پشت و روي قضيه
روي قضيه:
فقط دو مرد را در زنده‌گي‌اش ديده بود.
سال‌ها پيش وقتي كه اولين مرد زنده‌گي‌اش را در ظهر سوزان يك‌روز تعطيل اواسط تيرماه در اتاق خواب خودش كه يكي از اتاق‌هاي خانه‌ي مجلل پدري‌اش بود با زن نسبتا جواني ديده‌ بود كه زيبايي‌ي ظاهري‌اش از هر نوع عفت عميق زنانه‌ خالي بود با خودش فكر كرد همه‌ي مردها اين‌جوري‌اند.
چند سال بعد، در شام‌گاه پرملال يك روز بلند زمستان وقتي‌كه سگ كوچكي را توي بغل گرفته بود و در رخت‌خواب‌اش به‌تنهايي قلت مي‌زد هر چه سعي كرد يك روز را در طول چند سالي كه با مرد دوم زنده‌گي‌اش به‌سر برده بود به‌ياد بياورد كه مرد به‌طور كامل دركنارش بوده باشد يا اصلا نقش موثري در زنده‌گي‌اش به‌عهده گرفته باشد چيز دندان‌گيري پيدا نكرد. با خودش فكر كرد كه وجود مرد‌ها در زنده‌گي به‌طور كل زايد است.

پشت قضيه:
فقط دو زن را در زنده‌گي‌اش ديده بود.
سال‌ها پيش، درست وقتي‌كه تحت تاثير خشمي آني، تصميم گرفت دست بچه‌هايش را بگيرد و در ساعت‌ آخر بلند‌ترين شب يك سال نحس، اولين زن زنده‌گي‌اش را براي هميشه ترك ‌كند، اين واقعيت تلخ را به‌وضوح مي‌ديد كه بعد از بيست سال زنده‌گي مشترك هنوز هم نتوانسته است حتا يك‌قدم از مرزهاي مبهم دعوا‌هاي بي‌شماري كه هيچ‌وقت از سطح مشكلات پيش‌پا افتاده و بي‌ارزش يك زنده‌گي‌ي بي‌حاصل فراتر نمي‌رفت، بگذرد. آن‌وقت با خودش فكر كرد همه‌ي زن‌ها اين‌جوري‌اند.
چند سال بعد، درست در پيش از ظهر پرملال يك روز گرم بهاري، وقتي‌كه با چشم‌هايي پر از اشك در برابر قطعيت چاره‌ناپذير اين نتيجه‌ي غم‌انگيز سر تسليم فرود آورد كه ديگر تاب و توان حرف‌زدن در باره‌ي مرد‌هايي كه زن دوم زنده‌گي‌اش با آن‌ها حشر و نشر داشت و مرد آن‌ها را اصلا نمي‌شناخت در خودش سراغ ندارد و از حضور آن سگ كوچك بي‌گناهي كه از مدت‌ها قبل جاي او را توي بغل زن دوم زنده‌گي‌اش گرفته بود هم به‌كلي خسته شده است‌، دوباره با وضوح تمام ‌ديد كه در فضايي آكنده از تحقيري نفرت‌انگيز بخش ديگري از عمر بي‌حاصل‌‌اش را در تمام چند سالي كه با زن دوم زنده‌گي‌اش پشت سر گذاشته بود، صرف گفت‌و‌گوي بي‌هوده در باره‌ي چيز‌هايي كرده بود كه هيچ ارتباط قابل دركي با خود زنده‌گي نداشت. آن‌وقت با خودش فكر كرد كه وجود زن‌‌‌ها در زنده‌گي‌اش به‌طور كل زايد است
7 Comments:
Anonymous نرگس said...
تو که بهتر از هرکسی میدونی که من چقدر فکر میکنم همه ادمها اینجوری اند... واسه همین بهتره در این مورد نظر ندم. موافقی؟ چه خویه که در مورد حرف نزدن من با هم توافق داریم...:))

Blogger Unknown said...
نرگس خانم!
توي دسته‌بندي‌هاي نامرسوم، من با همون صراحت مرسومي كه ديده نمي‌شه امابه‌شكل كاملا موثري به‌كار برده مي‌شه، جزو آدم‌هاي نفهم‌ قرار نمي‌گيرم ( اينو البته خودم مي‌گم، ماري چيز ديگه‌يي مي‌گه) اما ذره‌يي ترديد ندارم كه جزو آدم‌هايي به‌حساب مي‌يام كه خيلي دير فهم‌اند. يعني براي فهموندن ساده‌ترين چيزها به‌اين نوع آدم‌ها هي بايد با دست غيب بزني تو سرشون هي عرق از هفت‌بند آگاهي‌ات بريزه تا حداقل‌هايي از اون چيز ساده‌يي رو كه خودت مي‌دوني و اونا مظلقا نمي‌دونند به‌شون بفهموني. واسه همينه كه مي‌خوام اعتراف كنم و دوست دارم خانم محترمي مثل تو اين اعتراف صريح رو باور كنه كه من كلي نشسته‌ام با عقل ناقص‌ام به‌اين كامنت فكر كردم واز خودم پرسيدم من از كجا مي‌دونم اين خانم عزيز چي فكر مي‌كنه، چي مي‌گه واز كجا مي‌دونه كه همه‌ي آدم‌ها اين‌جوري‌اند و خدا رو شاهد مي‌گيرم كه هر چي هم فكر كردم اصلا يادم نيومد از كجا بايد بدونم. بعد كه خوب نگاه كردم يهو ديدم نوشتي «چه‌قدر فكر مي‌كنم» و نه «چي فكر مي‌كنم». و خب، بعد از ديدن اون‌چه نوشته بودي، چون احساس كردم كه اوضاع از اون‌چه بود بدتر هم شد، دو دستي زدم تو سر خودم؛ كه تو مي‌داني(حالا اين منم كه دارم چيز ثابت نشده‌يي رو به‌تو نسبت مي‌دم، خب اين به‌اون در!) كه دست بي‌گناهي و غفلت جز به‌كار توي سر زدن نمي‌آيد.
راستي را نرگس خانم، تو «چه‌قدر فكر مي‌كني» كه همه‌ي آدم‌ها اين‌جوري‌اند؟

Anonymous نرگس said...
راستی من وقتی زبون دارم ز دستام استفاده نمی کنم. حتی اگر چیز ثابت نشده ای رو به من نیبت بدن!:))

Anonymous ناشناس said...
بعد از مدت ها احساس مي كنم شما حتي در نوشتن هم منصف نيستيد .
اگر اينها صرفا يك نوشته باشد و نه يك خاطره يا بخشي از واقعيت ها ،‌بايد بگويم بسيار زيباست .
حيف كه بعيد است اين طور باشد !‌

با احترام
سارا

Blogger Unknown said...
نرگس خانم، در بخشی از کامنتی که من از انتشارش چشم پوشیده‌ام نوشته بودی:«ترجیح می‌دم این روزها و تو این حال وهواجواب این سوال رو باز نکنم. همون خیلی بسه. خیلی چیزها رو هم تو خودش داره که اگه گفته نشه بیش‌تر درک می‌شه.» بعد اضافه کرده بودی:« این‌ها رو ولش کن، تو خوبی؟» خوب، من هم حرف‌ام همینه، من هم ترجیح می‌دم تو این روزها و تو این حال وهوا جواب این سوال‌ها رو باز نکنم. من می‌گم: آخه چه فایده داره آدم بیاد در باره‌ی چیزهایی حرف بزنه که از هر زاویه‌یی به‌اش نگاه کنی یک بحث مفصله که بدون حتا یک ذره تردید،هم تو می‌دونی هم من، که جای این بحث‌ها به‌طور کلی این‌جا و توی این کامنت‌دونی نیست. از اون گذشته، تو چرا به‌خود متن نگاه نمی‌کنی؟ من ، چه بخوام چه نخوام، چه درست باشه چه غلط، همیشه دوست داشتم ببینم بشنوم و با این حقیقت رو در رو قرار بگیرم که در نهایت آیا تونستم از عهده‌ی گفتن چیزی که دوست داشتم بگم برآم یا نه؟ همیشه دوست داشته‌ام کسی بیاد و مثل سارا خانم بنویسه:«اگر اينها صرفا يك نوشته باشد و نه يك خاطره يا بخشي از واقعيت ،‌بايد بگويم بسيار زيباست » گیرم که من نمی‌خواهم صرفا بشنوم چیزی که می‌نویسم زیباست یانه، اما می‌بینم که سارا خانم درست به‌چیزی اشاره کرده که من دوست دارم به‌اش به‌عنوان یک خواننده‌ی با ذوق و نکته‌سنج و دقیق اشاره کنه: این‌که تونستم یک حقیقت زشت و تلخ رو به‌شکلی زیبا و گویا بیان کنم یا نه.
من چه به‌زبون بیارم چه نیارم، همیشه دوست دارم اظهار نظری رو از کسی که زحمت خوندن این یاداشت‌ها رو متحمل می شه بشنوم که مشابه اظهار نظر سارا باشه. منصفانه نگاه کنیم: ببین چه‌قدر قشنک، چه با وقار و با چه مایه از حساسیت زنانه نظرش رو نوشته.
حالا به‌قول خودت،این حرف‌ها رو ولش کن، تو خوبی؟

Blogger Unknown said...
سارای عزیز، دوست دارم از صمیم قلب به‌شما تبریک بگویم، این که نوشته بودید بعد از مدت‌ها به‌این نتیجه رسیده‌اید که من حتا در نوشتن هم آدم منصفی نیستم، یک نقد ادبی‌ی صریح، کامل و موثر است. می‌خواهید نظر من را بشنوید؟ خوب، من می‌گویم در نوشتن هیچ وقت سعی نکرده‌ام آدم منصفی باشم. اگر انصاف همان جانب‌داری‌ی مالوف است که فکر می کنم باشد، من در نوشتن اصلا نمی‌کوشم منصف باشم، می‌کوشم دمکرات باشم. تلاش می‌کنم صرفا چیزی را که احساس می‌کنم بنویسم. درست یا غلط بودن‌اش هم اصلا برایم مهم نیست، من برای قضاوت شدن آن هم از نوع اخلاقی‌اش چیزی نمی‌نویسم، برای نشان دادن حقیقتی که خودم آن را دیده و احساس کرده‌ام و صرفا با بضاعت ناچیز تخیلات خودم با آن رو در شده‌ام می‌نویسم. به‌قول بیهفتی:« مرا چه افتاده‌است که زّر کسی دیگر برد و شمار آن به‌قیامت مرا باید داد؟ به‌هیچ حال این عهده قبول نکنم.»
جای تردید نیست که مسئولیت درست و غلط بودن‌ آن‌چه من نوشته‌ام به‌عهده‌ی خودم نیست، به‌عهده‌ی شمایی است که خواننده‌ی این یادداشت‌ها هستید، و چه بهتر که همان چیزی رو بگویید که در همان نگاه اول و به‌درستی احساس‌اش می‌کنید. من به‌احساس شما احترام می‌گذارم و در برابر آن دست به‌سینه می‌ایستم. خوش‌حال‌ام که این یادداشت باعث اظهار نظر خانم چیز فهمی مثل شما می‌شود. تا جایی‌که من به‌یاد دارم شما همیشه برجسته‌ترین خواننده‌ی یادداشت‌های من بوده‌اید، با نگاهی تند و تیز که برای بیان حقیقت هیچ قید و بندی را بر نمی‌تابد.
نقد شما را به‌جان می‌پذیرم، در برابر نظر شما هیچ دفاعی ندارم.به‌نظر می‌رسد خود یادداشت باید از خودش دفاع کند. اگر قادر به‌دفاع کردن نباشد پس هیچ ارزشی ندارد. و اگر بتواند از موجودیت خودش بدون کوچک‌ترین توضیح اضافه‌یی دفاع کند، حتما راز مانده‌گاری‌اش را خود به‌چشم خود دیده است.

Anonymous ناشناس said...
من اين يادداشت شما رو دوست دارم. زيباست. شايد احمقانه به نظر بيايد اگر من بيايم و اينجا بنويسم خوش بوست . اما من فكر مي كنم اين نوشته خوش بوست . وقتي خواندمش درست حس ِ بو كردن گلي معطر و زيبا را داشتم (‌گل ها هميشه زيبا و خوش بو هستند براي من . مظهر همه ي چيزهاي زيباي دنيا شايد‌، ‌البته بعد از عشق كه وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد براي هيچ كس انگار ملموس نيست.)
برخلاف نظر شما من آدم چيز فهمي نيستم. نمي توانم هم باشم. گرچه شايد خيلي چيزها را از خيلي ها بيشتر بدانم. در من، بين دانستن و فهميدن هميشه مرزي بوده و هست و خواهد بود.
به عنوان يك خواننده ي معمولي – نه يك خواننده برجسته (ممنونم از لطفتان البته !‌) ‌بايد بگويم تكراري كه در نوشته هاي اخيرتان حس مي كردم را در اين نوشته نمي بينم. كوتاه و مختصر است. اما يك دنيا (‌شايد به اندازه ي همان بيست و چند سالي كه نويسنده به آن اشاره كرده است) حرف دارد با آدم. صاف دست آدم را مي گيرد و با خودش مي برد،‌ دل ِ آدم را هم.
مهمترين ويژگي اين نوشته اين است كه آدمي مثل من را وادار مي كند دوباره بنويسمش. براي ِ خودم.
در آخر از لطفتان ممنونم. اميدوارم و بسيار اميدوارم كه اين نوشته ي زيباي ِ تلخ ، تكه يي از زندگي هيچ كس نباشد. ( گيريم كه اين اميد براي اين است كه من در گذشته اين فضا را به گونه يي متفاوت درك كرده ام.)
با احترام
سارا