شعر زنده‌گي‌ است
و سياست همان رذالتي است كه مرگ زنده‌گي را در خفيه‌گاه‌اش با زباني خونين‌ به‌نظاره نشسته است.
سوال اين‌ است: وقتي‌كه سياست همه‌ي زنده‌گي مي‌شود، چه مي‌توان مي‌كرد؟
چرخ‌هاي فرسوده‌ي ذهن‌ام در سربالايي‌ي بهت و ناباوري از كار افتاده‌اند و شعر در جان‌ام به‌مرگي بي‌هوده تسليم شده است.
هميشه همين است.
در برابر حادثه‌يي كه تو را مي‌بلعد دست و پايت بسته مي‌شود.و سوالي كه مثل قلاده‌يي سنگين دور گلوگاه‌ات مي‌پيچد همان است كه هميشه بوده است: آيا دوباره چراغ چشمك‌زن زنده‌گي در ظلمت هراس‌اوري كه بي‌وقفه عميق مي‌شود ، با روغن ناچيز شادي خواهد درخشيد؟
نه ترديد دارم، نه يقين؛ ققط مي‌توانم اين را بگويم: نمي‌دانم!
1 Comments:
Blogger نوشا said...
ما سیاسی نیستیم... سیاست همیشه خودش را به زندگی ما تحمیل کرده. این سرنوشت ما بوده که در بحرانی قرار بگیریم که راه فراری از آن نداشته باشیم.