چرا آدم ميتواند تا جاييكه دلاش ميخواهد و در دايرهي حوصلهاش ميگنجد در بارهي گلها و درخت، صخرهها و كوهها، درهها و جنگلها، سكوت و فرياد و بالاخره در بارهي تمام چيزهايي كه در زندهگياش وجود دارند چيزي بنويسد اما اگر قرار باشد داستاني در بارهي خوشبختي و عشق بنويسد ناچار است بهاين حقيقت دردبار گردن بگذارد كه تلاشاش از حد نوشتن چند سطر تجاوز نخواهد كرد؟ آيا او نويسنده نيست يا خوشبختي و عشق گاه بهصورت استعارههاي بيمعنايي فهميده ميشوند كه حتا در چهار چوب يك داستان سطحي هم قرار نميگيرند؟ بدبختيهاي انسان اغلب داستاني بس دراز دارند و بازگوييي آنها گاه آنقدر مبرم بهنظر ميرسد كه معمولا اين امكان و اين فرصت را بهشخص ميدهد كه تا آنجا كه ميخواهد بهآن بپردازد. اتفاق عجيبي بهنظر نميرسد اگر وقتي در بارهي خوشبختي و عشق فكر ميكنيم، پيش از آنكه اين فرصت را پيدا كنيم كه تا حدي بهژرفاهاي يك خيال خوش فرو برويم، دست از آن برداريم و مثل كتابي كه از فرط انتزاعي بودن اصولا بهدل نمينشيند و هيچ ارتباط مفيدي با جسم و روح برقرار نميكند آنرا دور بيندازيم و بگوييم: ـ چرند است. آيا زندهگي جرياني يكسره مبتذل است و در چشماندازش، «عشق» مثل زني هرزه با عريانيي هوسانگيز اسباب تناش راهي بهسوي آن ميگشايد؟ چه اينگونه باشد چه نباشد، انگار ناگزيريم بپذيريم كه راه ديگري جز پذيرفتن واقعيت آن وجود ندارد: انسان بههر حال اسير طلسم دروازهيي است كه گشودن آنرا وظيفهيي مبرم و سرنوشتي گريزناپذير تلقي ميكند و خواه ناخواه بهسوي آن كشيده ميشود. چه كسي از رفتن در پيچ و خمهاي اين راه ـ حتا اگر ادعا كند كه بهگونهيي خاص يا بهشكلي مبهم از نتيجهي تلخ احتمالي آن هم باخبر بوده است ـ دوري ميگزيند؟ سهل است، كه بارها و بارها هم آنرا بهگونهيي ديگر و از راهي ديگر دلپذير( تو بخوان: چارهناپذير) مييابد. زيركي سطحي آدمها هميشه نتايجي يكسان بهبار ميآورد. عشق زني سنگدل و غيرمسئول نيست، و انسان نميتواند موجودي بيعاطفه تلقي شود؛ راهها بهتعداد همهي آدمها متفاوت است. انگار همين باور بهقدر كافي قادر است كه لزوم قطعي و ضرورت انكارناپذير تجربههاي مكرر و نتايج يكسان را توجيه كند.
این نتایج یکسان که میگی نفهمیدم چیه!یعنی یا اون چیزی که من فهمیدم همخونی نداشت... به نظر من همه میتونن از طبیعت و کوه و جنگل و ... بنویسن به همون سادگی که از روزی که گذروندن حرف میزنن. اما واقعا کسی عشق رو اونطور که دوست داره ازش بنویسه تجربه کرده؟ اون چیز مقدس که تمام و کمال باشه. ارزشش روز افزون باشه. انکار ناپذیر و شک ناپذیر باشه و همه چیزهای دیگه ای که انتظار دارم باشه و انتظار داری. ایا همیشه هست؟ ایا اصلا چیز همیشگی وجود داره؟... من فکر میکنم واسه همینه که نوشتن ازش به چند سطر محدود میشه.چون تجربه نشده. تجربه اش یک خیاله. اون راهی که تجربه هاش یک پایان داره به همین دلیل میتونه پر تناقض باشه.نرفن و خیال رفتن نرسیدن و خیال رسیدن. و یهو بیدار شدن و دنیای همیشگی رو دیدن...
تازگی ها از عاشق شدن هم مثل خیلی چیزهای دیگه حالم به هم میخوره. "واقعا چیز مقدسی وجود نداره. دنیا لایه های مساوی و هم ارزشیه که به صورت رندم از تو کیسه شانسمون در میاریم. هر لایه یک اپیزود"... بقیه اش رو میذارم تو بلاگم بخون...یک تیکه از متن بعدیم بود. پیشاپیش به تو:)
من هم میکوشم روزی روزگاری یک یادداشت را به تو پیشکش کنم، اگر ارزش تو را داشته باشد.
امیدوارم.
آدمها عشق رو تو زندگي يگانه ميكنند
آدمها به خاطر خودشون با ديگري رابطه برقرار مي كنن ولي مهم اينه كه ديگري رو ببينن
زير همه احساسات آدم خودخواهي است
اين خودخواهي مقدسه وقتي كه، وقتي كه آدم ديگري رو ميبينه و اونو به عنوان بخشي از خودش مي پذيره
ولي وقتي ديگري را چون خود ادراك نمي كنه اين خودخواهي ديگه يك جور تنازع بقاست مثل رابطه يك همجنس نيست شبيه رابطه يك گرگ و بره مي شه
ESHGH MOGHADASTARIN VAZHE BE MANI AZ KHOD GOZASHTEGIYE, NA VABASTEGI BE DIGARI.
ESHGHE ZAREIY AZ ONSORE HAR ADAM HAST KE KHODAVAND A OJODE KHODASH DAR MA ADAMHA DAMIDE. ESHGH VADIYE ENSAN SAZE, NA HAVASBAZ!
در اين جهان وان جهان مرا مطلب
كين دو كم شد درين جهان كه منم
(gOm shod)*