حالا ديگر صبح شده است و روز بيست‌ و ششم ديماه است. اما اين روز مثل روزهاي ديگر نيست. همچين بفهمي‌نفهمي ‌با روزهاي ديگر فرق‌هاي خاصي دارد. خب، درست است كه يك روز كامل نيست (چون چند ساعتي از آن گذشته است) اما يك روز بخصوص است و نه فقط به‌خاطر آن‌كه با روزهاي ديگري كه خواهند آمد متفاوت است، (متفاوت است يا متمايز؟) نه، بيش‌تر به‌خاطر آن‌كه با روزهايي كه گذشته است هيچ سنخيتي ندارد. و اين هم البته مهم نيست، مهم اين‌است كه اين روز مي‌تواند حتا توي شكل، بو و رنگ‌اش با هيچ روز ديگري قابل مقايسه نباشد. چون اين روزي است كه بايد آن‌را طور ديگري شروع كرد. مثلا با چيدن يك دسته گل، ها؟ خب، بله! يك دسته گل مي‌تواند شروع خوبي باشد. پس مي‌توان بلند شد راه افتاد به‌باغچه رفت و لابه‌لاي ساقه‌هاي نازك رُزهاي زرد و قرمز و سفيد چرخيد، (مثل گلي بزرگ‌تر، زنده‌تر، و زيباتر: لا‌به‌لاي گل‌هاي ديگر!) مي‌توان روي سنبل‌هاي تر و تازه دستي به‌مهرباني كشيد، ميوه‌هاي تازه‌ي درخت نارنج را از ته دل بوييد، لب‌ها را پيش برد و مريم‌ها (آه! مريم‌ها! با آن بوي هوش‌رباي‌شان!) را در شگفتي‌ي محض بوسيد. و چند شاخه از گل‌هاي تازه‌يي را كه عشق‌ورزي ساده‌ي نسيم ملايم صبح با گلبرگ‌‌هاشان ـ كه هنوز از شبنم خيس است ـ جريان پنهاني است كه ادامه دارد چيد و دسته كرد. (گيرم كه بايد مراقب بود چشم ايراد‌گيري در حال پاييدن‌ات نباشد!) اما نه، انگار اين شروع خوبي نيست. چون گل هميشه هم ظرافت لازم را براي بيان يك شروع تازه ندارد. اغلب آن‌را براي خاتمه‌ي كار هم مورد استفاده قرار مي‌دهند، نه؟ خب، چه دردسري است كه روز را با چيزي كه هم مي‌تواند نشان‌دهنده‌ي يك آغاز دل‌چسب باشد و هم كامل‌كننده‌ي يك پايان غم‌انگيز شروع كنيم؟ نه، اصلا ايده‌ي خوبي نيست. شايد هم بيش از حد پيش پا افتاده است. بهتر است فكر ديگري كرد. در روزي مثل اين ايده‌يي كه به‌كار گرفته مي‌شود اگر در نوع خودش منحصر به‌فرد نباشد حداقل بايد تاثير‌گذارتر باشد. شايد بهتر است اين روز را با يك نوع موسيقي خاص شروع كرد. آره، البته كه درست است. موسيقي دل‌چسب‌تر است. چون صدا دارد، و چون صدا هميشه با بازتاب‌هايي همراه است و از آن‌جا كه با هارموني خاصي توام مي‌شود از اين ويژ‌ه‌گي‌ي جادويي هم برخوردار است كه زير لايه‌هايي از خودش، خود به‌خود صداهاي ديگري را هم كه آدم دوست دارد توي ذهن‌اش زنده مي‌كند؛ بخصوص اگر يك اركستر آن را بنوازد. از آن گذشته ريتم هم دارد، نه؟ مي‌تواند نبض‌ات را با ريتمي كه توليد مي‌كند هماهنگ كند و تو را با آفتاب و باد و سكوت و سرما در آميزد، تو را توصيف كند، در تفسير چيزهايي كه احساس مي‌كني ياري‌ات كند، احساسي را كه احتمالا گم كرده‌اي در تو بيدار كند، روحيه‌ات را عوض كند و تو را براي شروع تلاشي تازه از نقطه‌يي تازه و براي ساختن چيزي تازه‌تر كه در صف مقدم روزهايي كه از دست رفته حاضر و آماده ايستاده و در انتظار توست و نفس‌هاي عميق صبح‌گاهي‌اش را بي‌سر و صدا فرو مي‌دهد از انگيزه‌ي لازم برخوردار كند. خب، بله! طبيعتا اين‌طور بهتر است.
آسمان توي اين صبح قشنگ از خواب بيدار مي‌شود. (‌بيدار مي‌شود يا به‌خوابي ديگر مي‌رود، بيدار شده است يا از خوابي به‌خواب ديگر فرو مي‌غلطد؟) چه سوال‌هاي بي‌ربطي! واقعا احمقانه نيست؟ چرا آدم بي‌هوده مي‌كوشد هر اتفاقي را قبل از وقوع انكار كند؟ هر چه هست روز تازه‌يي است. واقعا نيست؟ آره، همين‌طور است. و چرا كه نباشد؟ خب، يك چيز تازه هميشه يك چيز تازه است حتا اگر هم بوي كهنه‌گي از همه‌جاي آن شنيده شود باز هم تازه‌گي‌اش را در ذات خودش حفظ مي‌كند.
اتاق روشن نيست، (‌روشن نيست يا چشم‌ها هنوز بسته‌اند؟) به‌هرحال تاريكي عين قشر نازك خاكستري‌رنگ مانده‌گاري به‌ديوارها و سقف چسبيده است. پشت پنجره هوا صاف و آفتابي است. (‌گرم است يا سرد؟) توي باغچه‌ي كوچك خانه پرنده‌هاي سرخوش در نهايت بي‌خيالي مي‌خوانند. هوا هنوز كمي از خنكي شب را با سماجت تمام حفظ كرده است. آسمان توي خواب و بيداري پاهاش را توي شكم‌اش جمع‌تر مي‌كند و سرش را روي سينه‌اش پايين‌تر مي‌برد. به‌پهلو خوابيده است. يكي از دست‌هاش را روي ران‌ پروپيمان‌اش گذاشته و ديگري را زير سرش دراز كرده و هواي خواب كه هنوز توي سرش چرخ مي‌خورد بي‌اخيتار او را به‌بازي مي‌گيرد. توي خانه هيچ سر و صدايي نيست. اما از كوچه پس‌كوچه‌ها صداي عبور گاه‌گاهي‌ي ماشين‌ها را مي‌شنود. و صداي زن‌هايي كه پاي پياده براي خريد مي‌روند و با هم بگو بخند دارند به‌گوش مي‌رسد. (‌چرا زن‌ها وقتي براي خريد مي‌روند شادي مي‌فروشند؟) براي آسمان غير ممكن نيست كه يك‌راست ذهن‌اش را به‌روز به‌خريد به‌فروشگاه‌هايي كه رفتن به‌آن‌ها را از پيش تعيين كرده و به‌شب و به‌جشن كوچكي كه بايد آن را مثل يك كدبانوي تمام عيار به‌مناسبت‌ اين روز قشنگ برگزار كند معطوف كند. اما روشن نيست چرا نمي‌تواند. دست و دل‌اش به‌كاري نمي‌رود. (نمي‌خواهد يا نمي‌تواند؟) ذهن‌اش به‌طرز عجيبي نافرماني مي‌كند و به‌شكلي كنايه‌آميز او را به‌پرس و جو در باره‌ي قضيه‌ي تمام شده‌يي مي‌كشاند كه مي‌بايد فقط توي همين روز و به‌خصوص توي همين روز(چرا به‌خصوص؟) اصلا به‌خاطر آورده نشود. از خودش مي‌پرسد چرا بايد هر سال درست با نزديك شدن همين روز رابطه‌ي صميمانه‌‌اش با مردي كه همين چند روز پيش توي صفحه‌ي اول كتابي كه به‌او بازگردانده برايش نوشته است: «تو آسمان هميشه‌ي مني!» از هم پاشيده شود؟ چرا هميشه بايد كارها خلاف انتظار آدم پيش برود؟ دل‌اش مي‌خواهد مرد را دوست‌ نداشته باشد و در اين راه همه‌ي تلاش‌اش را به‌كار مي‌بندد اما موفق نمي‌شود. گاهي استبداد اخلاقي‌‌‌‌اش و گاهي هم خود‌خواهي طرف مقابل‌اش ـ كه از هر چيز ديگري آشكارتر است ولي مرد با بي‌گناهي‌ي آزاردهنده‌يي سعي در پنهان كردن آن داردـ در نهايت مانع از موفقيت‌اش مي‌شود. دل‌اش مي‌خواهد با همه‌ي توان‌اش سر او داد بكشد و به‌او بگويد هيچ‌چيز آن‌طور كه او فكر مي‌كند نيست. شايد هم اين كار را كرده باشد و بله، تا آن‌جا كه يادش مي‌آيد اين‌كار را كرده است، بارها هم كرده است، اما انگار ترديد دارد كه كارش قرين توفيق بوده است. اگر آن‌ها در سال‌هاي طولاني و دور و درازي كه با هم بوده‌اند جزيي از هم نشده باشند ديگر چه كسي قادر است آن‌ها را كنار هم نگه دارد؟ نه، جزيي از هم‌اند. جزيي جدايي‌ناپذير و متعالي در درون هم، در اين مورد هيچ ترديدي ندارد. اما چرا با هم نيستند؟ نمي‌داند! روز گذشته را به‌خاطر مي‌آورد. هرچه زنگ زده بود كسي گوشي را بر نداشته بود. شايد بايد به‌اش بر مي‌خورد كه كسي گوشي را برنداشته، اما انگار اين‌طور نيست. اگر اين‌طور بود حتما آن‌را هنوز هم حس مي‌كرد. اما چيزي حس نمي‌كند. يادش هست كه بعد از آن گريه كرده بود. هوا سرد بود. باد سردي هم مي‌وزيد و اشك‌هاي سردش از همه‌ جاي چهر‌ه‌اش راه كشيده بود. اين‌همه سال از زنده‌گي حرف زده بود و حالا تنها چيزي كه نبود زنده‌گي بود و تنها احساسي كه به‌طور قطع فرمان مي‌راند احساس مرگ بود. گريه مي‌كرد (‌وچرا بي‌صدا؟) و سردش بود و باد مي‌آمد و پنجره باز بود و پرده‌ها توي باد مي‌رقصيدند و سردش بود. فكر كرد چرا وقتي درخواست او را رد كرده بود مرد باز هم اصرار نكرده بود؟ مگر هميشه اين‌كار را نمي‌كرد؟ پس چرا آن‌روز نكرد؟ چرا چيزي را كه وجود داشت دوباره مي‌خواست بشنود كه هست؟ دوست داشت كسي را پيدا ‌كند كه بدون آن‌كه چيزي بپرسد به‌تمام سوال‌هاي خرد و ريزش جواب بدهد. جواب هم نداد، نداد. فقط باشد. و وقتي هست واقعا كسي باشد. عصباني است؟ بله‌، هست. توي چند روز گذشته اتفاق‌هاي زيادي افتاده است كه همه‌ي آن‌ها رنگي از بدبختي داشته‌اند. سگ پا كوتاه دختر همسايه را بلاخره توانسته‌اند با هزار والذاريات سوار هواپيما كنند بياورند، خب به‌او چه؟ زن آپارتمان رو به‌رويي دارد از همسرش جدا مي‌شود و شب و روز مدام ناله‌ مي‌كند، خب به او چه؟ حاج خانومي كه در رديف دوست‌هاي بعدازظهر‌هايي است كه موقع پياده‌روي توي پارك با او آشنا شده است، دائم ناله مي‌كند و از او مي‌خواهد برود كنارش بنشيند و به‌حرف‌هاش گوش بدهد: چون فكر مي‌كند دارد كور مي‌شود. خب به او چه؟ شده است سنگ صبور ديگران اما كسي از دل پردرد خودش خبر ندارد. كسي نمي‌داند كه چه‌قدر نياز دارد حرف بزند، چه‌قدر تنهاست و چه‌قدر به‌كمك نياز دارد: به‌اميد، به‌چيزهاي ساده ـ هرچند كوچك ـ و خوب. چطور مي‌شود اين‌ها را درك كرد؟ نمي‌داند. از كسي كه نيست و انتظار دارد هميشه حضور داشته باشد، دل‌خور است؟ بله! البته كه هست. چون به‌او قول داده است. در حضور او و در حضور خدا و در امن‌ترين جاي دنيا قول داده بود كه نگذارد پل ميان آن‌ها فرو بريزد. نگذارد چيزي ميان آن‌ها فاصله بيندازد. قول داده بود تنهاش نگذارد. اما يقينا روي قول‌اش نمانده است. دعواشان شده بود؟ خب، آره. اما چه اهميتي دارد؟ هميشه دعواشان مي‌شد. مگر بار اول‌شان بود؟ اما هنوز هم دوست‌اش دارد، با او دعوا مي‌كند اما دوست‌اش دارد، به‌هم بد و بي‌راه مي‌گويند اما هم‌ديگر را دوست‌ دارند، از او كناره گيري مي‌كند اما دوست‌اش دارد. چه مرگ‌اش شده است؟ چرا با اين‌كه به‌دلايل مرموزي به‌او تكيه نمي‌كند اما قلب‌اش به‌تمامي از اعتماد به‌او آكنده است؟ چرا نمي‌تواند يك فاصله‌ي عميق چند هزار ساله را بين خودش و او بوجود بياورد و حفظ‌اش كند؟ چه سوال‌هاي بي‌موقعي! توي صبح به‌اين تازه‌گي و توي روزي به‌اين قشنگي بايد اولين فكرش اين باشد كه تازه همين دم پا به‌‌جهان گذاشته است و چشم‌هاش را چهارتاق به‌چيزهايي بدوزد كه براي او جز آرامش و خوش‌حالي به‌ارمغان نمي‌آورد. كاري كه بايد بكند اين است كه همين حالا، درست همين دم، و در آغاز همين روز، خوش‌بختي و سعادت چون و چرا ناپذيرش را با تمام عواطف‌اش، به‌طرزي فوق طبيعي و با تمام قوا حس كند.ـ كه نمي‌كند. اما چرا حس نمي‌كند؟ تنها چيزي كه به‌طور كامل مي‌فهمد همين است: نمي‌خواهد به‌اين سوال‌هاي بي‌موقع جواب بدهد. مسخره است، نيست؟ هنوز چشم باز نكرده‌اي‌ ذهن‌ات آماده و سرحال به‌سراغ سوال‌هاي بي‌معنا و بي‌پاسخي كه آن‌ها را بارها و بارها از خودت دور كرده و كنارشان گذاشته‌اي سرشاخ مي‌شود. عجيب است، نيست؟ اگر از او بپرسند همين حالا چه چيزي را دوست دارد مي‌تواند بدون كم‌ترين تزلزل و بي‌كوچك‌ترين ترديد جواب بدهد كه دوست دارد با موسيقي شگفت‌انگيز سكوت به‌دل رويا‌هاي زنده و تا ته آرزوهاي شادي‌آور سفري بي‌بازگشت را آغاز كند و حتا براي يك لحظه هم به‌هيچ چيز ديگري فكر نكند، اما انگار نيرويي ناشناخته و غلبه‌ناپذير او را وامي‌دارد كه با مارش‌هاي سركش تشويشي چاره‌نشدني كه مثل خروس بي‌محل از گوشه كنار ذهن‌اش شروع به‌نواختن كرده‌است دست و پنجه نرم ‌كند. گرچه مي‌كوشد با سرسختي‌ي تمام در برابر آن مقاومت كند اما چون چيزي از اين موضوع كه چرا نمي‌تواند آرامش‌اش را حفظ كند نمي‌داند و سكوت هم به‌طرزي ناباورانه صميمتي نامتعارف دارد دست و پا بسته خود را در اختيار ترديدهاش مي‌گذارد. خب، شايد بهتر است مناقشه نكند؛ چون سازش(سازش يا پذيرش؟) هميشه راحت‌تر است. حتا براي او كه هرگز با چيزي سر سازش نداشته است، اين موافقت مي‌تواند كارها را به‌نحو محسوسي راحت‌تر كند. حالا و توي همين لحظه، سازش بهترين چاره‌ي كار است. و نه فقط با خودش و با نگراني‌هاي بي‌سر و شكل‌اش، بلكه حتا با بيماري‌هاي مرگ‌بار و آشفته‌گي‌هاي بي‌مهار روح‌اش كه او را به‌شكلي ناباورانه به‌ستوه مي‌آورد. (هميشه كمي انعطاف هم لازم است، نه؟) بخصوص توي اين روز، روزي كه براي او مثل همه‌ي روزها نيست. حداقل عنوان آن كه اين‌طور نيست. خب، پس سعي مي‌كند كه به‌بگو مگو با خودش خاتمه ‌دهد. گيرم كه خيلي موفق نيست. چون تقريبا به‌شكلي عجيب‌، بلافاصله بعد از باز شدن چشم‌هاش چيزي كلافه‌كننده را به‌ياد مي‌آورد: اين‌ باور عجيب را كه زنده‌گي يك خواب است؛ يك روياي بي‌آغاز و بي‌انجام، كه طول آن به‌ناگزير براي بعضي‌ها كوتاه‌تر و براي بعضي‌ها بلندتراست، (‌بلندتر يا طولاني‌تر؟) ولي به‌هرحال به‌طرزي بي‌وقفه عين رودي پر جوش و خروش در همه جاي زمين جريان دارد و خوب يا بد مثل زنجير عمو زنجير‌باف حلقه به‌حلقه‌ سر هم مي‌شود و ادامه مي‌يابد و بدون آن‌كه كسي هدايت‌اش كند يا بتواند متوقف‌اش كند به‌سوي ابديتي مي‌رود كه همه‌ در آن غوطه‌ورند. (راستي راستي غوطه‌ور است؟) بله‌، البته كه غوطه‌ور است و خواهي‌نخواهي با چيزهاي ديگر و آدم‌هاي ديگر توي چرخش و جوششي مداوم به‌سوي ‌آينده (اگر وجود داشته باشد)، و به‌ساعت‌ها و به‌روزهاي ديگر پرتاب مي‌شود. مي‌داند كه جريان اين خواب خود‌به‌خودي است و همان‌قدر كه آغاز آن‌ در اختيار كسي نيست، به‌همان ميزان هم بلندي و كوتاهي‌اش از دست آدم خارج است اما شايد كيفيت‌اش، آن عمق و غنايي كه حس‌اش مي‌كند، چيزي كه هويت‌اش را مي‌سازد و با آن به‌ديگران پيوندش مي‌دهد ‌(فقط همين را؟) خودش مي‌سازد. احتمالا همين‌طور است، شايد هم هميشه اين‌طور نباشد. (اما چه اين‌طور باشد چه نباشد، حالا توي اين روز، توي اين صبح ساده‌يي كه هر سال فقط يك‌بار مي‌تواند وجود داشته باشد و هر كس فقط يك‌بار مي‌تواند به‌آن دل‌خوش كند چه لزومي دارد به‌آن فكر كند؟) مهم اين‌است كه اين خواب و اين رويا با وجود او يا بدون وجود ديگري تمام نمي‌شود. (‌تمام نمي‌شود؟ بدون وجود ديگري تمام نمي‌شود؟ پس چرا ما اغلب روياهامان را از دست مي‌دهيم و دچار كابوس مي‌شويم؟) زير لب با خودش مي‌گويد: «چه در كنار هم باشيم چه دور از هم، در هر حال توي اين رويا هستيم و در آن با هم شريك‌ايم!» اين را مي‌گويد و مي‌داند كه اين‌طور نيست. دست‌كم حالا اين‌طور نيست. چون تنهاست. كسي (‌چه كسي؟) كنار او نيست، دقيقا يك شخص خاص را در نظر دارد، يك آدم بخصوص را، كسي كه فكر مي‌كند دوست‌اش داشته است، كسي كه هنوز هم دوست‌اش دارد، (دوست داشتن! آه، خدايا! همه‌اش همين است؟ همه‌ي آن‌چيزي كه فقدان‌اش در اين روز تازه به‌سختي احساس مي‌شود همين است؟) توي رخت‌خواب‌اش تنهاست و به‌رغم اين تنهايي و با وجود آن اميد ناچيزي كه آن‌را بي‌اختيار مثل جريان كوچك و ظريف و زنده‌يي در دوردست‌هاي خيال، دائما در ميان خرد و ريزهاي بي‌ارزش زنده‌گي‌ي هر روزه‌اش گم مي‌كند فقط حواس اوست كه از جايي به‌جايي نقل مكان مي‌كند. جسم بزرگ و بي‌همتاي‌‌اش (‌با آن زيبايي‌ي وصف‌ناپذيري كه دارد‌) مثل گره‌يي گشوده شده هنوز زير پتوي سبك و پُر نقش و نگار در فضاي گرمي كه از تن‌اش ناشي شده رخوت زده است. آرامش پايدار و عميق دنياي چيزهاي بي‌جان را به‌دقيق‌ترين شكلي كه امكان‌ دارد حس كند، در خودش احساس مي‌كند. (نكند خودش هم جزو دنياي چيزهاي بي‌جان باشد؟) مي‌خواهد اين فكر را از خودش دور كند اما نمي‌تواند. چون مي‌داند كه تنهاست و وقتي آدم تنهاست چه تفاوت قابل لمسي با اشياء دارد؟ توي اين صبح قشنگ و توي اين روز تر و تازه بي‌دليل دارد سعي مي‌كند استدلال كند و در نهايت فقط خودش را تكرار مي‌كند. چون قدرت استدلال‌اش را به‌خاطر انبوه تشويش‌هايي كه در ذهن دارد از دست داده است. (راستي، چه كسي روزي گفته بود كه زنده‌گي خواب و روياي طولاني و بي‌انتهايي است كه ما در آن غوطه‌وريم، بي‌آن‌كه رويابيننده‌يي براي آن وجود داشته باشد؟) شايد اين حرف را از كسي شنيده است يا شايد هم جايي آن‌را خوانده اما هر چه هست اين حرف مثل نقشي برجسته از سنگ توي ذهن‌اش مانده است.
شب گذشته را خوب نخوابيده است. اما اين موضوع براي او اهميتي ندارد. چون مي‌داند كه مدت‌ها در انتظار اين روز و طلوع خورشيد آن كه انگار با همه‌ي طلوع‌هاي ديگر و همه‌ي خورشيد‌هاي ديگر فرق مي‌كند لحظه شماري كرده است. مي‌خواهد از خواب به‌بيداري، از رويا به واقعيت، از رخوت‌زده‌گي به‌تعهد گام گذارد. اما انگار هنوز آماده‌گي‌اش را ندارد. ذهن‌اش بلافاصله بعد از بيداري با هزاران پرسش بي‌پاسخ احاطه شده است و خاطراتي كه مثل موجي سنگين‌گذر در كاسه‌ي سرش هياهو به‌پا مي‌كند همه چيز را در عمق روح‌اش به‌آشوب مي‌كشد. از گذشته‌هاي دور و نزديك خاطره‌هاي زيادي دارد كه بخشي از آن‌ها كاملا تاريك و محواند ـ دور از دست‌رسـ و بخشي ديگر در نهايت روشني‌اند و از درخششي وصف‌ناپذير برخوردارند. اين خاطره‌ها البته فوريت دارند و بله، جز فوريت‌شان انگار از عمق و ثبات بيش‌تري هم برخوردارند. انگار همين ديروز اتفاق افتاده‌اند. با آن‌ها چه‌كار كند؟
از جاش بلند مي‌شود و راه مي‌افتد. توي آينه به‌خودش نگاه نخواهد كرد. بايد ديدار با خودش را كمي عقب بيندازد. موهاش را پشت سرش گره مي‌كند. به‌آشپزخانه مي‌رود و پرده را كنار مي‌زند. روز روشن ( روشن يا درخشان؟) را روي پشت‌بام‌هاي كوتاه توي برق تند آفتاب تماشا مي‌كند. نفس‌اش را با سر و صداي زياد بيرون مي‌دهد. كتري را آب مي‌كند و آن را روي شعله‌ي گاز مي‌گذارد. همين جا بود، نبود؟ مردي كه حالا نيست روزي همين جا بود، نبود؟ توي همين آشپزخانه، درست پشت سر او مثل واقعيتي انكار ناپذير ايستاده بود و بازوهاي كشيده و بلندش را با سر انگشت‌هاي پر‌مهرش به‌نوازشي بي‌پايان لمس مي‌كرد. (‌دست‌هاش چه نرمش ديوانه‌كننده‌يي داشت!) به‌هرطرف كه مي‌چرخد او را مي‌بيند. انگار همه‌جاي آشپزخانه حضور محسوس اما نا‌ملموس دارد در حالي كه فقط يك‌شب را آن‌هم در كوتاه‌ترين فاصله با او گذرانده است. از اين احساس كلافه مي‌شود. به‌تدريج درك مي‌كند كه نمي‌تواند سر پا بايستد. آرام مي‌رود و پشت ميز مي‌نشيند. وقتي راه مي‌رود سفتي‌ي چيزي را زير پاش احساس نمي‌كند. انگار توي خواب يا توي هوا راه مي‌رود. دست‌هاش را زير چانه‌اش مي‌گذارد و سرش را توي كاسه‌ي لطيف و گرم دست‌هاش فرو مي‌كند. از لاي بخشي از موهاش كه روي صورت‌اش افتاده است به‌ميز به‌هم ‌ريخته نگاه مي‌كند. شاخه‌هاي آويزان شده‌ي موها روي پيشاني و گونه‌هاش رقصي بي‌صدا دارد و رنگ و بوي‌شان او را به‌خاطره‌يي نزديك‌تر مي‌برد. (چه‌قدر مرد آن‌ها دوست داشت، كه روزي حتا تكه‌يي از آن‌ها را خواسته بود و آسمان به‌خاطر دل‌خوشي اوـ براي آن‌كه بگويد تا زنده است دوست‌اش خواهد داشت ـ بخشي از آن‌ها را با قيچي بريده بود و به‌بوي عطرش آغشته كرده بود و به‌او داده بود.ـ تا اين‌كه همه‌جا با او باشد.) انگار چشم‌هاش دارد رفته رفته خيس مي‌شود. چون چيزها را تار مي‌بيند، اما صداش در نمي‌آيد و درست وقتي كه يك قطره‌ي كوچك از لاي انگشت‌ها مي‌لغزد وـ تپ! ـ توي ليواني كه رو به‌روي او روي ميز است مي‌چكد، آن ‌لحظه‌ي كوتاه به‌شكلي ناگوار در خودش به‌اوج مي‌رسد. چون بي‌هوا احساس تازه‌يي را كشف مي‌كند. اين را از روي ضربه‌هاي بي‌امان قلب‌اش كه متانت‌ هميشه‌گي را به‌شكلي ناباورانه از دست داده است مي‌فهمد. اما احساس‌اش شكل معيني ندارد: شايد بي‌هوده فكر مي‌كند كه روز سختي را پيش رو خواهد داشت. شايد هم بي‌هوده نباشد. چون همه‌ي غفلت‌هاش را پشت سر هم به‌ياد مي‌آورد. صداي كتري كه روي شعله‌ي اجاق گاز تق‌تق مي‌كند به‌وضوح به‌گوش مي‌رسد. دوست دارد بلند شود و صبحانه‌ي كاملي درست كند و دنبال كارهاي زيادي كه دارد و بايد آن‌ها را تك‌به‌تك انجام بدهد برود. اما بلند مي‌شود و اجاق را خاموش مي‌كند. دوباره به‌رخت‌خواب برمي‌گردد؟ بله، با اندكي از اشك و نچندان آرام. ـ غوطه‌ور در خشمي كه توي سرش هياهويي كر كننده به‌راه انداخته است. بايد آرام بگيرد، نه؟ البته كه بايد آرام بگيرد. بايد مثل همه‌ي لحظه‌هاي دشواري كه در زنده‌گي‌اش داشته است و با چاره‌جويي و تلاشي بردبارانه آن‌ها را پشت سر گذاشته است به‌خودش و احساس‌اش مسلط شود. مي‌خواهد كمي بيش‌تر فكر كند. (‌بيش‌تر يا كم‌تر؟) نه، بايد بيش‌تر فكر كند. آيا راهي خواهد يافت؟ كمبودها يكي دو تا نيست. آيا مي‌تواند چيزي را جبران كند؟ هيچ‌چيز كه جبران شدني نيست. صداي زنگ تلفن او را به‌خود مي‌آورد. و چه بهتر! هر چه از رخت‌خواب دور شود بهتر است، بايد به‌استقبال روزي برود كه از آن اوست، با كمبودها و نبودهاش، با كمي‌ها و كاستي‌هاش، با خوبي‌ها و بدي‌هاش، اين روز منحصرا مال اوست. تنها روزي كه به‌نام اوست. آيا مي‌تواند از دست رفتن‌اش را جبران كند؟ نه، البته كه نمي‌تواند. پس چرا بايد از دست‌اش بدهد؟ همان بهتر كه با روي خوش به‌استقبال‌اش برود، حتا اگر با اشك آغازش كرده باشد، حتا اگر با آه تمام‌اش كند. تلفن را بر نمي‌دارد و يك‌راست به سراغ آينه مي‌رود. چه‌قدر هنوز جوان است! چه‌قدر هنوز زيباست، و چه‌قدر هنوز مي‌تواند زنده‌گي كند! پس مي‌رود و روز تولدش را در سالي كه چيزي به‌پايان‌اش نمانده است به‌بهترين شكل ممكن برگزار كند. تصميم درستي است و وقتي آن‌را تمام و كمال درك مي‌كند تاثيرش را مثل هواي تازه‌يي كه بعد از مدت‌ها در خانه ماندن تنفس كند در تمام تن‌اش حس مي‌كند و بلافاصله دوردست‌ترين روياها را در كم‌ترين فاصله با خودش مي‌بيند: تا وقتي كه او زنده‌گي مي‌كند عشق مي‌تواند زنده باشد، مگرنه؟ بله، بهتر است هيچ ترديدي در اين مورد به‌خود راه ندهد. به‌اين فكر اعتقاد دارد و مي‌داند كه فقط تا وقتي كه او زنده باشد عشق مي‌تواند مجالي دوباره براي زيستن بيابد! جز اين است؟ نه، البته كه نيست! خب، پس تنها زيبايي اوست كه دنياي كوچك و صميمي‌‌اش را از همه‌ي درد‌ها و بدي‌ها نجات خواهد داد. مگر نه؟ بله، اما نه آن زيبايي‌ي آشكار و برهنه‌ي طبيعي يا فوق طبيعي‌اش.ـ نه! بلكه همان زيبايي يگانه‌يي كه خودش قادر است در صورت پس راندن همه‌ي ترديد‌ها آن‌را بيافريند. پس بايد زيبا باشد، همان‌قدر كه مي‌تواند باشد، به‌همان ميزان كه عشق نيازمند آن‌ است، همان‌قدر كه زنده‌گي براي رهايي از چنگال بدي به‌آن نيازمند است.
كتري را دوباره روي گاز مي‌گذارد. بعد از آن بايد موسيقي دل‌خواه‌اش را بيابد و آن را ميان خودش و تمام زنده‌گان زمين تقيسم كند. در حالي‌‌كه زير لب مي‌خواند: «ما روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد/ و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت./
13 Comments:
Anonymous ناشناس said...
واقعااينجا شده گورستان آرزوها و نيازها.
تا كي قراره از چيزهاي تكراري حرف زده بشه
چرا حال و هواي نوشته ها هيچ تغييري نمكينه
چرا رنگ و بوي متفاوتي نداره
جرا ادم با خوندن اين نوشته ها دلش ميخواد از زندگي رو بر گردونه.
چرا ادم با خوندن اين نوشته ها فكر ميكنه كه همه چيز تا سطح يك عشق زميني تنزل پيدا كرده
مثل شعرهاي حميد مصدق
شايد بايد ما اين نوشته ها را جزو نوشته هاي عاشقانه بدونيم و ازش انتظاري نداشته باشيم اما چرا نوشته ها بايد حتما از شكست و دوري حرف بزنند تا نوشته عاشقانه شوند چرا اين نوشته ها از عشق حرف نميزنند
واقعا اين ترانه كوبايي چكيده خوبي از همه انچيزي است كه هر روزو هر ماه از ان حرف زده ميشه يا ما ميفهميم.
اي مردم
يكتفر در اب دارد ميسپاردجان
من يكي كه جونم به لب رسيد
بريدم

Anonymous ناشناس said...
به نظرم مي ايد كه اين متون رابايد به دقت بيشتري خوند اگر اين كار را بكنيم به سادگي ميتونيم مفاهيم مهمي رو توش پيدا كنيم مثل
اين‌ باور عجيب را كه زنده‌گي يك خواب است؛ يك روياي بي‌آغاز و بي‌انجام، كه طول آن به‌ناگزير براي بعضي‌ها كوتاه‌تر و براي بعضي‌ها بلندتراست، (‌بلندتر يا طولاني‌تر؟) ولي به‌هرحال به‌طرزي بي‌وقفه عين رودي پر جوش و خروش در همه جاي زمين جريان دارد و خوب يا بد مثل زنجير عمو زنجير‌باف حلقه به‌حلقه‌ سر هم مي‌شود و ادامه مي‌يابد و بدون آن‌كه كسي هدايت‌اش كند يا بتواند متوقف‌اش كند به‌سوي ابديتي مي‌رود كه همه‌ در آن غوطه‌ورند. (راستي راستي غوطه‌ور است؟) بله‌، البته كه غوطه‌ور است و خواهي‌نخواهي با چيزهاي ديگر و آدم‌هاي ديگر توي چرخش و جوششي مداوم به‌سوي ‌آينده (اگر وجود داشته باشد)، و به‌ساعت‌ها و به‌روزهاي ديگر پرتاب مي‌شود.
اين ديگه واضحترين بود
چيزهايي گفته ميشه كه بن مايه همگاني داره
مفاهيم راجع به زندگي مرگ
و برخورد با اون
من كه اين چيزها را به وضوح ميبينم

Anonymous ناشناس said...
دوست عزيزي كه اين كامنت ـ « گورستان آرزوها و نيازها» ـ را با زحمت و مرارت زيادي براي اين يادداشت گذاشته‌ايد، دوست دارم در نهايت احترام و در كمال فروتني (از فرومايه‌گي بهتر است، نه؟)به‌شما بگويم اگر اين‌جابه‌دنبال عشق آسماني مي گرديد، راه را اشتباه امده‌ايد و در كمال تاسف بايد بگويم كه عشق آسماني كه معناي ديگري جز «دست به‌خر‌بنده‌گي آسمان برداشتن » ندارد حتما جايش اين‌جا نزد من نيست، و اگر بپرسيد كجاست ميگويم عجالتا هيچ‌پاسخ دست‌اولي برايتان ندارم.
ازآن گذشته كمي به‌نظرم بي‌انصافي كرده‌ايد، اين يادداشت هرگز كسي را تشويق به‌رو برگرداندن از زند‌ه‌گي نمي‌كند.كه حتا اگر هم اين‌طور باشد كسي ، كسي را مجبور به‌خواندن آن نمي‌كند. اگر از من مي‌پرسيد من پرم از اميد، اما نه توهم اميد كه ان‌هم ريشه‌اي آسماني دارد، كه خود اميد، با همه‌ي نشان‌ها و تناقش‌هاي زميني‌اش، مثل خود زنده‌گي كه هميشه و همه‌جا دست‌در‌دست مرگ راه مي‌رود اما به‌واقعيت ترديد ناپذير خود شك نمي‌كند. اميدهاي انساني هميشه اين‌گونه‌اند: در بستري از ياس دامنه‌دار شكل مي‌گيرند.
بعلاوه براي من عجيب است كه چرا شما از ادبيت اين متن لذت نمي‌بريد( اگر اصلا ادبيتي در كار باشد، ها؟) كه من آن‌را فقط و فقط به‌همين دليل نوشته‌ام. چرا مثل مستنطق‌هاي تاق و جفت پشت يادداشت‌هاي ساده و روشن ديگران دنبال مصداقي عيني و سندي واقعي مي‌گرديد، كه حتا اگر هم وجود داشته باشد، چيزي بده‌كار كسي نيست.
از آن گذشته واقعا چه لزومي دارد كه با نام مشخصي تبادل نظرنمي‌كنيد؟ به‌هرحال از ابراز نظري كه كرده‌ايد سپاسگزارم و به‌ان عميقا فكر مي‌كنم.
بقول مهر بي‌دريغ ما: با دوستي و يگانگي!

Anonymous ناشناس said...
چه تصادفی برای من. درست وقتی که در وضعیت " اندكي از اشك و نچندان آرام. ـ غوطه‌ور در خشمي كه توي سرش هياهويي كر كننده به‌راه انداخته است." بودم آفلاین رو دیدم و این متن رو خوندم. ممنونم!.

Anonymous ناشناس said...
سلام... فمر میکنم این دوست شما که ظاهرا با اندکی ناراحتی امنت گذاشته تا ته متن رو نخونده و این صد درصد تقصیر شماست جناب خویشاوند!چون خیلی ریز مینویسی!کور شدم بابا! اون بیچاره لابد 1نمره بیشتر از من چشاش ضعیف بوده;) بعدش هم اینکه یک انتقاد به این سیستم پرانتز نویسی شما داشتم! البته اگر اجازه داشته باشم؟(بله داری!)ممنونم! و اون اینکه بعضی جاها روند متنو از دست ادم میبره بیرون. یه جاهایی بذار این سئواله تو ذهن خواننده خودش به وجود بیاد.یه چیز دیگه هم میخواستم بگم ه خیلی طولانی شد حالا نمیگم! جناب پیشگو!خودت حدس بزن دونقطه دیییی

Anonymous ناشناس said...
می دونم که خیلی غلط تایپی داشتم تو کامنت قبلی اما با توجه به ساعتش و بزرگی خودتون ببخشید!البته قابل تشخیصه که درستش چی بوده. من جمله فمر که همون فکر بوده

Anonymous ناشناس said...
شايد برای تو *
آن‌سان كه بايد *
خوب نبودم*
شايد به‌تمامی *
آن‌‌چنان كه می‌توانستم*
دوستت نداشتم*
چيزهای كوچكی بود*
كه بايد می‌گفتم*
كارهای كوچكی بود*
كه بايد می‌كردم*
فرصتش را اما *
هرگز نيافتم*
تو هميشه در خاطرم بودی*
هميشه تو در خاطرم بودی*
»‌اين شعر را از الويس پريسلي نوشتم. نمي دانم چرا ، اما دلم خواست آن را زير نوشته ي شما بنويسم . از آنجا كه ظاهرا رسم نيست اينجا كسي رد پايي از خود به جا بگذارد من فقط نامم را مي گويم. خوب ؟ و تشكر مي كنم . بابت اينهمه محبت و اختصاص دادن يك پست با اين وسعت و شكوه به من . البته شايد خودخواهي من است كه خيال مي كنم معشوقه ي شما هم مثل من متولد ديماه است ( آن هم درست بيست و ششم اش . )‌

«
با احترام و دوستي
سارا

Anonymous ناشناس said...
دوست عزيز
از متانت شما در پاسختان سپاسگزارم كه بس متاثر از آنم
منظورم از ذكرگورستان ارزوها و نيازها،ارجاع ذهن شما به اين مساله بود كه نظر من در خصوص فقط اين پست نيست خواستم ذهنتان را معطوف كنم كه من همه پستهاي شما را خوانده ام به همين نشان كه نام بردم ولي ظاهرا در اين كار موفق نيودم
والبته اين پست آخر شما مرا برانگيخت كه نظرم را بدهم
يك متن ادبي صرف به چه درد ميخورد؟ بله البته به درد كساني كه به دنبال بهانه اي براي تعريف و تمجيد از شما هستند خيلي خوب است (كه مادر هيچكدام از كامنتهاي شما انتقادي نديديم به هر دليلي ) كداميك از خوانندگان شما تمايل دارند اين متنها را چند بار و چند بار بخوانند كداميك ميخوانند علي رغم ادبيتشان
؟
پس جاي مضمون و محتوا كجاست
؟
قرار است من از چه آگاه شوم
؟
البته پاسخ من را دادهايد كسي مر ا مجبور به خواندن نميكند؟
اگر نميكند ميتوانيد احساس عاشقانه خود را به طور خصوصي براي معشوقتان بگوييد نه در ملا عام
پس اگر اينجا مينويسيد ميخواهيد كه خوانده شود پس تاب سخن بر آوريد
د.

Anonymous ناشناس said...
دوست عزيزي كه بنام خواننده اظهار لطف نموده و گفت‌وگويتان را ادامه داده‌ايد. پيش از آن بگويم كه من از اين كه پي‌گير گفت و گو هستيد از شما سپاسگزارم . چون بدون اين گفت و گو ما راهي به‌دهي نمي بريم.
اجازه مي‌دهيد از اين جا شروع كنم كه شما تمام كرده‌ايد؟«پس اگر اينجا مينويسيد ميخواهيد كه خوانده شود پس تاب سخن بر آوريد»
اين سطر آخر حرف‌ شماست در حالي كه در سطر نخست نوشته‌ايد:«از متانت شما در پاسختان سپاسگزارم كه بس متاثر از آنم»
خب، البته طبيعي است كه من سطر اول را راه‌گشا تر مي‌دادم.
برويم سر اصل مطلب: يك متن ادبي صرف به چه درد ميخورد؟ بله البته به درد كساني كه به دنبال بهانه اي براي تعريف و تمجيد از شما هستند خيلي خوب است (كه مادر هيچكدام از كامنتهاي شما انتقادي نديديم به هر دليلي ) كداميك از خوانندگان شما تمايل دارند اين متنها را چند بار و چند بار بخوانند كداميك ميخوانند علي رغم ادبيتشان؟ شمارا به كامنت‌هاي سه مطلب پايين‌تر رجوع مي‌دهم و بيشتر از اين بابت اين موضوع مسدع اوقاتتان نمي‌شوم. اما راجع به‌اين نظر كه پس جاي مضمون و محتوا كجاست ارجاعتان مي‌دهم به سه پست مانده به‌اين كه قبلا در باره‌اش به‌تفصيل گفت و گو كرده‌ام.فقط بخشي از آن را بعنوان ياد آوري اين جا مي‌گذارم:انسان امروز كلي نگري را بر نمي‌تابد و مي‌خواهد با نزديك شدن به‌جزئيات تا آن‌جا كه مقدورات آن را امكان پذير مي‌كند به‌كنه اشياء و هستي انسان دست يابد. در نوشته‌ي نو، طرح، گره‌افكني ‌و گره‌گشايي نيست. هر چه هست همان است كه جاري است. افراد با واژه‌هايي كه جزيي‌نگرند هويت مي‌يابند. توصيف درونيات انسان براي متن نو مقدم بر توصيف محيط و چيزهاست. متن مايل است فضا را با واژه‌ها بسازد. فضايي كه شايد در آن رخدادي يا حادثه‌يي نظر‌گير هم به‌چشم نخورد.
اميدوارم زحمت بكشيد و جاهايي را كه آدرس داده‌ام بخوانيد و براي روشنگري بيشتر دست از هيچ تلاشي برنداريد. اجرتان ماجور

Anonymous ناشناس said...
از آنجا كه لزومي نميبينم درباره سطر اول و آخرم ديگر توضيح بدهم تا منظور صريح آن بيان شودفقط مراتب سپاسگزاري و امتنان خود را به منظور راهبري ما به كنه اشياء و هستي انسان اعلام ميداريم.
اجرتان ماجور.

Anonymous ناشناس said...
ساراي عزيز!
از شعر محشري كه انتخاب كرده بود لذت بردم. اما نمي‌دانم، شايد اين شعر از پريسلي نباشد، شايد فقط ترانه‌اش متعلق به‌اوست. مي‌گويم شايد چون به‌دقت نمي‌دانم گرچه اين موضوع اصلا از زيبايي خود شعر چيزي كم نمي‌كند. خوش‌حالم كه اين يادداشت را به‌شما تقديم كنم. خوش‌حالم كه روز تولدتان با متني كه خودتات آن‌را داراي «وسعت و شكوه‌»‌اش خوانده‌ايد مقارن كرده‌ام. اما واقعا اين عبارت «وسعت و شكوه‌»‌ هم يك جورهايي آدم را از مرحله پرت مي‌كند. (اگر اصلا از اول هم از مرحله پرت نباشد!) خب، من نه وسعتي در اين يادداشت مي‌بينم و نه‌شكوهي، آن‌چه من احساس كرده‌آم فقط درد بوده‌است و دريغ، و در نهايت هم اميد، در پايان رنجي كه مي‌كشيم.ـ هميشه در پايان كار اميدي هست، نه؟ و گرنه چرا بايد به اين (به‌قول برنارد شاو) بدشانسي‌ بزرگي كه نام‌اش زنده‌گي است اين طور دو دستي چسبيده باشيم، ها؟
به‌هر جال سپاسگزارم و خشنود!

Anonymous ناشناس said...
راستي سارا جان، دوست داشتم در ابتداي اين يادداشت بنويسم : » تقديم مي‌شود به تمام كساني كه صادقانه عشق مي‌ورزند، صميمان رنج مي‌كشند و بردبارانه تحمل مي‌كنند.» اما نمي‌دانم چرا از نوشت‌ن‌اش صرف نظر كردم. وقتي با اظهار نظر‌هاي متفاوت رو به‌رو شدم ضرورت‌اش را بيش‌تر حس كردم، اما چه فايده! ديگر خيلي دير شده بود. انگار خيل دير شده است.

Anonymous ناشناس said...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.