شعر زندهگي است
و سياست همان رذالتي است كه مرگ زندهگي را در خفيهگاهاش با زباني خونين بهنظاره نشسته است.
سوال اين است: وقتيكه سياست همهي زندهگي ميشود، چه ميتوان ميكرد؟
چرخهاي فرسودهي ذهنام در سربالاييي بهت و ناباوري از كار افتادهاند و شعر در جانام بهمرگي بيهوده تسليم شده است.
هميشه همين است.
در برابر حادثهيي كه تو را ميبلعد دست و پايت بسته ميشود.و سوالي كه مثل قلادهيي سنگين دور گلوگاهات ميپيچد همان است كه هميشه بوده است: آيا دوباره چراغ چشمكزن زندهگي در ظلمت هراساوري كه بيوقفه عميق ميشود ، با روغن ناچيز شادي خواهد درخشيد؟
نه ترديد دارم، نه يقين؛ ققط ميتوانم اين را بگويم: نميدانم!