پاسخ اجتناب‌ناپذير

مرد همان‌جور كه روي صندلي نشسته بود و از پنجره‌ي طبقه‌ي دهم، از پشت جام بلند شيشه به‌چراغ‌هاي روشن محوطه‌ي زير پاش نگاه مي‌كرد به‌آرامي پرسيد: ـ هنوز هم دل‌خوري؟
زن گره دست‌هاش را باز كرد و آه‌كشان گفت: ـ نه خيلي.
مرد پرسيد: ـ خب، شام چي بخوريم؟
زن همان‌جور شق‌ و رق پشت سرش ايستاده بود.
اگر فقط قدري حواس‌اش را جمع و جور كرده بود شايد خيلي پيش از آن‌كه يك‌رشته حوادث تلخ باعث روشن شدن خود به‌خودي اين حقيقت نفرت‌انگيز بشود كه مرد در تمام طول هجده سال و سه ماه و شانزده‌ روزي كه از زنده‌گي‌ي مشترك‌شان مي‌گذشت كار ديگري جز بازي كردن با او و با زنده‌گي‌اش نداشته است، خودش از ته و توي ماجرا سر در مي‌آورد. اما حالا كه ديگر روشن شده بود مرد با زن ديگري راه دارد تمام تقلاي‌اش را به‌كار مي‌بست تا خودش را از ‌دست موج‌هاي خواب‌آور فريبي كه تا گلو‌گاه‌اش بالا آمده بود خلاص كند و چون كاسه‌ي صبرش لب‌ريز شده بود گفت:‌ ـ گُه!
1 Comments:
ناگهان پرده برانداخته‏اي يعني چه
مست از خانه برون تاخته‏اي يعني چه‏

زلف در دست حریف گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه در ساخته‏اي يعني چه‏

برای هجده سال و سه ماه و شانزده‌ روز