
آفتاب نيمروز، خاك نرم زير پاش را ميسوزاند و بادي كه از چهار جهت ميوزيد هيچچيز را روي زمين آرام نميگذاشت. گورستان، تا چشم كار ميكرد بهطرف جنوب و توي غبار و دود ادامه داشت. زن بهكاغذي كه توي دستاش داشت نگاه كرد. قطعه، رديف و شمارهي قبر را دوباره خواند. مطمئن بود چيزي را كه از روي پيامگير تلفناش يادداشت كرده است درست است اما هيچچيز روي زمين زير پاي او با آنچه روي كاغذ نوشته شده بود مطابقت نميكرد.
وقتي در حاشيهي ميدان كوچكي در مركز گورستان بهساختماني رسيد كه چند اتاق و يك سالن بزرگ و خنك رو بهروي در ورودي آن قرار داشت، در شيشهيي بزرگ را هل داد و وارد شد. ساختمان سقف بلند و دودزدهيي داشت. زن يكراست بهطرف اتاقكي رفت كه تابلوي رنگ و رو رفتهاش نشان ميداد اطلاعات گورستان است. مرد جواني پشت يك دريچهي كوچك، رو بهروي كامپيوتر چركتابي نشسته بود و بهمحض ديدن او و بدون حتا يككلمه حرف، كاغذ را از دستاش گرفت و شروع بهكار كرد.
زن با وقاري رازآميز چند دقيقهيي از پشت دريچه بهاو نگاه كرد.
مرد پرسيد: ـ گفتيد كي فوت كرده؟
زن گفت: ـ يكماه قبل، كمي بيشتر يا كمتر.
مرد دوباره بهصفحهي مانيتور رو بهروياش زل زد.
پرسيد: ـ گفتيد چند سالاش بوده؟
زن بهياد نميآورد كه حتا يك كلمه، حرف زده باشد.
گفت: ـ پنجاه و يكسال و هفت ماه.
مرد چهار دقيقهي و سي ثانيهي بعد گفت: ـ توي سوابق ما تنها فردي كه مشخصاتاش با درخواست شما مطابقت ميكند پنجاه و يكسال و شش ماه پيش فوت شده.
زن با لحني احتياطآميز گفت: ـ چطور ممكنه؟
مرد يكي از ابروهاش را بالا برد و بدون اينكه بهزن نگاه كند زير لب گفت: ـ نميدانم!
زن با صدايي كه نشان ميداد هنوز هم تهماندهيي از غرور زنانهاش را حفظ كرده است، گفت: ـ ما، تا چندماه پيش با هم زندهگي ميكرديم.
مرد گفت: ـ اگر اين فرد هنوز زنده بود الان پنجاه و يك سال و هفت ماهاش بود.
زن گفت: ـ من هفت سال پيش باهاش ازدواج كردم.
مرد گفت: ـ شايد!
زن لرزش خفيفي را توي تكتك اعضاي تناش احساس كرد و بدون اينكه يك كلمه حرف بزند راه افتاد. از در بزرگ شيشهيي بيرون زد و بادي كه هنوز هم از چهار جهت ميوزيد كاغذي را كه توي دستاش بود قاپيد و با خود برد.
چيزي كه او را بهاين جا كشانده بود عشق نبود؛ زور طاقتشكن تنهايي عجيبي بود كه تمام سالهاي عمرش با آن زندهگي كرده بود و هيچوقت آنرا نپذيرفته بود.