زنده‌گي‌ي سگي

هافوي عزيزم سلام!
ـ هاف!
ـ ‌بايد بگويم Hi؟
ـ هاف، هاف!
ـ خب، فهميدم.
جاي شكرش باقي است كه بعضي از بنده‌گان صاف و صادق خدا يك‌روز تا پاي جان ايستادند و معناي بعضي از لغت‌هاي انگليزي را به‌من ياد دادند كه خدا پدرشان را بيامرزد و يك‌روز عمرشان را صد‌ روز كند! مثلا حالا ديگر وقتي مردم به‌جاي «دوست‌ات دارم» مي‌گويند: «.I love you» من منظورشان را خيلي خوب مي‌فهم‌ام. اگر هم خوب نفهم‌ام يك‌جورهايي حالي‌ام مي‌شود: يعني يك چيز شيريني مثل قند توي دل‌ام آب مي‌شود. يا وقتي‌كه ناخواسته به‌جاي اين‌كه بگويند «باشه» (با‌ آن «ش» خوش‌گل‌اش) مي‌گويند: «Ok» من مي‌فهم‌ام همه‌چيز مرتب است و آدم ظاهرا مي‌تواند با خيال آسوده سرش را به‌صحت و سلامت به‌گور ببرد. اما نمي‌دانم چرا بعضي وقت‌ها كارهاي همين مردم، به‌كلي از ظرافت خالي مي‌شود. مثلا به‌جاي بعضي از كلمه‌هاي خوب و خوش‌ساخت زبان شكر‌مآب خودمان كه فقط معني‌اش بد در رفته اما در عمل خيلي خوب از كار درآمده، مي‌گويند: «Shit». خدا را خوش مي‌آيد كه آدم با اين‌همه بي‌سليقه‌گي به‌كلمه‌يي تا اين حد فصيح و بليغ بي‌توجهي كند؟ خب، مردم همين‌اند ديگر، همه‌ي كارهاشان برعكس است و اگر هم به‌شان بگويي اين‌كار درست نيست اصلا زير بار نمي‌روند. اما از آن‌جا كه همه‌ي كارها بايد راست بيفتند مي‌بينم كه بحمدالله تو هم از آثار «مدرنيته» آن‌قدرها بهره‌مند شده‌اي كه جزو از ما بهتران به‌حساب بيايي. حالا بگذريم.
حكايت من و تو حكايت سگ و درويش نيست، حكايت آن‌ مثل معروف هم نيست كه مي‌گويد با سگ نمي‌شود توي جوال رفت. حكايت من و تو حكايت دو تا رفيق هم نيست. حكايت سر‌راست و شفاف دو تا موجود زنده‌ است: يكي‌اش مي‌شود تو: يعني سگي كه براي خوش و خرم شدن زنده‌گي‌ي ديگران مورد استقبال خاص قرار مي‌گيرد و ازش به‌بهترين نحو ممكن استفاده مي‌شود (به‌قول معروف: نه بيل مي‌زني نه پايه، انگور مي‌خوري تو سايه) و يكي‌اش هم مي شود مثل من: كه زنده‌گي‌اش از اساس سگي است و به‌هيچ كاري نمي‌آيد. يعني نه در اين دنيا از آتش جهنم خلاصي دارد نه توي آن‌ دنيا. (همچين سر‌راست گفتم كه خوب بفهمي!).
پس بگذار قبل از هر چيز به‌اين موضوع خجالت‌آور اعتراف كنم كه نمي‌دانم چرا دارم به‌تو سلام مي‌كنم. چاخان هم نمي‌كنم. دارم حقيقت را بدون راه انداختن هيچ انشر و منشري مي‌گويم. خب، يك عادت بد من اين‌است كه در طول شبانه‌روز به‌هر كس و نا‌كسي كه مي‌رسم به‌جا يا نا به‌جا سلام مي‌كنم. خب، اين درست! ولي (‌ازخدا كه پنهان نيست، از تو چه پنهان) كه از سلام كردن به‌تو آن‌هم در برابر چشم‌هاي نيت‌سنج اين‌همه آدم احساس خيلي خوبي ندارم. حالا اگر بپرسي چرا به‌تو هم دارم سلام مي‌كنم مي‌گويم حتما بي‌دليل نيست. (خب، ‌سلام لر كه بي‌طمع نيست.)
همان‌جور كه از ظاهر قضايا بر‌مي‌آيد آدمي مثل من وقتي كه خيلي تنها مي‌شود به‌ناچار به‌هر سگ و سوتي(‌البته، خودت بهتر مي‌داني كه قصد بي‌نزاكتي به‌تو را ندارم، مگر آن‌كه تو خودت را چيز ديگري به‌حساب بياوري كه من از آن بي‌اطلاع‌ام.) سلام مي‌كند. اما نمي‌دانم تو را هافو صدا كنم يا مثلا آقاي سگ. اگر آقا صدات كنم ممكن است في‌المجلس برايم اين ادعا نامه‌ي‌ نا‌موجه صادر شود كه با چه رويي به‌ساحت مقدس آقايان جسارت كرده‌ام؟ و اگر هم بخواهم مثلا يك چيزي مثل بابي صدات كنم كه ديگر خيلي خوش به‌حالت مي‌شود، چون تو را توي آدم حساب‌ كرده‌ام. پس بهتر است دردسر درست نكنم و همان هافو صدات كنم.
راست‌اش از شكل و شمايل‌ات پيداست (‌اين‌طور كه به‌عقل ناقص من ‌مي‌رسد) كه موجود آبرومندي هستي؛ هيچ عيب و ايرادي توي كارت به‌نظر نمي‌رسد و زنده‌گي مرتب و منظمي داري، همين‌جور هم جايگاه تعريف شده‌يي كه شايد امثال من از آن بي‌بهره باشند. احتمالا از خانواده‌ي اصل و نصب داري هم باشي، (من كه نمي‌دانم، خدا مي‌داند.) خلاصه اين‌كه بنا هم ندارم حوصله‌ات را با حرف‌هاي صد من يك غاز سر ببَِِرم. چون كه مي‌داني، همه‌ي آدم‌ها از همان اول كه شروع مي‌كنند به‌حرف زدن خواه‌ناخواه خيال مي‌كنند همه‌ي چيزهايي كه يك‌ريز به‌هم مي‌بافند مهم است و در حالي كه در نظر اول هم هيچ عيب و اشكالي توي حرف‌هاشان نيست اما خدايي‌اش اگر درست و حسابي به‌حرف‌شان گوش بدهي خيلي زود حتا با هوش سگي‌يي كه تو داري(‌خر كه نيستي، ها؟) خيلي خوب ملتفت مي‌شوي كه سعي بليغ‌شان صرف اين موضوع ملال‌آور مي‌شود كه از چيزهايي حرف بزنند كه از بيخ و بن، بي‌سر و ته است؛ يعني اين‌كه اصل و اساس درست و درماني ندارد. همين آدم‌ها البته (‌يادت نرود كه به‌خوب و بدشان مطلقا كاري نداريم) هميشه هم با قيافه‌يي حق به‌جانب ادعا مي‌كنند حرف‌هاي ديگران (البته اگر در مورد خودشان باشد) اصلا براشان مهم نيست. چون كه گفتم؛ فقط حرف‌هاي خودشان است كه اهميت دارد. يعني چيزي براي آن‌ها مهم است كه خودشان آن‌را مهم مي‌دانند. ولي حالا تو اين حر‌ف‌ها را ول كن. چون‌كه هيچ‌كدام از اين‌ها مرا مجبور نمي‌كند به‌تو نگويم حرف زدن ما با هم بر پايه‌ي هيچ‌نوع غرض انساني‌يي نيست. (‌حتا تو بگو غرض حيواني!) چون از نظر من فقط يك غرض انساني مي‌تواند باعث بوجود آمدن نوعي رابطه ميان من و تو بشود كه آن‌هم نام شريف‌اش آزادي است. خب، خدا وكيلي تو از آزادي‌ي انساني چه دركي‌ داري؟ (‌حالا زرتي زبات‌ات را دراز نكن و جلدي نپرس كه من از آزادي مثلا حيواني چه دركي دارم؟ خب، من كه حيوان نيستم، پدر جان!) اما يك چيزي اين ميان هست كه مرا به‌تو نزديك مي‌كند. منظورم از نزديكي، پيوند نيست. داشتن نقطه‌‌ي اشتراك هم نيست. يك‌جور شباهت مسخره است. البته خدا را صد هزار مرتبه شكر كه رگ و ريشه‌مان به‌هم وصل نيست، اما خب، يك‌جورهايي به‌هم مي‌آييم.
گوش شيطان كر، تو مرا نمي‌شناسي، اما اگر همان‌طور كه من گمان مي‌كنم تو فرضا پسر من باشي در آن‌صورت در توله‌سگ بودن تو جاي هيچ شگفتي‌يي نيست. (حالا بلانسبت خر فهم شد؟) ولي خدا را شكر تو پسر من نيستي و من چه بخواهي و چه نخواهي از اين آرامش قلبي به‌قدر كافي بهره‌مند هستم كه بدانم تو هيچ‌جور نمي‌تواني اين ادعاي مسخره را ثابت كني. همان‌جور كه مي‌دانم تو اصلا مرا نمي‌شناسي. آشنايي من هم با تو به‌طرز شگفت‌انگيزي تصادفي است. مگر اين‌كه ماجراهاي من‌ و شلمان را شنيده باشي كه هيچ اطميناني ندارم اين اتفاق افتاده باشد. اما اگر هم شنيده باشي، هيچ ايرادي ندارد. چون آن ماجراها ديگر تمام شده و شلمان هم رفته دنبال كار خودش و هرچند مكافات دامنه‌دار آن ماجراها هنوز هم توي ذهن و زنده‌گي‌ي من باقي‌ است، ولي (آب به دهن‌ام بخشكد اگر دروغ بگويم) آن آدمي هم كه آن‌ها را نوشته بود گور به‌گور شده رفته پي‌كارش و تمام. اما زبان‌ام لال مردم كه شير از دماغ نخورده‌اند. باري، همين‌قدر كه بگويي «ف» تا فرح‌زادش را رفته‌اند. (بعضي‌ها رفت و برگشت‌شان هم با همان «ف» است).
گفتم مكافات. راستي، راستي هم كه مكافاتي است! صاف و پوست‌كنده بگويم: اشباح و ارواح آدم‌هاي مرده‌يي كه انگار قرار نيست هيچ‌وقت بميرند‌، حالا كه ساعتي از شب گذشته، دارند رو پشت‌بام‌ها و توي خيابان‌ها با خيال راحت راه مي‌روند و چون مي‌دانند توي اين وقت شب كمتر كسي بيدار است كه آن‌ها را ببيند (‌آخر، بعضي‌هاشان با صداهاي عجيب و غريب‌ با هم پچپچه مي‌كنند و بدون كم‌ترين رو دربايستي به‌هم دروغ‌هاي شاخ‌دار مي‌گويند. ‌عيبي هم ندارد، دارد؟ بلاخره اشباح هم روزي زنده بوده‌اند، نه؟) من آمده‌ام راست پشت ميزم نشسته‌ام پاهام را روي هم انداخته‌ام و مثل آدم‌هايي كه عقل‌شان به‌آلت معطله‌ي مزخرفي تبديل شده (البته عيبي هم ندارد، چون خيلي‌ها به‌اين درد واضح مبتلا هستند اما به‌روي مبارك‌شان نمي‌آورند.) كه هيچ آبي ازش گرم نمي‌شود، به‌مانيتورم زل زده‌ام و دوست دارم با تو حرف بزنم. خب، دين‌مان كه از دست رفته، بگذار دنياي‌مان هم بر باد برود. مهم اين‌است كه پالان‌مان كج نباشد. خب، تو بگو، راست و حسيني بگو: چه فايده دارد كه مردم مثل من بيايند و جار بزنند كه چه مرگ‌شان است؟ مگر مردم بلاتشبيه از پشت كوه آمده‌اند؟ مردم كارشان حساب‌كتاب دارد. ولي در مورد من اشكالي ندارد. اين را خودم اقرار مي‌كنم. چون من با اين جناب(‌منظورم همان خر است، كه تو هم گاهي وقت‌ها يك‌جورهايي شبيه آن مي‌شوي) بفهمي نفهمي قوم و خويش‌ام. البته اين ادعا را نمي‌شود ثابت كرد، حتا اگر انگشت شهادت‌ات را هم بالا ببري باز هم كسي آن‌را قبول نمي‌كند. ولي شايد همين موضوع كه من حالا دارم اين‌جا جارش مي‌زنم كافي است. شايد باشد، شايد هم بايد سعي بيش‌تري بكنم. ولي چه خوب، چه بد من بيش‌تر از اين كاري از دست‌ام ساخته نيست. حالا هم هر كس دوست دارد بشنود، هر كس هم دوست ندارد مي‌تواند نشنود. نپرس موضوعي كه قرار است راجع‌ به‌آن حرف بزنم چه مي‌تواند باشد:‌ (‌اين ديگر پر رويي‌ي محض است، قبول داري؟) چون اصلا از آن سر در نمي‌آوري. راست‌اش خودم هم خيلي خوب سر نمي‌افتم. فقط مي‌دانم كه حوصله‌ام پاك سر رفته، يك‌جور خيلي‌خيلي عجيبي غصه‌دار هستم. شايد تو نداني، اما احتمالا مي‌داني، حتا اين امكان هم هست كه كاملا از حرف‌هام سر در بياوري، اما خيلي مطمئن نيستم. (‌چون گاهي اوقات مثل احمق‌ها به‌ام نگاه مي‌كني.) ولي به‌هر حال به‌تو مي‌گويم كه خيلي از آدم‌ها اين‌جوري‌اند: بدون هيچ دليلي حوصله‌شان سر مي‌رود. گاهي نمي‌توانند حرف‌شان را به‌هم حالي كنند و براي همين بر‌مي‌دارند مي‌روند سراغ موجودي مثل تو و بدون هيچ شرم و حيايي مي‌نشينند رو به‌روش و سفره‌ي دل‌شان را باز مي‌كنند و شروع مي‌كنند از تنهايي‌شان حرف زدن. خب، قبول دارم كه اين‌كار زشت است، اما من حالاـ درست همين حالا كه تو داري سگ‌وار نگاه‌ام مي‌كني ـ دوست دارم يك كاري بكنم كه دل‌ام كمي‌ باز بشود. با كس ديگري كاري ندارم، چون معمولا اين‌حرف‌ها جز اين‌كه اسباب درد‌سر ديگران بشود فايده‌ي ديگري ندارد، اما تو مي‌گويي چه‌ كنم؟ وقتي دارم از تنهايي دق مي‌كنم، با تو هم حرف نزنم؟ ولي اين‌جور نمي‌شود. چون وقتي آدم حرف نمي‌زند آب هم از آب تكان نمي‌خورد. براي همين هم گفتم بيايم كمي با تو حرف بزنم. اما حالا كه خوب فكرش را مي‌كنم مي‌بينم همه‌ي چيزهايي كه مي‌خواستم بگويم پاك يادم رفته. دارم بي‌خود و بي‌جهت صغرا كبرا مي‌كنم. حرف‌هايم شده‌ است مثل همان دوغ ليلي، نقل‌اش را كه مي‌داني؟ ماست‌اش زياد بود آب‌اش خيلي. آها! كاملا همين را مي‌خواستم بگويم: چيزي كه اين روزها باعث غصه‌ام شده همين است. زنده‌گي‌ام شده است مثل دوغ ليلي. چيز مزخرفي كه ديگر تحمل‌اش را ندارم.
خوشا به‌حالت كه يك سگي و از زنده‌گي سگي هيچ نمي‌داني.
5 Comments:
Anonymous ناشناس said...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

Anonymous ناشناس said...
اين پست را خوندم

Anonymous ناشناس said...
مطلب جالبي بود

Blogger نوشا said...
جالب بود... منهم یک زندگی سگی دارم اتفاقا توی وبلاگم اما گمونم یک کم موضوعش با این فرق می کنه :D

http://ninoochka.blogspot.com/2008_05_01_archive.html

Anonymous ناشناس said...
همه ی دیروز رو پس پریروز را سگ بازی کردم.جالب این جا بود که توی خانه پر از دکتر و مهندش و آدم حسابی بود...اما سگ ها تنها کسانی بودند که با آن ها اختلاط کردم.راست اش را بخواهی این سگ ها بد جوری آدم اند:)....من برای شان می رقصیدم و آن ها همچنان آدم وار نگاهم م یکردند که انگار یک تخته ام تعطیل است.//خلاصه که ...راستی یه بار یه دوستی بهم قول داده بود برام یه عروسک سگ بخره..یادگاری...اما یادش رفت...می بینی..حتی سگ ها هم فراموش می شن..چه برسه به آدم ها