زندهگي را اغلب با نشانههايش بهياد ميآوريم و نيازهاي گوناگون ما بههم معمولا بهطُرقي بيان ميشوند كه هيچ تناسب طبيعيي واضحي با محتواي اصلي آن نيازها ندارند؛ راهي كه از بيراههها ميگذرد تمركز ما را در تجربههايمان شديدتر ميكند؟ وقتي هنوز بهقدر كافي عقلرس نبوديم اولين برخوردمان با همسن و سالهاي خودمان از طريق يقهگيري، بهخاك انداختن و لت و پار كردن شكل ميگرفت؛ خب، براي كاري كه ميكرديم اهميت خاصي قائل نبوديم و آن راحتا همان كار درستي كه بايد انجاماش ميداديم بهحساب نميآورديم. بعد از آن بود كه معمولا يك دوستيي پايدار، عميق، ناشناخته و ساده بينمان شكل ميگرفت كه بهزلاليي اولين سپيدهي جهان بود و انگار تا عمق تاريكيهاي بيزوال پيش رو ادامه داشت. حالا ديگر ميتوانستيم با خيال راحت كنار هم بنشينم و حتا براي سادهترين لطمههايي كه جدا جدا ديده بوديم با هم حرف بزنيم و براي هم غصه بخوريم، چشمهاي همديگر را بوضوح ببينيم كه روي گونههاي پر از خاك و خلمان ردي از اشك بهجا مينهادند و اين طور بود كه معناي اهميت داشتن را درك ميكرديم؛ كارهاي درست اصولا بعد از شناخت معناهاي درست شكل نميگيرند و بههمين دليل هم هيچچيز با هيچ درجهيي از اهميت، خاص نيست. اينكار را حالا چگونه انجام ميدهيم؟