(2) ما مي‌گيم داستان اين‌جوريه، اونا مي‌گن يك‌جور ديگه‌است.


آفتاب ديگه بفهمي‌نفهمي بالا اومده، حالا نور روز يواش‌يواش به‌همه‌جا تابيده؛ پیدا‌است که اول او‌ل‌هاي صبحه. آسمونِ آب‌چكوي آروم با قيافه‌‌ي آبيِِْ‌خاكستري‌ي تر و تازه‌اش، عين رخت و پَخت خيسي‌كه جخ همين‌حالا روي طناب كت و‌كُلفت ناپيدايي پهن‌اش‌كرده باشند چكْ چكْ مي‌كنه. (داره خشك مي‌شه يا تازه مي‌خواد بباره؟) همه‌چیز به‌قول ماری قاطی پاتیه. قطره‌ها يكي‌يكي از اون بالا مي‌چك‌اند پایین اما آب كه از روي سنگ‌ها سُر مي‌خوره مي‌افته زمين، وقتي‌ روي خاك نم‌دار ‌چكه مي‌كنه صداش شنيده نمي‌شه، چون كه از پشت‌ سنگ‌ها و صخره‌ها صداي هِن‌هِن نفس‌هاي بريده‌‌بريده‌ي آدم‌ها شنيده مي‌شه، صداي پچ‌پچ هم هست و همين‌جور هم صداي خرت‌خرت كشيده‌ شدن پا روي صخره‌های خیس كه اون هم معلوم نيست زمين داره مي‌ره يا كسي داره مي‌ياد. خلاصه‌اش اینه که همون‌جور كه روي صخره‌هاي بلند و خيس نشسته‌ام دارم به‌دره‌هاي مالامال از علف‌هاي سبز و تر وتازه‌يي‌ نگاه می‌کنم كه توی نسيم لاجون اول صبح از خوشي رو ساقه‌های لرزون‌شون چرخک می‌زنند و همون‌جور که دوست دارم صداي سكوت رو گوش بدم، با چراغ بی‌روغن چشم‌هام تا دل دره‌ها و اون دور‌ها و دورترها رو مي‌سُكم. اما از صداي سكوت هیچ خبري نيست. چون كه اين‌ صدا تو دل سنگ‌هاست؛ تو دل من هم هست الا اين‌كه دل من سنگ نیست، عین پياده‌‌روي يك خيابون پر رفت‌وآمده، یک‌بند از حرف‌های ناگفته پر و خالی می‌شه، كه ماري مي‌گه نمی‌شه، اما من مي‌گم می‌شه، چون‌كه با چشم‌های خودم مي‌بينم که حر‌ف‌های زیادی توی دل‌ام هي سربالايي مي‌رن، هي سرازير مي‌شن، اما هيچ صدايي ازشون شنيده نمي‌شه. الا اين‌كه من حرف بزنم كه مي‌دونم نمي‌زنم. چون‌كه مي‌گم چه فايده داره آدم بخواد حرف بزنه وقتي كسي نيست كه به‌حرف آدم گوش بده. این‌جوریه که سكوت مي‌كنم و اين‌سكوت هي بیش‌تر كش مي‌ياد، اون‌قدر كه راه مي‌افته مي‌ره اون طرف‌هايي كه تا چشم كار مي‌كنه درخت‌ها روش سايه‌ انداختند، اون‌جایی‌ که يك كوره‌راهه. رو يك‌جاي ديگه هم آفتاب افتاده كه اون جا هم يك‌راه ديگه‌است. اين‌راه‌ها معلوم نيست از كجا شروع مي‌شن تا كجا ادامه دارند، اما خيلي خوب پيداست كه دست به‌دست هم داده‌اند از روي زميني رد شده‌اند‌كه ماري مي‌گه مال ماست. چون‌كه مي‌گه همه همينو مي‌گن. من مي‌گم هیچ‌چی مال ما نيست، در اصل همه‌چی مال خداست. ماري مي‌گه حالا که خدا كاري به‌كارشون نداره، پس مال ماست، كه اینو هم راست نمی‌گه. چون‌كه من می‌دونم که هيچ‌چي كشكي‌كشكي مال هيچ بنده‌ي خدايي نمي‌شه، همون‌جور كه ماري بعد از اين‌همه سال مال من نيست، اينو ديگه خودش مي‌گه. من مي‌گم«هيچ‌چي كشكي‌كشكي مال كسي نمي‌شه.» ماري مي‌گه«همچين كشكي هم نيست. ما صاحب اصلي‌ي چيزهايي هستيم كه صاحب اصلي‌شون خداست.» من حرف‌شو قبول ندارم. من مي‌گم ما صاحب اصلي‌ي چيزهايي هستيم كه صاحب همیشه‌گی‌شون يكي ديگه‌ست. مَضحكه‌اش اينه كه همه مي‌گن صاحب‌ اصلي‌اش ما هستيم، اما من‌دیده‌ام که فقط زحمت و كوفت و زهرمارش مال ماست، و خب، نمي‌تونيم صاحب‌اش باشيم چون‌كه صاحب‌اش يكي ديگه‌ست. الا اين‌كه اون يكي ديگه به‌كلي پاش در ميون نباشه كه اون‌ هم نمي‌شه كه نباشه، همون‌جور كه ما نمي‌تونيم كه نباشيم. چون‌كه وقتي سیل می‌آد، وقتی زلزله می‌شه، وقتی زمین و زمون با غضب خدا به‌هم می‌ریزه، وقتی جنگ مي‌شه و پای جون آدمی‌زاد در میون می‌آد، اون وقت اون يكي ديگه كه عدل تا همون موقع خودشو صاحب اصلي‌ي چيزي به‌حساب آورده كه در اصل مال خداست، يهو پاشو مي‌كشه كنار، خيلي تميز و مرتب با هزار تا دليل و كوفت و زهر‌مار معلوم مي‌كنه كه صاحب‌ اصلي‌‌ی همه‌چیز ماييم و چون پيش صاحب اصلي‌اش كه خداست مسئول‌ايم پس بايد بريم به‌خاطرش با ديگرون مرافعه كنيم. هيچ‌كي هم نمي‌پرسه، نمي‌گه كه خب، حالا چرا خود خدا یا خود اون یکی دیگه که حکم‌اش حکم خدا‌است اين‌كار رو نمي‌كنه. پس مي‌دويم مي‌ريم واسه چيزي كه بعضي‌ وقت‌ها مال ماست و هميشه مال يكي ديگه‌ست سر چيزي كه بعضي وقت‌ها مال اوناست و هميشه مال يكي‌ ديگه‌است، دعوا مرافعه راه مي‌اندازيم و تير در مي‌كنيم. كشته‌ هم اگه بشيم كه خب، شديم دیگه. چون كه مُردن در راه خدا، در راه زميني كه صاحب‌اش يكي ديگه‌ست و اون هم وکیل وصی‌ی خداست، كار سختي نيست. هميشه هم اونايي كه اقبال‌شون بلند بوده یا این‌که مشيّت الهي شامل حال‌شون شده به‌رحمت ريغ نرفته‌اند، خسته و وامونده بر‌مي‌گردند مي‌بينند اكه‌هي! سر چيزي با بنده‌های دیگه‌ی خدا جنگيدن كه صاحب اصلي‌اش يكي ديگه‌ست. با چشم‌های خودشون می‌ببیند که همين‌‌قدر حق‌ دارند كه فقط مرده‌هاشون رو توي يك‌تكه زميني‌كه معلوم نيست مال كيه خاك ‌كنند و بعد هم خودشون مثل مرده‌هايي كه خاك نشده‌اند كنار راه‌هايي كه مرده‌هاشون رو توش خاك كرده‌اند عاطل و باطل دمبال يه‌لقمه نوني كه بتونند سق بزنند آواره باشند. اين‌جا خونه‌شونه اما مجبورند پشت درش رو يك تكه حصير بخوابند. دور از جون، عین سگ زحمت می‌کشند اما مجبورند شکم امروزشونو با نون فرداشون سیر کنند. حالا اگه بچه‌هاشون یک‌روز خدا بخوان دست تو دست هم از تو جاده‌هایی رد بشند كه اونا هم دست به‌دست هم دادند از رو زمين خدا رد شده‌اند (كه ماري مي‌گه مال ماست) اون‌وقت خار می‌شن می‌رن تو چشم کسی كه خودش می‌گه حرف‌اش حرف خدا‌است. ما ماليات چيزي رو مي‌ديم كه صاحب اصلي‌اش يكي‌ ديگه‌ست. ما مي‌گيم داستان اين‌جوريه، اونا مي‌گن داستان يك‌جور ديگه‌است. ما می‌گیم حق داریم روی همین یک تکه زمینی که واسه‌اش جون‌مون رو کف دست‌مون گذاشتیم با عالم و آدم جنگیدیم، آزاد و سیر باشیم اونا می‌گن شما حق‌دارید فکر کنید حق دارید اما حق ندارید بگید حق دارید. چون که خدا جای حق نشسته ما هم جای خدا.من می‌گم این‌جوریه اما ماری این‌جا نیست که بگه یه‌جور دیگه‌است. مطمئن‌ام اگه پاش بیفته می‌گه یه‌جور دیگه‌است، چون‌که خب، می‌دونم اخلاق‌اش اینه. (دور از جون ماری،) درست مثل همونایی که حرف‌شون معاذالله حرف خدا‌است.
1 Comments:
گاهی وقتها سکوت حرفهای زیادی میزنه. گاهی وقتها سکوت حرفی رو نمی زنه.
مهم اینه که برای کسی که سکوت می کنی، سکوتت رو بفهمه وگنه چه فایده داره که حرف بزنی یا سکوت کنی.
من می گم زمین مال ماست، آخه خدا زمین می خواد چکار؟ می خواد توش نون بکاره یا ازش آب بنوشه؟ ما مالک زمینیم و مالک دنیا، خدا هم مالک ماست. خدا مالک زمین و آب و خاک هم هست اما براش توفیری نداره که باشه یا نباشه! اما به ما میگه واسه حقتون بجنگین.ماری راست می گه باید واسه چیزی که مال ماست بری وسط گود وگنه فی المعطل همه چی کشک می شه حتی جون تو.
اگه بکشی کنار که هرکی هر کی میشه و هیش کی به هیش کی! همیشه باید واستاد وسط گود. حداقلش اینه که پای حرفت مثل مرد واستادی.
حتی اگه خونت بریزه