دوباره صدايش را شنيدم. سرخوش و خوب بود و با اين‌كه هنوز هم به‌شدت سرفه مي‌كرد اما حال‌اش خوب بود. نمي‌دانم چرا اما انگار با من خوب بود. مثل اين‌كه اصلا اتفاقي نيفتاده باشد. درست همين‌ وقت‌هاست كه احساس مي‌كنم اشتباه نكرده‌ام. او مهربان است. همان‌طور كه بود. و مهرباني‌اش آن‌قدر دوست داشتني است كه هيچ‌چيز در دنيا با آن برابري نمي‌كند.

بايد دوباره آغاز كنم و به‌دقت بكوشم تا آن‌چه را قرار است دوباره آغاز كنم هيچ ارتباطي با گذشته نداشته باشد. گرچه گذشته هميشه با تمام قوايش مي‌كوشد به‌امروز بچسبد و هميشه تلاش مي‌كند تا آن را دنباله‌ي خودش به‌حساب آورد. همان‌طور كه واژه‌ي «روزنه» هميشه به «اميد» مي‌چسبد تا ذهن را از جست و جوي دروازه‌هاي چهارطاقي كه به نظر مي‌آيد بايد به‌روي فرداها باز شوند دور كند. انگار لازم است كه من هم از گذشته دور بمانم. با اين همه دوست دارم هميشه اميد را همان‌طور كه بوده است ببينم، از روزنه‌ي تنگي كه محدوديت بصري‌اش فقط نشان دهنده‌ي كوچكي ظاهري آن نيست. بايد ادامه بدهم؟ اين چيزي است كه دل‌ام مي‌خواهد اما درست نمي دانم بايد چه چيز را ادامه بدهم. آيا بايد خودم را از شر اين دنيا خلاص كنم يا اين‌كه دنيا را از شر خودم؟ اصلا تفاوت اين دوتا كجا‌است؟ راهي براي درك آن نمي‌يابم. جز اين‌كه فكر مي‌كنم بايد براي خودم اين موضوع را روشن كنم كه من و اين دنيا دو جريان جدا از هم‌ديگريم. در حالي‌كه هميشه در عمل با اين واقعيت انكار ناپذير مواجه مي‌شوم كه هيچ‌كدام از اين دو جداي از هم معنايي ندارند. تلاش براي جدا كردن معناي اين دو تلاش براي نامعنا كردن همه چيز است.

چيزي به‌آغاز سال نو نمانده است و من سرشار از تشويش‌ام. نه ‌مي‌دانم چه كرده‌ام و نه‌ مي‌دانم چه خواهم كرد. شايد براي همين است كه سال نو براي من معنايي ندارد. آيا اين احساس هم جزيي از همه‌‌ي آن نا‌معناهاست؟

نمي‌دانم.!

بوي‌ي برشته شدن كاج
پشت پنجره‌ي كوچك خانه
در باغچه‌ي بي‌رونق حياط.
و آن‌سوترك
جيغ‌ و جاق پرنده‌ها،
در زِلِ آفتاب،
در روزي كه ديگر نيست.
و من آن روز را
سوگوارانه به‌خاطر مي‌آورم.

هم‌چون سعادتي افسانه‌وار،
حضور قاطع تو را به‌خاطر مي‌آورم.
پيچيده در شرمي بي‌نشاط
رو در رويِ ‌باغچه و پشت به‌من،
در برابرِ آفتاب.
كه از خرام دلكش اندام‌ات كاسته‌ بودي و من،
تو را مشتاقانه در آغوش گرفته بودم
آن روز كه تمام حجم رويايي‌ي تن‌ات
در دست‌هاي لرزان من آرام يافته بود.
و من
آن روز را سوگوارانه به‌خاطر مي‌آورم.

با نجوايي گنگ
از خانه‌ي كوچكي با تو سخن ‌گفتم
كه مي‌خواستم چتر سرمان باشد و نبود.
و ديروز براي من هميشه عجيب بوده است.
شايد به‌خاطر همين است كه من
از درزِ تنگِ پلك‌هايي كه به‌خواب تسليم نمي‌شنوند
هنوز هم
ديروز شكل‌گرفته را به‌خاطر مي‌آورم.
ديروز را به‌خاطر مي‌آورم
و تصوير عجيب تو را
در آميزه‌ي روشني از واقعيت و رويا
در پرده‌ي تاريك ذهن‌ام،
و آن بي‌قراري‌ي رنج‌آوري
كه مرا بي‌وقفه به‌خود مي‌خواند
و من
تو را هميشه به‌خاطر مي‌آورم.
هم‌چون شعر معصومانه‌يي كه مجال سروده شدن نيافته است
تو را هميشه به‌خاطر مي‌آورم،
نيمي‌ شاد و نيمي اندوه‌گين،
پر‌غريو در سكوت و بي‌صدا در فرياد
كه مي‌داني از گلوگاهِ تنگِ آروزهاي من
شادمانه گذشته‌اي و
من تو را هنوز هم به‌خاطر مي‌آورم.
باري،
تو را به‌خاطر مي‌آورم
در ديروز شكل‌گرفته
و با تو به‌فردا سفر مي‌كنم.
سرزنده و شاد،
كه مي‌داني تو را جست و جو كرده‌ام
در تهي‌ي روزي بي‌تو
تا به‌جست و جويي بار بربندم
كه جز تو
هيچ چيز را در آن باز نخواهم يافت.

ـ تو خسته‌اي؟

ـ شايد! شايد هم نه!

ـ پس چرا گفتي هيچ چيز سر جاي خودش نيست؟

ـ چون هيچ چيز اين همه نقيصه را جبران نمي‌كند.

خط پهن پر كج و پيچي روي پنجره، از دل گل‌هاي بي‌رونق پرده تا روي زمين.

پرسيدم:‌ « من گناه‌كارم؟» گفتي: « آره.» و خط پهن پر كج و پيچ در نگاه‌ تو بود. پرسيدم: « چرا؟ انگار باعث شده‌ام كه تو از مرگ كسي كه نمي‌شناختم‌اش قافل شوي؟» گفتي: «نمي‌دانم.» و خط پهن پر كج و پيچ از تيغ نگاه‌ات گذشت و كاه خشك دلم را در آتشي پر دود سوزاند.

بي‌هدف به تو نگاه مي‌كردم.

ـ ازمن متنفري؟

ـ تو چرا جواب سوال مرا نمي‌دهي؟

ـ صورت سوالت را پيدا نمي‌كنم.

ـ بگو كي اين مسخره بازي تمام مي‌شود؟

ـ تو فكر مي‌كني حرف‌هاي من، هنوز هم مي‌تواند در تو اشتياق، شگفتي يا دست‌كم آرامش ايجاد ‌كند؟

گفتي: «تو گناه‌كاري.» و صداي‌ات به‌طرز وحشتناكي انكارگر بود. گفتم: «مي‌دانم، من گناه‌كارم.» و صدايم مطلقا به‌گوش نمي‌رسيد. گفتي:«نه. نمي‌داني.» و صداي‌ات به‌طرز وحشتناكي از يقين سرشار بود.

و من بي‌هدف به‌تو نگاه مي‌كردم.

ـ دل‌ام مي‌خواهد اتفاق تازه‌اي بيفتد.

ـ من هنوز هم اميدوارم اتفاق تازه‌اي بيفتد.

ـ تا وقتي اميدواري به‌انگيزه‌اش گره نخورد اتفاق تازه‌اي نمي‌افتد.

ـ تنهايي، هيچ نيازي را برآورده نمي‌كند.

ـ پس چرا ما تنهاييم؟

ـ چون با هم حرف مي‌زنيم اما حرف‌هاي هم‌ديگر را نمي‌شنويم.

خط پهنِ پر و كج و پيچ از دلِ گل‌هاي بي‌رونق پرده‌، از دل زمين تا روي پرده، و بازي‌ي نور و سايه‌ در دل چشم‌هاي تو، گاهي روشن‌، گاهي خاموش.

پرسيدي: «تو فكر مي‌كني گناه‌كاري؟» و صداي‌ات به‌طرز وحشتناكي متهم كننده بود. گفتم: «نمي‌دانم.» و صدايم به‌طرز وحشتناكي انكارگر بود. پرسيدي: «‌چرا؟ چون در خانه‌اي نشسته‌اي كه با عهد و پيمان ساخته شده اما از دريچه‌ي پنجره‌اش به‌خانه‌ي همسايه نگاه مي‌كني؟» گفتم:‌‌«نه. من به‌تو نگاه مي‌كنم.» و صدايم به‌طرز وحشتناكي مدارا گرانه بود. گفتي: «مي‌دانم.» و خط پهن پر كج و پيچ از تيغ نگاه‌ام گذشت و به‌چشم‌هاي تو نرسيد.

من مي‌دانستم چرا به‌تو نگاه مي‌كنم. تو نمي‌دانستي چرا مرا نمي‌بيني.

هميشه بايد فرصت داد كه گفت‌وگو به‌راحت‌ترين شكل آن صورت بگيرد. شايد در اين‌صورت است كه مي‌توان آن‌چه را لازم است گفته يا شنيده شود با كسي در ميان گذاشت. اي‌كاش بي‌آن‌كه ناگزير باشيم ذره‌يي به‌عواقب احتمالي‌ گفت‌وگو فكر كنيم بنشينيم حرف بزنيم گوش كنيم و چيزهايي بشنويم كه شايد روزي فكر مي‌كرديم تحمل شنيدن حتا يك‌كلمه‌اش را هم نداشته‌ايم و اي‌كاش فقط ناگزير به‌تحمل شنيدن كلماتي بوديم كه بي‌هراس از تاثير آني يا دراز‌مدت‌شان به‌شكل رگباري تلخ به‌زبان آورده مي‌شوند. تا احساس واقعي از ميان نرود، تا مجال آن‌طور تنگ نشود كه جايي براي جبران چيزي باقي نماند، بايد گذاشت كه احساس‌هاي به‌جا و نا‌به‌جا در قالب تصوراتي كاملا بي‌جا خودشان را با وضوحي خيره‌كننده نشان بدهند. حتا اگر گفته شود گذشته‌ها يك‌سره در بي‌هوده‌گي محض و در وضعيتي كاملا غير انساني سپري شده است، و حتا اگر اين حرف در بدو امر احمقانه‌ترين نتيجه‌يي باشد كه ممكن است به‌هر حال گرفته شود يا به‌زبان بيايد باز هم بايد آن‌را گفت‌، آن را شنيد و موقرانه تحمل كرد و دم بر نياورد.

هنوز سر كارم هستم، در كوچه‌يي تاريك و خلوت، رو‌به‌روي‌ يك شيشه‌‌ي دودي‌ي مات، در واپسين لحظات روزي كه وقايع‌اش را ناباورانه تحمل كرده‌ام و به‌صندلي تكيه داده‌ام. به‌دشواري سعي مي‌كنم از زير نفوذ ‌تصوير گنگ مردي كه در فاصله‌يي ناچيز در برابرم نشسته‌ است و با فانوس كم‌رمق چشم‌هاي تنگ شده‌اش از عمق شيشه‌ي‌ غبار آلود بر و بر به‌من نگاه مي‌كند بگريزم. اما مرد در حالي كه عميقا فكر مي‌كند با لب‌خندي تمسخر آميز و با سماجتي ايراد‌گير سعي دارد گذشته را به‌طرزي نا‌مفهوم به‌من ياد آوري ‌كند. به‌او نگاه مي‌كنم و بي‌اختيار سطرهاي جسته‌گريخته‌يي را كه از راه نگاه‌اش به‌من ديكته مي‌شود ذره ذره يادداشت مي‌كنم. انگار او را نمي‌شناسم، و تصوير زنده‌اش را با آن پيرهن چهار خانه‌ي سفيدي كه تن‌اش كرده است اصلا به‌جا نمي‌آورم. مرد تلخ در حالي‌كه گردن‌اش را كمي كج كرده است نگاهي كاملا حقارت‌ياب دارد و تنها نوري كه در چهر‌ه‌اش ديده مي‌شود از پشت سر به‌شيشه‌ي رو به‌روي‌ من مي‌تابد و خيابان پشت شيشه به‌طرزي وهم‌آلود تاريك است. صداي گه‌گاهي‌ي عبور وسايل نقليه را مي‌شنوم كه آزار دهنده است و مردمي كه با شتاب از طول خيابان در تاريكي مي‌گذرند سايه‌هايي هستند كه يك‌ديگر را بي‌هوده دنبال مي‌كنند. با اين‌همه سرمايي را كه ديگر در كار نيست حس مي‌كنم و تصوير بي‌وضوح آن مرد روي شيشه كه دست‌هايش را به‌دو طرف صندلي تكيه داده است و شانه‌هايش را به طرف جلو خمانده است تنها چشم‌اندازي است كه مي‌توانم به‌آن خيره شوم. مي‌توانم تا ابد به‌آن مرد نگاه كنم اما انگار قادر نيستم فكر كنم كه اين رابطه آن‌طور كه او مي‌گفت فقط روزهاي اولش دل‌چسب بوده است. نمي‌توانم خودم را قانع كنم كه همه‌چيز بي‌هوده بوده است و امروز اولين روزي است كه پيراهن چهار خانه‌ي آبي پوشيده‌ام، همان‌طور كه شايد امروز اولين روزي است كه سلطه‌ي بي‌كم و كاست تنهايي را به‌شدت حس مي‌كنم. نمي‌دانم آن مرد تلخ روي شيشه با آن لب‌خند سمج نيت‌سنج كه نگاه‌اش مثل تصويري موميايي شده روي من ثابت مانده است و از اين فاصله‌ي كم به‌من زل زده است دقيقا به‌چه چيزي فكر مي‌كند و نمي‌توانم توضيح بدهم كه عشق واقعا چگونه است. اما مي‌دانم وقتي هست همه چيز آدم است. به‌قدر همه‌ي چيزهايي كه نيست جا مي‌گيرد و جايي به‌وسعت يك‌پشت ناخن به‌چيزهاي ديگر نمي‌دهد. شايد به‌همين دليل است كه وقتي نيست ظاهرا هيچ چيز ديگري هم نيست. درست مثل حفره‌اي‌ در خود رونده كه وقتي بوجود مي‌آيد گرداب‌وار در خود مي‌پيچد و همه چيز را در خود فرو مي‌برد و مي‌گوارد. و عشق را مي‌بينيم كه وقتي هست جايي براي چيزهاي ديگر به‌جا نمي‌گذارد.

آيا تجربه‌هاي عاشقانه بي‌هوده‌اند؟

اولين تجربه‌ي عاشقانه‌ام را به‌ياد مي‌آورم و در دايره‌ي تنگ كمند پر زور آن كه دور‌تا‌دور ذهن‌ام را گرفته‌است دست و پا مي‌زنم. اولين تجربه‌ي عاشقانه آدم، صرف نظر از اين‌كه واقعا در چه سني اتفاق افتاده باشد بي‌ترديد يكي از خاطره‌هاي پر زوري ‌است كه هميشه در ذهن باقي مي‌ماند و درست مثل گردابي عميق همه چيز را در خود فرو مي‌كشد. و گويي اين تنها خاطره‌يي است كه بايد باقي بماند، حتا اگر بقاي بوجود آورنده‌ي آن امري محال به‌نظر برسد.

و مگر نه اين‌است كه تو روزي عشق را به‌تمامي تجربه‌ كرده‌اي؟ و نه‌مگر كه روزي عاشق بوده‌اي؟

و در اين‌ميان، مجال براي جبران آن‌چه از دست مي‌رود چه تنگ مي‌نمايد!