
بسراييدش!
مويهكنان
در ترانههاي شبانهتان
در بستري عطريآگيني كه ديگر او را نيست
بسراييدش!
در هجرتي غريب
بههنگامي كه
از خانهيي بهخانهيي
جست و جوياش ميكنيد
بسراييدش!
بهزماني كه فوج فوج
در هئيت سربازاني ساده و صلحجو
بهسراي بينام و نشان جاودانهگي رهسپارش ميكنيد
بسراييدش!
در گورستاني عفن
بههنگامي كه بر جسد بيجاناش شيون ميكنيد
بسراييدش!
آري،
چون گريهيي تلخ
در نگاهي كه دزيده ميشود
جامهدران
بر آستانهي گوري كه دفناش ميكند
بسراييدش!
با چشماني اشكبار
بههنگامي كه بدرودش ميگوييد
بسراييدش!
زيرا كه او
بههيات بينشان دردي زيسته بود
كه ميبايست
شهامت نبودن را
در شادي سرودن
بازآفريند.