
تازه سر شب است، خير سرت داري بر ميگردي (ميروي يا بر ميگردي؟) مثلا خانه. افكار فجيعي توي سر داري كه يكدم رهايات نميكنند. بههيچ چيز دلخوش نيستي. (كيهست؟) تابلوي داروخانه را ميبيني و بهياد ميآوري كه بايد سر راهات بهداروخانه بروي. امشب چهارمين شبي است كه بهخودت گفتهاي يادت نرود قرصهات را بگيري كه كمردرد لعنتي دارد از پا درت ميآورد.
توي داروخانه، يك دريچهي كوچك هست كه داروهات را بهكسي كه پشت دريچه ايستاده و روپوش سفيد رنگي بهتن كرده و چنان رفتار ميكند كه گويا مهمترين چيز دنيا براي او فقط همين نسخهيي است كه توي دست توست سفارش ميدهي. (يادت نميرود كه همهچيز براي تو فقط از پشت دريچههاي كوچك قابل دسترس است، دريچههاي كوچك. ـ و تنگ!) فيشات را بر ميداري ميروي پشت پيشخان ديگري (روبهرويي؟) كه بايد صندوقدار داروخانه آنجا باشد: هرچه باشد بايد اول پول دارو را بدهي و بعد داروها را دريافت كني، اين يك قاعدهي گريزناپذير است. جاييكه بايد مبلغ دارو را بپردازي، خانم اخمويي ايستاده كه زيبايياش بهطرز عجيبي نظرگير است. (زيباست يا لوند؟ خوشگل است يا صرفا جذاب؟) بهتو مطلقا ربطي ندارد. (وقتي از اين چيزها سر در نميآوري چرا اصلا بايد بهشان فكر كني؟)
فيشات را ميگيرد و ميخواند: دوهزار و ششصد تومان.
پول را كه ميدهي چيزي ميگويد. سر در نميآوري چه گفته است، چون حرفاش را شمردهشمرده نميگويد. انگار كلمات را با بيحوصلهگيي غير متعارفي لاي دندانهاش ميجود و از شكاف قرمز لبهاي هوشرباياش بيرون مياندازد. (طلبكار است يا فكرش جاي ديگري است؟) چون اصلا نشنيدهاي چه گفته است، با قيد احتياط و با صدايي كاملا واضح (و البته با نزاكت) كه هميشه طنين آنرا از گلوي خودت شنيدهاي، از او ميپرسي: ـ چيزي گفتيد؟
يكهو حالت چهرهاش عوض ميشود و بهآرامي ميخندد، (آدم چهطور ميتواند بهاين سرعت تغيير حالت بدهد؟) اما بيصدا ميخندد و دهاناش مثل غنچهيي زيبا باز ميشود (نكند دارد توي خندهاش ميشكوفد؟) تا تو را ببلعد. از سر ترس يا بهخاطر احساس حقارت (چيز ديگري توي آن لحظه يادت نميآيد) بهسرعت سرت را پايين مياندازي. اگر بيشتر بهاو نگاه كني ممكن است پاك همان مبلغ ناچيزي را كه گمان ميكني از عقلات باقي مانده، از دست بدهي. خب، چه دردسري است كه با نگاه كردن بهاو خوابات را آشفته كني؟ (بهتر است موقر باشي، و موقر ميماني.)
ميگويد: ـ خير آقا، صدي. منظورم يك صد توماني است.
خوشمزهگيات گل ميكند و ميگويي: ـ جوري گفتيد كه من چيز ديگري تعبير كردم.
ـ چي تعبير كرديد؟
ـ فكر كردم گفتيد يك سعدي! بهخودم گفتم حالا اين عاليجناب جنتمكان را از كجا پيدا كنم تقديم كنم!
با صدا و بهطور كامل لبخند ميزند. لبخندش عميق و معنادار است.
ميگويد: ـ اين دو تا كه با هم خيلي فرق دارند.
ميگويي: ـ آره. اما فرق اساسيشان فقط يكي است.
ـ چي هست؟
ـ نميتوانيد حدس بزنيد؟
نميداني سر و كلهي اينهمه خوشمزهگي يكهو از كجا توي رفتارت پيدا شده. وقتي داري اين را ميگويي كمابيش نشان ميدهي كه داري توي جيبهات دنبال يك صد توماني ميگردي و (چه دردسري است كه پنهاناش كني) كه دوست داري حالا حالاها آن صد تومانيي كوفتي را پيدا نكني.
كمي مكث ميكند و ميگويد: ـ فرق اساسي؟... نه. درست نميدانم.
با اينكه هنوز هم عنقيي ذاتيات را حفظ كردهاي ولي نميداني چهطور خوشمزهگيات دوباره گل ميكند و ميگويي: ـ خب، فرقشان اين است كه سعدي يكي است اما صدي تا دلات بخواهد زياد است.
اين بار با صدا ميخندد.
ادامه ميدهي: ـ فكرش را بكنيد! اگر براي دادن دارو جناب سعدي را از آدم مطالبه كنند بايد چه خاكي بهسرش بريزد؟
جوري ميخندد كه انگار همهي كاركنان داروخانه متوجه ميشوند. اين را از روي گردش محتاطانهي چشمهاش ميفهمي.
زير لب ميگويد: ـ خب، خدا را شكر كه هنوز هم پول ميتواند جاي چيزهاي ديگر را بگيرد، از آن گذشته، سعدي هم يكي نيست. خيليها اسمشان سعدي است.
ول كن نيستي. دوباره ميگويي: ـ منظور من كه اسم نبود، با دادن اسم كه بهآدم كوفت هم نميدهند.
دوباره غشغش ميخندد و همانجور كه دندانهاي سفيد و مرتباش هوش از سرت ميپراند (گفتي كه نگاه نميكردي، ها؟) ميگويد : ـ بعيد است بشود حريف زبانتان شد.
و نگاهي خريدارانه بهتو مياندازد. اين را حس ميكني. نهاينكه نبيني، نه! حقيقتاش ايناست كه ميبيني، اما نه مستيقم. يعني جرات نداري كه مستقيما بهچشمهاش نگاه كني. پخمهتر از آني كه بتواني صاف توي چشمهاي نازنين يك زن غريبه نگاه كني و حرف هم بزني. ـ آنهم چه حرفهايي! (داري دلبري ميكني، نه؟) اينچيزها را بيشتر از طريق حواسات ميفهمي. آن صدي كوفتي را هم كه با هزار والذاريات بلاخره ته جيبات پيدا شده است در ميآوري بهآرامي بهاو ميدهي و بدون يك كلمه حرف تازه، حتا بدون تشكر، راهات را ميكشي و ميروي تا زودتر خودت را از مخمصهيي كه ساختهيي خلاص كني و بهتنها داراييات برساني: تنهايي! (اما نميداني چرا دوباره از پشت شيشه نيمنگاهي بهاو مياندازي.)
بهخودت ميگويي: ـ در بيعرضهگيات جاي هيچ ترديدي نيست، گم شو، زودتر برو خانه كپهي مرگات را بگذار!
توي راه ميانبر ميزني و از كوچهيي ميروي كه هميشه نميروي. ساعت از هشت گذشته اما مثل احمقها انتظار داري كه نانوايي باز باشد و يك بربري داغ بگيري ببري خانه لاياش «كران چيپس» بگذاري و خرت خرت بجوي. (تخيل كه جرم نيست! هست؟) اما انگار حماقت هم تو را بهتمسخر گرفته: چون نانوايي باز است و جالبتر اينكه اينجا هم يك دريچه هست. سرت را بگويينگويي از دريچهي كوچك نانوايي تو ميبري.
ميپرسي: ـ نان هست؟
كسي را در تيررس نگاهات نميبيني، اما از پستوي نانوايي صدايي ميشنوي كه ميگويد: ـ چند تا؟ (خب، معلوم است: يكي!) يك نان ميآورد و بهدستات ميدهد. (عجب برشته هم هست!) دوباره بايد دنبال «سعدي» (يا همان صدي معروف) بگردي؟ خب، البته كه كار بيهودهيي است، چون نداري.
مردي كه پشت دريچه ايستاده سراپا پوشيده از آرد است . بهتو مهلت حرف زدن نميدهد و ميگويد: ـ پول لازم نيست، صلواتي است.
نان را بر ميداري بر پدر و مادرش صلوات ميفرستي و راه ميافتي. «كران چيپس» يادت نميرود، ميرود؟ البته كه نميرود. «كران چيپس» هميشه مهمتر از دارو است! اتفاقا دوتا هم ميخري: يكي با مزهي پنير يكي هم با مزهي فلفل. با عجله راه ميافتي و ميخواهي از چهار راه رد شوي. يك پرايد مشكيرنگ ميپيچد جلوت و راهات را ميبندد. چهار راه كوچك و تنگ است. چند تا جوان سرخوش كه صداي پخش صوتشان براي تمام محل موسيقي راك پخش ميكند توي آن نشستهاند. كنار ميكشي كه بروند؛ ولي نميروند. ميايستند وبا احترام از تو ميخواهند كه تشريف ببري! (امشب اتفاقي افتاده كه همهچيز اينقدر خوب است؟) تشكر ميكني و راه ميافتي و هنوز چيزي از راه افتادنات نگذشته كه كفاش محل را كه يك مرد سالخوردهي افغاني است و روي چهار پايهاش توي هواي سرد زير يك ورقهي پلاستيكي كه روي سرش كشيده تا از نمنم باران در امان بماند نشسته و كار ميكند ميبيني. سلامي ميكني و تعارف كردنات گل ميكند: نصف نانات را بهزور بهاو ميدهي، اما «كران چيپس» را تعارف نميكني. (نه، انصافا اينيكي اصلا تعارفي نيست.) كليد مياندازي و در را باز ميكني. خانه گرم است. مثل هميشه، و تاريكِ تاريك. سكوت را هم كه الاماشاءالله داري: اينهم بهجاي چيزهاي ديگري كه نداري. (عدالت برقرار است، نه؟) خب، مطابق معمول، يعني مثل هر شب، قبل از اين كه لباسات را عوض كني تلويزيون را روشن ميكني: اين كار بهشدت ضروري است. چون بايد فراموش كني كه تنها هستي. كانال تلويزيون روي «وي. او. اي» است. صداي خانم گوينده را ميشنوي كه از قول خبرگزاريها ميگويد امروز ده نفر را در ايران اعدام كردهاند. (ده نفر؟ آنهم يكجا؟) و اين كه توي قائمشهر قبرستان بهاييمذهبها را با خاك يكسان كردهاند: آنهم قبرستاني كه تازه چهار روز است مردهيي را در آن دفن كردهاند. عجب! نان و «كران چيپس» را روي ميز ميگذاري، تلويزيون را خاموش ميكني و با لباس بهرختخواب ميروي. بهتر است اول كمي استراحت كني، نه؟ روي تخت دراز ميكشي و فكر ميكني و فكر ميكني و فكر ميكني: در نهايت هم همهچيز دنيا بهنظرت مسخره ميرسد. حتا نميداني كجا و در چه مقطع از زمان داري زندهگي ميكني. صبح كه از خواب بيدار ميشوي توي پتوي كهنهات مچاله شدهاي. بايد دوباره بروي سركارت، در حالي كه «كران چيپس»هاي نازنينات روي ميز افتاده، قرصهات را نخوردهاي و از ناشتايي هم خبري نيست ولي ميداني كه ديگر لازم نيست لباسهات را بپوشي.
حتا بهصورتات توي آينههم نگاه نميكني. كار بيهودهاست، نه؟
*عكس از گالري ريكاردو ريبولي