با بادها وزيدن، به‌سايه‌ها پيوستن، و رها شدن را در تجربه‌‌يي ناكام، هزاران باره لب به‌دندان گزيدن.
جدا شدن و رفتن، در ميان زمين و آسمان غلطيدن، در زير نور نقره‌يي ماه، و آن‌گاه به‌سبُكي‌ي برگي در آمدن، كه آرام و بي‌اعتنا به‌سرنوشت‌اش، سايه‌وار از شاخه‌يي جدا مي‌شود، (چه‌طور تصويرش مي‌كني؟) و به‌مرز‌هاي مكرر اندوه ـ چه دور است ـ و مرگ ـ كه همين نزديكي‌ها‌است ـ رسيدن: براي هميشه، براي ابد.

ساعت پنج صبح است.
آسمان سينه‌اش را با بي‌خيالي‌ي تمام چهارتاق گشوده و در ظلمتي كه به‌چشم مي‌تاباند ستاره‌هاي روشن‌اش، ( رازي است كه آشكار شده يا حقيقتي است كه انكار مي‌شود؟) بازي‌گوشانه چشمك مي‌زنند.
توي پارك كوچكي قدم مي‌زنم؛ روي زميني كه هنوز از باران خيس است، و از زير درخت‌هاي سبز ـ سرو و كاج ـ با برگ‌هايي كه از نوك‌شان قطره‌هاي رويا‌گون آب با هر تكان ناچيزي چكه مي‌كند عبور مي‌كنم. راه‌هاي سنگ‌چين باريكي كه دور تا دور باغچه‌هاي كوچك مي‌پيچد، (در خود فرو مي‌رود، باز مي‌شود، چرخ مي‌خورد و ادامه مي‌يابد) مرا از دست‌رس ديگران (كسي اين حوالي هست؟) دور مي‌كنند. حالا و اين وقت صبح هيچ‌كس نيست.
بي‌سر و صدا در زير چراغ‌هاي ستاره و نور مهتاب‌گون لامپ‌هاي تاك‌و‌پراك پارك قدم مي‌زنم و اين‌گونه مي‌انديشم: تباه شدن، به‌هرز رفتن، تحميل‌شدن، تحليل‌رفتن، فرو شدن و به‌انجام رسيدن؛ در هيات سياه مردي تنها، ـ نه تنها يك مرد ـ كه توي چشم‌هاي روشن صبح فقط سايه‌يي ـ فقط ـ به‌سنگيني در گذر است.
مي‌روم و مي‌آيم، بي اعتنا و آرام، تا اين‌كه آسمان به‌كرشمه‌يي ناديده، سينه‌ي بزرگ‌اش را بپوشاند: واي، ستاره‌هاي كوچك چشمك‌زن نقره‌يي‌ رفته‌اند(پنهان شده‌اند؟) و ساعت هفت صبح است.
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
فنتت تو مونیتورهای مختلف چک شد! بزرگه اقا قبول کن. باید یه ذره کوچیکترش کنی. نه به اون ریزی که ادمو کور میکرد نه به الام که ادمو یاد عم جز خاله پیرزن میندازه:d

Anonymous ناشناس said...
طوفان كه فرو نشست
ابرهاي پر غريو كه پراكند
و نخستين پرتو خورشيد كه باز تابيد بر زمين كه هنوز از باران خيس است
همه چيزي بوي زندگي ميگيرد

بوي زندگي گرفتم
به‌هرز رفتن، تحميل‌شدن، تحليل‌رفتن، فرو شدن و به‌انجام رسيدن؛ در هيات سياه مردي تنها
مردي كه هنوز توي چشمهاي روشن صبح وجود دارد
و اين به من اميد ميدهد
به او اميد ميدهد
اميد زنده ماندن و زنده گي كردن،