ميان چيزهاي غريب و ناهنجار گير افتاده‌ام و خيزاب‌هاي اشك آرام نمي‌گيرند.پسرم مرا بغل كرده بود و من بيني‌ام را توي يقه‌اش فرو كرده بودم و او را بو مي‌كردم. نور، خاكستري‌ي نرم و آرامي است كه از لاي چين‌خورده‌گي‌هاي پرده ديده مي‌شود و چشم‌هاي من كه هر روز در وقت‌ مقرر با زنگ هميشه‌گي‌ي ساعت به‌روي آن گشوده مي‌شود. روز تجربه‌ي مكرر چيزهاي بي‌هوده است در خلال سايه‌هايي بيش و كم يكسان و زنده‌گي تلاشي نوميدانه‌يي‌است كه هر سپيده‌دم با بيرون آمدن از رخت‌خواب بي‌اختيار آغاز مي‌شود. يكي‌ گفت: «طبيعتي غصه‌خور دارد.» و من صداش را شنيدم، در آن‌دم كه روشنايي‌ كسالت‌بار روز را در قاب ناچيز پنجره از پشت پرده‌هاي اخرايي‌رنگ مي‌ديدم و صدا در قلمرو ذهن‌ام آغاز جدالي بي‌معنا بود. در جايي كه نبض پر تپش روح‌ام را حس مي‌كردم و قلب‌ام را كه مالامال از احساس انزجاربود. پسرم مرا بغل كرد و من پنجره‌ها را مي‌ديدم آن‌جا كه شب بود و روشنايي زرد رنگ چراغ‌ها در ميان تاريكي و درخت‌ها جلوه‌يي هوش‌ربا داشت. ديگري گفت: «بايد با او هم‌دلي كردو من به‌پنجر‌ه‌ي روشن نگاه مي‌كردم، آن‌جا كه سايه‌ي تاريك زني با موهاي َآشفته جلو نور را مي‌گرفت. آن يكي‌ گفت: «هم‌دلي ديگر به كارش نمي‌آيد. بايد دست‌ در دست‌اش گذاشت.» آن يكي فكر كرد چه كمكي‌از دست كسي ساخته است؟ و من كه پسرم را در آغوش گرفته بودم، انگار خاطره‌يي دور را به‌شكل جسمي‌ زنده و پر خون به‌ياد مي‌آوردم. ديگري گفت: «حداقل مي‌توانيم اسباب زحمت‌اش نشويم.» و همان طور كه پيش‌بيني مي‌كردم هنوز هم روز و روشنايي را نمي‌توانستم تحمل كنم. فكر كردم بايد مقاومت مي‌كردم. نبايد مي‌گذاشتم اين اتفاق بيفتد. آن يكي گفت: «زنده‌گي مثل يك خاطره است، تا چشم به‌هم بزني تمام مي‌شود. جريان‌اش در اختيار ما نيست. گو اين‌كه خوب و بدش را خودمان مي‌سازيم.» و من فكر كردم با اين همه خاطره بايد چه كار كنم. ديگري با تنگ كردن چشم‌هاش نشان داد كه فكر مرا مي‌خواند. و من فكر كردم اين رو مبلي‌هاي سفيد به‌چه كار مي‌آيند؟ اين ديوارهايي كه خانه را مي‌سازند و اين سقف و اين‌همه چراغ، و چرا آفتاب دست از وظيفه‌ي ملال‌آورش بر نمي‌دارد؟ چرا هيچ‌چيز جاي هيچ‌چيز را نمي‌گيرد؟ و كاش هميشه شب بود، از بدايت تا نهايت و تاريكي جاي روشنايي بود؛ بر آب و به‌خاك و بر آسمان. در آن‌صورت مي‌توانستم ‌چيزهايي را نبينم. پرسش‌هايي را نشنوم. آن يكي گفت: «انگار ديگر چيزي نمي‌شنود.» و سرم پر از صداهاي گوش‌خراش بود در حالي‌كه يك صداي آشنا نمي‌شنيدم. چرا كسي نمي‌تواند غول رنج را در هم بشكند؟ آن يكي گفت: «كاش مي‌دانستيم چه كار بايد بكنيم؟» و من دوباره از تنهايي مي‌ترسيدم. توي شب بودم و مي‌دانستم دوباره از شب مي‌ترسم. دوباره بايد با چراغ‌هاي روشن مي‌خوابيدم.

استواري كوه به‌تجربه نمي‌آيد. اما استواري انسان را من در دالان تنگ مصائب‌اش و در آبشار بلند ناكامي‌هاي‌اش تجربه كرده‌ام. و كار و كردار فعلي‌ي من به‌لرزيدن دائمي يك برگ شبيه‌ است بر ساقه‌ي كوچكي روي درختي بر كناره‌ي راه، وقتي‌كه باد با شلاق بي‌مهارش در ميان همه چيز هياهو مي‌كند. و اكنون در تله‌ي ديو يك‌چشم زوال‌ناپذيري كه نام‌اش را نمي‌دانم و براي آن علاجي نمي‌يابم دست و پا مي‌زنم. پسرم مرا بغل كرده‌ بود و شب بود. سرش را محكم به‌سينه‌ام فشار مي‌دادم و جريان عبور اشك شور را در سكوت روي لب‌هام احساس مي‌كردم. چشم‌هام به‌پنجره‌ها پرچ شده بود، آن‌جا كه تاريكي در شعله‌هاي زرد نور مي‌سوخت. و فردا پر از صداهاي در‌هم و بر‌همي بود كه گوش‌ام را كر مي‌كرد. من صداها را مي‌شنيدم و وحشت‌زده از آن‌ها فرار مي‌كردم و قلب‌ام آرام نبود. اگر آينده‌يي وجود داشته باشد من به‌جنگلي از صداها خواهم رفت كه زير پاهام، توي گوش‌ام در اعماق قلب‌ام و در كاسه‌ي سرم منفجر خواهند شد. صداهايي كه از اعماق گذشته مي‌آيند.

واي، خدايا! چه‌قدر وقت‌هايي كه كارم تمام مي‌شود و به‌خانه مي‌روم در پياده‌روي كه مسير هميشه‌گي‌ي من‌ است به‌آن ‌گياه‌ كوچك هرزي كه از درز ديورهاي بتني بيرون زده‌ است و بي‌دغدغه‌ي روز يا ‌هراس شب بر ساقه‌ي كوچك و نازك‌اش با باد تاب مي‌خورد حسادت مي‌كنم!

نمي‌خواهم حرف بزنم. مطمئن‌ام كه دوست ندارم چيزي بگويم. دوست ندارم حتا يك كلمه هم در باره‌اش بگويم. فقط به‌اش فكر مي‌كنم. همين‌طور كه او صاف و ساده گذاشت و رفت من هم نمي‌توانم حرف بزنم و ذهن‌ كوفتي‌ام ناآرام است. چرا بعد از اين‌همه وقت، بعد از اين‌همه زحمتي كه براي‌اش كشيدم راه‌اش را گرفت و رفت و چرا اصلا چيزي نگفت؟ بايد حرف مي‌زديم؟ حرف زدن چه فايده‌يي دارد؟ و مي‌دانم كه بايد حرف مي‌زديم. فقط پرسيدم كه مطمئن است تصميم‌اش درست است؟ و او سرش را به‌نشانه‌ي تاييد پايين آورد. چيز زيادي با خودش نبرد و مي‌دانم كه بر مي‌گردد. اما نبايد مي‌رفت. آن‌هم حالا؛ درست وقتي‌كه بايد از همه‌ي زحمت‌هايي كه براي‌اش كشيده بودم نتيجه مي‌گرفتم. گويا بايد براي هزارمين بار به‌خودم گوش‌زد كنم كه در اين دنيا هيچ عدالتي در كار نيست. قبل از آن‌‌كه سوار ماشين بشود بغل‌اش كردم وساك‌اش‌اش تو دست‌اش بود و لب‌خند زيبايي روي‌ لب‌هاش بود: آن‌وقت كه چشم‌هاي من غرق در اشك به‌او دوخته شده‌ بود. نمي‌دانم بقالي رو به‌رو چه‌طور توانسته بود اين جريان را ببيند. پرسيد: «مسافرت مي‌رفت دانشگاه؟» و من رفته‌ بودم كه چيزي بخرم. گفتم: «نه. رفت اردو.» و نگاه‌اش كلافه‌ام مي‌كرد. خواستم موضوع را عوض كنم و چون صدام لرزش داشت نمي‌توانستم حرف بزنم. پرسيد: «اردوي چي؟» با صدايي كه حتا خودم به‌زحمت آن‌را مي‌شنيدم گفتم: «اردوي درسي، از طرف مدرسه‌اش.» و نمي‌دانم اين جواب را چه‌طور از تو آستين‌ام درآوردم. احساس مي‌كردم تصمي‌اش اشتباه بوده است. اما اين‌را به‌روش نياوردم. فقط سخت آزرده بودم و نمي‌دانستم اشتباه‌اش كجا‌است. دارم اعتراف مي كنم؟ شايد! و شايد هم نه. ولي اعتراف مي كنم: اين شكست دور از انتظار بود. براي من، بعد از اين همه سال، كه شب و روز زحمت‌اش را كشيده بودم اين يك شكست دردناك بود و نمي‌دانم چرا فكر مي‌كردم او بايد خودش اين را واقعيت را بدون كوچك‌ترين اشاره‌يي از طرف من درك مي‌كرد. شايد بغضي هم كه در تنگناي گلويم تركيده بود به‌همين خاطر بود. بهتر بود اين را به‌اش مي‌گفتم. اما نگفتم. بهتر بود خودش اين موضوع را مي‌فهميد. حالا ديگر خيلي دير شده است و فرصتي براي جبران نيست. احساس مي‌كنم همه چيز از دست رفته است. ديگر نه اين خانه به‌كارم مي‌آيد نه آن آشپزخانه‌ي لعنتي‌يي كه هفت سال از عمرم را در آن تباه كردم، ديگر نه روز مايه‌ي تسلاي من‌ است و نه شب مرا به‌آرامش خواهد رساند. و تنهايي‌ام مثل يك حلقه چاه عميق تا بي‌نهايت ادامه مي‌يابد. چيزهايي هست كه بايد به‌خودم يادآوري‌شان كنم. چيزهايي كه مي‌دانم از يادآوري‌شان به‌شدت مي‌گريزم. و به‌خاطر تلخي درك آن شكست توضيح‌ناپذيري كه تا بُن دندان‌ام حس‌اش مي‌كنم رنج مي‌برم.

چشم‌هاش را مي‌بينم و ابروهاي پرپشت در هم‌اش را، كه بلند و مشكي است. صداش را در گوش‌ام مي‌شنوم و گرمي‌ي لب‌هاش را دوست دارم، وقتي كه در حال رفتن به‌طرز بي‌سابقه‌يي مرا مي‌بوسيد. و صدايم در نمي‌آيد. فريادي را در گلويم حس مي‌كنم كه آن‌را دردمندانه پس مي‌رانم. و غريوي تلخ را در جانم مي‌شنوم كه به‌جاي بيرون آمدن چرخ‌ مي‌خورَد فرو مي‌رود مي‌پيچد و مثل گزنه‌اي تيز در قلب‌ام به‌جا مي‌ماند. آيا فردا هم،روز همان روشنايي هميشه‌گي‌اش را خواهد داشت؟ اگر داشته باشد يا نه، نمي‌خواهم ببينم‌اش.

و من سايه‌يي بيش نبودم، در گستره‌ي بي‌مرز آن نور سرد و در تنگناي خفقان‌آور آن خون منجمد در طول تمام آن روز بي‌سرانجامي كه در خوابي ملعنت‌بار ‌گذشت من سايه‌يي بيش نبودم كه مي‌رفت و مي‌آمد و من مي‌ديدم‌اش كه سرانجام‌ در برهوت بيداري‌اش به‌زنده‌گي‌ي چندين و چند ساله‌ي من انجاميد. ـ همان نيم‌روزي يا نيم‌شبي كه سايه‌ي من به‌بلنداي آن نيانجاميد. و عشق من به‌تو، عشق به‌خاك و سنگ و گياه نبود، عشق به‌ستاره و درخت و رود نبود، عشق استوار انسان به‌انسان بود، عشق بي‌چشم‌داشت انسان به‌زنده‌گي بود؛ عشقي كه شايد مرگ مي‌بايست پايان فرياد اين‌جهاني‌اش باشد.

و زنده‌گي را ديده‌ام من، در چشم‌اندازي تاريك و تلخ زنده‌گي را ديده‌ام من كه چه شرم‌سار و سرافكنده بر جاي ايستاده بود در بن‌بست هميشه‌گي‌ي خاك و آرزو، در پايان جاده‌يي بي‌بهره از اميد و بي‌نصيب از عشق، زنده‌گي را ديده‌ام من كه چه سخت سر به‌زير بود. چه بي‌هياهو و خسته‌گي ناپذير، چه بادوام واستوار بود و قامتي سخت از ريخت افتاده داشت. و اگر كه مي‌رفت يا نمي‌رفت چيزي جز غصه نبود، غصه‌ي سربسته‌يي كه قصه‌اش را در اين بن‌بست جادوانه با هيچ زباني باز نتوان گفت.

در خاموشي يا در غوغا، اكنون هر آن‌جا كه باشم هر ‌جا كه تو باشي كه زنده‌گي باشد كه كنار هم باشيم كه دور از هم باشيم كه در برابر هم يا در آغوش هم باشيم هرطور كه باشد هنوز هم به‌هزاران شكل هياهوي پايان‌ناپذير اين غصه را در آوار صدايي نا‌بخويش مي‌شنوم كه هميشه هست و هميشه پا‌بر‌‌جاست. و تو را به‌ياد مي‌آورم در خاطره‌يي طولاني و رنج‌بار، تو را به‌خاطر مي‌آورم كه تنها آرزوي من بوده‌اي و تنها باقي‌مانده‌ي تنها اميدي كه داشته‌ام: و من تو را با همه‌ي حسرت‌هايم به‌خاطر مي‌آورم. چرا كه در فرياد صادقانه‌ام در گوش ناشنواي ‌زنده‌گي هميشه نام تو را خوانده‌ام‌، اگر كه بوده‌اي يا نبوده‌اي، اگر فرياد مرا شنيده‌اي يا نشنيده‌اي.

من اين بوده‌ام. من اين خواهم بود.