
وقتي آن مرد بيرون آمده از فراموشخانه با لبخندي بر لب، اتاق مجلل گفتوگوي بسيار بر سر هيچ را ترك ميكرد، مرد كوچكي كه از نظر خودش مهمترين رئيس جمهور ملت بزرگي تلقي ميشد كه با ظهور ديرهنگاماش توانسته بود تاريخ كسالتبار كشورش را با عجيبترين حرفهايي كه كسي حتا يك نمونه از آنها را تا قبل از بهقدرت رسيدن او بهخاطر نداشت، عوض كند، هنوز هم با همان كنديي تمسخرآميزي كه هميشه در بياناش بهروشني ديده ميشد سعي داشت براي پنهان كردن آشفتهگي غمانگيز عصبيتي كه ناشي از بر باد رفتن عظمت خيالياش شده بود كاغذهاي پراكندهي جلوش را از روي ميز بردارد و موفق نميشد. ميل داشت صادقانه اعتراف كند كه وقتي مرد بيرون آمده از فراموشخانه انگشت اشارهاش را بهطرف او گرفته بود با زباني غير قابل درك او را بهاين نتيجهي عاجز كننده رسانده بود كه روزهاي سخت و لحظههاي دشواري را پيش رو دارد كه كمترين نتيجهي احتمالياش ميتواند تمام شدن تخيلات بيمرزي باشد كه تا همين لحظه او را سر پا نگه داشته بود. ظاهرا بهطرز معجزهآسايي واقع بين شده بود.
در تمام طول سهسال و يازده ماهي كه بهقدرت تكيه كرده بود، تخيل بيمهارش بهاو اين حق ساده را داده بود كه فكر كند در طول روزهاي رياست جمهورياش توانسته است مرز روياهاي شگفتانگيز محبوبيت يافتن در ميان همهي مردم جهان را حتا خيلي بيشتر از محدودهي تصورات ناروشن خودش در نوردد. حتا تا همين چند ماه پيش كه از پشت تريبوني كه بهملتهاي دنيا تعلق داشت خطاب بهكساني كه قدرت ترديدناپذير او را بهرسميت نشناخته بودند گفته بود كه تا حالا آنها حرفزدهاند و او گوش داده است و از اين بهبعد اين ديگراناند كه وقتي او حرف ميزند بايد گوش بدهند، هرگز تصور نميكرد كه ممكن است كسي پيدا شود كه در دقايق پايانيي گفتوگوي نود دقيقهيي كه با او داشت با جسارتي كاملا ساده و كودكانه انگشت اشارهاش را دراز كند و با صدايي كه هيچ لرزشي در آن احساس نميشد بهاو بگويد: «ساكت!»
مرد كوچك در پايان شبي كه سوار بر پشت يك وانت رو باز، بههياهوي گوشخراش هواداران عصبانياش با لبخندي كه داد ميزد ساختهگي است پاسخ دلگرم كننده داده بود وقتي بهخانه رسيد زناش را ديد كه توي آشپزخانه مشغول سرهم بندي كردن شامي بود كه از گوجه فرنگيهاي ارزان و سيبزمينيهاي رايگاني تهيه شده بود كه بهخاطر انسانيت پايانناپذير خود رئيس جمهور در تمام سطح شهر و در ميان مردم با عدل و انصاف كامل توزيع شده بود.
زن پرسيد: ـ خب؟
رئيس جمهور با لحني آميخته بهدلگرمي گفت: ـ داريم سعيمان را ميكنيم.
زن گفت: ـ آن هالهي روشنايي بهكمكات آمد؟
رئيس جمهور گفت: ـ كدام هاله؟
زن با سادهدليي قاطعانهيي گفت: ـ همان كه توي همهي سخنرانيهايت هست.
رئيس جمهور با تلخكامي گفت: ـ چقدر سادهيي زن! هالهي نورمان كجا بود؟ اين حرفها را روزنامهها از خودشان در ميآوردند.
زن شام را روي شعلهي اجاق گاز رها كرد و بهطرف او آمد.
گفت: ـ پس آن فيلمي كه خودت آوردي نشانام دادي ...
رئيس جمهور با لحني كه حاكي از كسالتي نوميدانه بود گفت: ـ آنرا هم روزنامهها ساختهاند. مثل همان شامي كه تو توي آشپزخانهات سر هم ميكني.
بعد ادامه داد: ـ چيزي از آن سيبزمينيها را انبار كردهاي؟
زن با دلخوري پرسيد: مگر سيبزميني تمام شده؟
مرد كوچك كه براي اولين بار سعي داشت بهطرزي صادقانه واقع بين باشد، نجوا كنان گفت: ـ بايد فكري براي فردايمان بكنيم.
زن مات و مبهوت بهاو نگاه ميكرد.
گفت: ـ مگر نگفته بودي كه قرار است دنيا را اداره كنيم؟
رئيس جمهور كه كاسهي صبرش لبريز شده بود گفت: ـ اگر اينقدر وقتات را توي آشپزهانه تلف نميكردي، حتما ميفهميدي كه بايد چند روز ديگر صندليي رياست جمهوري را تحويل بدهيم برگرديم زادگاهمان.