... چون پس از موسي كار بني اسرائيل بهنابساماني كشيد از يكي از پيامبران خود درخواست كردند كه پادشاهي بر ايشان برگزيند. او «تالوت» را از جانب خدا بهاين پادشاهي مبعوث كرد و در جواب ايشان كه گفتند وي مالي ندارد گفت كه تابوتي بر وي خواهد آمد كه در آن «سكينه» است... دائره المعارف فارسي، بهسرپرستي غلامحسين مصاحب.
همهي اينحرفها را يك آدم ظاهرا عاقل اما بهطور قطع ديوانه خطاب بهيك آدم كاملا عاقل اما بهطور قطع ديوانه نوشته است. و آنطور كه پيدااست حكم تابوت سكينهي (آرامش) او را دارد. برخورد من با آنها كاملا تصادفي بوده است. برخورد شما با آنها كاملا برنامهريزي شده است؛ بعضي از تصادفات اينجورياند.
لازم است بگويم فقط كساني مجازند اين حرفها را بخوانند كه ديوانهگيشان قبلا در يك عمل قانوني و قابل اثبات محرض شده باشد. اگر بر حسب تصادف كسي بخواهد بهآنها خرده بگيرد يا سعي كند آنها را آنطوركه مرسوم است موشكافي كند يا وسوسه شود دمبال نويسندهشان بگردد يا ويرش بگيرد مخاطبشان را شناسايي كند يا مرتكب هر كاري ناشايست ديگري شود لابد بدون هيچ تشريفاتي بهعنوان يك ديوانهي زنجيري تحت تعقيب اخلاقي قرار خواهد گرفت.
خواستم گفته باشم، اما انگار نخواسته گفتم.
وقتي دوباره برگردم حكما غروب شده، اما حالا كه دارم ميرم هوا تاريكه. آسمون سياهه، خفه و ابري هم هست؛ معناش اينه كه امروز بارون ميگيره الا اينكه بارون نگيره و آسمون سياه نباشه كه اونهم هست چونكه من بوي بارون رو حس ميكنم، مثل بوي ماري كه زنمه و خودش ميگه نيست اما من ميگم هست، چونكه بوش رو حس ميكنم، مثل همين امروز كه بوي بارون رو حس ميكنم اما نه بارون ميباره نه ماري هست الا روز كه شك ندارم هست ولي نشون نميده كه هست. از قرائن پيدااست كه صبح شده اما خود صبح نشون نميده كه روز شده. چونكه هر دوتاشون تاريكاند، من ميگم اون اينه و اين هم اونه، و فكر ميكنم اون و اين يكياند اما ساعتهاشون با هم فرق داره و خلاصه همهچيز قر و قاطيه. توي كوچهها بچههايي رو ميبينم كه بهپاي مادرشون چسبيدهاند، كيفشون رو روي دوششون گذاشتهاند و همينطور چرت ميزنند. چند تا دقيقهي ديگه كه بگذره تاريكي كمكم محو ميشه و نور خورشيد نُك ديوارها رو يك جور خوشگلي زرد ميكنه. ولي توي ذهن واموندهي من خاطرهها محو نميشوند، زرد هم نميشوند، هي پررنگتر و پررنگتر ميشوند تا جاييكه چشمهاي من ديگه هيچچيزي جز خاطره نميبينند. خاطرهها هم قر و قاطياند. توي دلام ميگم آخه چه فايده داره كه آدم با خاطرههاي قر و قاطي ور بره، وقتيكه خاطرهها بهديوارهايي ميمونند كه نميذارند آدم جلو روشو ببينه، اون هم وقتيكه اينقدر قر و قاطياند. اما يكي ديگه هم هست، اونهم درست توي دلام، كه ميگه هيچچيز مثل خاطرهها نميتونه آدم رو سرپا نگه داره، من ميگم اينكار عين فوت كردن تو حلقهي حباب سازه كه خب، اونهم بعد از چند دقيقه پوووف! هزار تا هم كه باشند خيلي زود ميتركند ميرن . من سر بهزير راه ميرم (از سرافكندهگي بهتر نيست؟) اما خاطرهها سركشاند. عين جادههايي كه سرازير ميرند آدم رو ناخواسته با خودشون ميبرند. وقتي توشون پا ميذاري ديگه اختيارت دست خودت نيست، بعد هم سرعت ميگيرند كه اين باعث ميشه تو هم سرعت بگيري. سرعت چيز خوبي نيست، خاطره هم چيز خوبي نيست، اما بارون اگه بهموقع بباره خيلي چيز خوبيه، مثل خاطره كه اگه بهموقع سروقتاش بري چيز خيلي خوبيه، اما سرعت هيچ وقت چيز خوبي نيست، همونطور كه سرازيري فقط وقتي خوبه كه بخواي زودتر برسي، اما من نميخوام زودتر برسم چونكه دوست دارم هنوز راه برم مثل وقتيكه ماري ميگه «با من راه بيا.» و من هميشه باهاش راه مييام اما نميدونم چرا هيچوقت راهمون يكي نميشه، اون سرازيري رو دوست داره، من سربالايي رو، اون خاطره رو دوست داره من جاده رو، اون يكجور ديگهاست، من يكجور ديگه. خلاصهاش اينه كه همهچيز قر و قاطيه شده.
ضميمه:
ياس برداشته يك كامنت خيلي خوشگل نوشته كه (حالا بهاندازهييكه ميتونين دستهاتونو از هم وا كنين، الا اينكه دست نداشته باشين، كه اونهم ميدونم دارين) من اينهوا دوستاش دارم. براي همين كامنتاش رو با كمي دستكاري زير يادداشت خودم ميذارم. يعنيكه: هر كي كامنت خوشگل بنويسه ميشه بخشي از مطلب من، يا اينكه مطلب من احتمالا بخشي از مطلب اونه كه از هم جدا افتادهان. حالا اگه احيانا متوجه نميشين من چي ميگم، دلخور نشين چون كه من ميدونم شما چي فكر ميكنين؛ آدمهايي كه عقلشون شيرينه اينجورياند.
نوشته: من شمع روشن ميكنم، اون شمعها رو فوت ميكنه.
من شعر مينويسم، اون تو كاغذهاي شعرم سبزي ميپيچه.
من از درختها ميرم بالا، اون زير سايهي درختها ميخوابه. هر روز براش گل ميخرم، اون با گلبرگهاش بازيي «ميشه نميشه» راه مياندازه.
وقتي براش آواز ميخونم ميگه خواباش ميياد؛ يككم يواشتر بخونم.
من اينجوريام اون يك جور ديگهاست.
بعضي وقتها فكر ميكنم اين خيلي خوبه كه ما عين هم نيستيم، اگه بوديم اونوقت خيلي زود از هم خسته ميشديم.
وقتي شمع روشن ميكنم و اون فوت ميكنه، من يكدليل ديگه واسه روشن كردن شمع پيدا ميكنم. من اينجوريام اون يكجور ديگهاست.
سلام من شبها شمع روشن می کنم ، اون شمع ها رو فوت می کنه. من تو کاغذام شعر مینویسم، اون تو شعرام سبزی می پیچه می ده دس مشتری من درخت که می بینم ازش میرم بالا، اون زیر سایه درخت می خوابه من هر روز براش گل میگیرم، اون بازی میشه، نمیشه با گلبرگها بازی می کنه من برای اون آواز می خونم ، اون می گه خوابش میاد یواشتر بخونم. من.... اون من اینجوریم اون یه جور دیگست بعضی وقتها فکر می کنم چه خوبه که ما مثل هم نیستیم وگرنه از بس اون تاییدم میکرد و من تاییدش می کردم خیلی زود از دست هم خسته میشدیم. باز من شمع روشن می کنم و اون فوت می کنه! اینطوری یه دلیل دیگه برای روشن کردن شمع پیدا می کنم
چکیده داستان اینه: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید و این رمز بزرگیست که کشف آن آنقدرها هم سخت نیست. اما آدمها دوس دارند عاقل باشند تا دیوانه و من نمی دانم چرا!
همه این دنیای قرقاطی رو خوب تصویر کردین از گم شدن روز تو شب یا شب تو روز تا راه رفتن و دویدن
من تو کاغذام شعر مینویسم، اون تو شعرام سبزی می پیچه می ده دس مشتری
من درخت که می بینم ازش میرم بالا، اون زیر سایه درخت می خوابه
من هر روز براش گل میگیرم، اون بازی میشه، نمیشه با گلبرگها بازی می کنه
من برای اون آواز می خونم ، اون می گه خوابش میاد یواشتر بخونم.
من.... اون
من اینجوریم اون یه جور دیگست
بعضی وقتها فکر می کنم چه خوبه که ما مثل هم نیستیم وگرنه از بس اون تاییدم میکرد و من تاییدش می کردم
خیلی زود از دست هم خسته میشدیم.
باز من شمع روشن می کنم و اون فوت می کنه! اینطوری یه دلیل دیگه برای روشن کردن شمع پیدا می کنم
و این رمز بزرگیست که کشف آن آنقدرها هم سخت نیست. اما آدمها دوس دارند عاقل باشند تا دیوانه و من نمی دانم چرا!
همه این دنیای قرقاطی رو خوب تصویر کردین از گم شدن روز تو شب یا شب تو روز تا راه رفتن و دویدن
موفق باشید