوزد. دست‌هام در قرمزی کبود رنگ شعله‌ی چراغ بی‌فتیله‌یی می‌سوزد و گل‌برگ کوچک گل رز در باغچه، روی خاک خشک قهوه‌یی تیره، کنار ساقه‌ی نازک سبزی که در باد تکان می‌خورد در انتظار من است. (‌امشب نوبت ماست که باغچه را آب بدهیم، نه؟) گل رز، گل رز، گل رز، ومن که در نیستی غرق می‌شوم دل‌ام برای گل‌برگ‌های کوچکی که بر روی خاک افتاده‌اند می‌سوزد، و برای اولین نگاه ستایش آمیز تو، در شبی تاریک در اولین سلامی که بی‌انتظار پاسخی به‌تو دادم به‌من دوخته شد. به‌خاطر چشم‌های سبز تو بود که به‌زردی این روزهای تاریک ایمان آوردم و می‌دانستم که چشم‌های سبز ستایش‌انگیز تو هر شاعری را عاشق خواهد کرد، هر خفته‌یی را بیدار و هر مرده‌یی را انسان خواهد کرد. و من با چشم‌های سبز تو بود که انسان شدم.
من در نیستی فرو می‌روم، اندک اندک، و چشم‌های سبز تو در نیستی من هستی‌اش را ادامه می‌دهد. نیستی‌ام را به‌چشم می‌بینم و در خلایی نومیدوار به‌پرواز در می‌آیم. ساقه‌ی کوچک رز در باد تکان می‌خورد و من آن گل‌برگ کوچک قرمز را به‌خاطر می‌آورم. چشم‌های تو سبز بوده‌اند. در طوفانی‌‌ترین روزها، چشم‌های رویایی تو سبز بوده‌اند و من رنگ امید‌انگیز چشم‌های تو را به‌خاطر می‌آورم. از دور و از نزدیک، و خاطره‌ام که مثل چشم‌های تو سبز می‌شوند.
در نیستی فرو می‌روم، نیست می‌شوم و مثل لکه‌ی کوچک سبزی در پشت مژه‌های پر پیچ‌و تاب تو، بر پرده‌های سبز چشم‌های‌ات می‌چسبم.
دنیا به‌گردنه‌یی دشوار رسیده است و من بر پرتگاه‌ی بی‌بازگشت آن ایستاده‌ام.
از تن‌ام بیرون می‌روم، بی‌صدا، و کسی با شدت در را می‌کوبد. مادرم کجاست؟ صدایی که همیشه می‌گفت چشم‌های سبز آن دخترک سبز تو را می‌خواهند کجاست و آن نگاه‌اش که به‌دست‌های ما بود. انگار می‌دانست هرگز به‌هم نمی‌رسند. نبض‌های تندی که به‌نیستی می‌رود در زیر سربند‌ها و دست‌بندهای سبز فریاد کدام رویای نادیده‌ انگاشته شده‌ای است که آرامش نمی‌شناسد؟ دست‌هام را در هوا می‌بینم و سرم را که دیگر از آن من نیست. از تن‌ام بیرون می‌روم. می‌خواهم فریاد بزنم که تو را دوست‌ات داشته‌ام و رویاهای سبزت را و فقط به‌خاطر چشم‌های سبز تو بوده است که دنیا را سبز می‌خواسته‌ام و اکنون در میدانچه‌ی کوچک‌اش، تنها تن من است که بی‌سرود و بی‌صدا از پا در آمده است و گلویم ، ای دریغا که دیگر با من نیست. سرم پیشاپیش خودم در راه افتاده است، در راهی که از تو دور می‌شود و گلویم دیگر از آن من نیست. تن‌ام دیگر از آن من نیست. چشم‌هام دیگر از آن من نیست و با شتابی که مهارش نمی‌توان کرد به‌سیاهی‌های طولانی و کشدار فرو می‌غلتم.
آیا در آن‌جا، وقتی که به‌اعماق تیره‌گی‌ها دست رسی یابم، دوباره چشم‌های سبز ستایش‌انگیز تو را خواهم دید؟ اکنون که به‌آرامی در سیاهی فرو می‌غلتم باز هم با همان امید به‌راه‌ام ادامه می‌دهم.
3 Comments:
Anonymous niloofar said...
يه حسي از اين نوشته دارم كه خيلي خوبه. دوست داشتم شما هم سبز شده باشيد كه فكر مي كنم شديد. حالتون اگه خوب باشه ديگه همه چيز تكميله.
هميشه سبز باشيد.

Blogger نوشا said...
کجایی؟

Blogger نوشا said...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.