شب.
صداي گنگ پچ و پچ، صداي پاهايي كه ميآيند و ميروند.
و سكوت؛
در دوردستها و نزديك سكوت هست و زنجيرهي صداي زنجرهها كه انگار از شادي توي پوستشان نميگنجند.
ـ تنام او رو دوست داشت و دستهام كه هميشه ميخواستند تن او رو توي آغوش بگيرند، يكدم آروم نميگرفتند و تنها چيزي رو كه هميشه تو آغوش ميگرفتند تنهايي خودم بود. انگار يك پاشويهي بزرگ كه آب از همه طرف توش جاري ميشد و هيچوقت خدام نديده بودم سرريز شه. چشمهام رو ميبستم و ميذاشتم تنهايي با اون زور كمرشكناش تا گلوگاهام بالا بياد و دستها و پاهام رو از كار بندازه و پوست و گوشت دلام رو داغون كنه. بهاش گفته بودم دوستاش دارم؛ اينو بهاش گفته بودم و دلام ميخواست كنارش زندهگي كنم اما انگار اون اصلا نميشنيد. همون وقت بود كه فهميدم هيچكس با گوشهاي بسته صداي كس ديگري نميشنوه.
زني كه گريه ميكرد هقهقكنان ميگفت در تمام طول روز، مرد را ديده است كه تنها و غمگين از كنار تيغهي بلند ديوارهايي كه برق تند آفتاب آنها را مثل جنگلي كه طمعهي آتش شده باشد روشن ميكرد، گيج و سر بهزير ميرفته است و باز ميگشته است. ـ حالا اينجا سرد و تاريك و نمناكه، غم زندهي نيرومندي هم هست كه پيشوني منو آروم آروم نوازش ميكنه، اونجور كه من سرم رو توي گودي شونههاش فروكنم و اونهم گردنام رو با مهربوني توي خودش جا بده. دوست دارم خودم رو توي دل تاريك اون تاريكيي بد مصب بد قلق يهجورهايي پنهون كنم، يا توي تنهايي عجيبي كه منو مثل موجهاي شور دريا تنگ تو بغلاش گرفته غرق بشم، ميخوام بگم دوست دارم بهاو فكر كنم، و بهخودم شايد، كه بهاش ميگفتم دوستاش دارم و دلام ميخواست باهاش زندهگي كنم. هر چند كه هيچوقت خدا حرفام رو نفهميد و من هميشه اينو بهاش گفته بودم. شايدم خيال ميكنم بهاش گفته بودم. شايد واسه همين بود كه شبها، وقتي راهشو ميگرفت و ميرفت من آهسته و آروم برميگشتم توي اون تنهايي عجيب سگ مصبي كه همهجا باهام بود و هميشه بيخود و بيجهت با هر اتفاق ناچيزي كه ميافتاد، فشارش رو توي دلام احساس ميكردم، بهاش پناه ميآوردم و اون هم بدون ذرهيي چشمداشت بهام پناه ميداد. هر شب، همين بساط بود. تا اينكه صبح روز بعد كه دوباره سر و كلهاش پيدا ميشد و شروع ميكرد به حرف زدن هنوز هم حس ميكردم كه اين احساس كوفتي باهام بود. هنوز گيج بودم كه دوباره پيداش ميشد و هنوز هم سردي كرخت كنندهي دوري و تنهايي رو با تموم تنام حس ميكردم كه سرزنده و شاد مياومد و از چيزهاي قريبي حرف ميزد كه من هيچوقت ازش سر در نميآوردم و همهاش دوست داشت بهاش بگم كه تنام دوست داره با اون باشه.
صداي فشفش آب توي باغچه، و صداي تاريكيي شب كه با سكوت سايههاي سياه قاطي ميشد و همه چيز را مثل قير بههم ميچسباند. صداي بيوقفهي پچپچ؛ گاهي دور گاهي هم نزديك، و گاهي هم صداي هق گريه كه با نالهيي از ته گلو بالا ميآمد و با صداي هراسآوري سكوت را ميشكست.ـ اون وقت ول كرد و رفت و من مجبور شدم از كوره راهي كه بهسختي پشت سر گذاشته بودم با دلي كه ديگه مال خودم نبود، دست از پا درازتر برگردم. انگار داشتم دوباره از گوري بهگور ديگهيي ميرفتم. تا جاييكه يادم ميآد اين همون كاري بود كه هميشهي خدا ميكردم، حتا روزهايي كه اون هم بود. چونكه در واقع هيچوقت خدا اون نبود، با اينكه خودش ميگفت هميشه هست اما من با چشمهاي خودم ميديدم كه هميشه نيست. تنهايي من، تنها جايي بود كه واقعا بود و تنهايي فقط در اون جا براي من شدني بود و من اونجا رو دوست داشتم. اون تنهايي سگ مصبي رو ميگم كه محكم بغلام ميكرد و تو بازوهاي نامريياش پناهم ميداد. بهاش عادت داشتم، همونجور كه بهاو، توي همون روزهاي انگشتشماري كه واقعا بود و منو پناه داده بود، خوب يادم هست كه با دستهاش نوازشام كرده بود و با لبها و دندونهاش كه بوي شبنمهاي تازه رو داشت منو خواسته بود. شايدم خيال ميكنم خواسته بود. نميدونم، شايد مرز خيال رو با اونچه خيال نيست گم كرده باشم. اما ميدونم تنام او رو دوست داشت و دستهام كه يهدم آروم نميگرفت او رو ميخواست.
شب و دالان بيانتهاي تاريكي در سكوت و صداي پچ و پچ گنكي كه با صداي فش فش آب توي باغچه بهگفت و گو بود.
ليكنش مهر و وفا نيست ، خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزی
بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل
كه بد و نيك نديدست و ندارد نگهش
داشتم حافظ مي خواندم .
و لابه لايش خبر هم .
اينجوري بود كه اين نوشته را ديدم.
من اين نوشته را بسيار دوست دارم. خوش حالم كه اين روزها - درست وسط ِ اين همه بدبختي كه مي بارد و تمامي ندارد-باز هم با خواندن نوشته اي از شما آرام مي گيرم. حس ِخوب ِلذت بردن از خواندن، آنقدر خوب است و شيرين كه نمي شود با چيزي عوض اش كرد- البته در دنياي من-.
خوب است كه بشود چيزي را خواند و اشك ريخت - البته نه از اين اشك هايي كه اين روزها با خواندن خبر ها مي ريزم-
با احترام
سارا