در نظر خواهي متن قبليام دو تا نظر ديدم كه البته هيچ شباهتي بههم نداشتند. هر دوتاي اين نظرها را با تصحيح نحوهي نگارش آنها بخاطر همخوان شدنشان با متن بلاگام دراينجا ميآورم. چون از ديد من هر كدام از نظرها حاويي سوالهاي عجيب، گاه جالب و خواندني بود آنقدر كه من نتوانستم بياعتنا از كنارشان بگذارم. اين حرفها را با اين آرزو مينويسم كه موضوع را آنقدر كه شايستهي آن است در نظر آورده باشم.
باد صبا مينويسد:
«افق بيروشنايي: من اين متن را پنج بار خواندم. آخرش متوجه شدم كه كلمات بولد شده را بايد از متن بيرون كشيد و كنار هم گذاشت كه خودش متن جداگانهيياست و تا حدي غير قابل فهم. يعني دو متن در هم ادغام شدهاند. مثل آدمي كه در حال انجام كاري است اما فكرش جاي ديگري است و اين حرفها بهذهناش ميرسد يا يادش ميآيد. متن اصلي سفر بهكوه و متن ضمني عشق و دوري از يار. اينطرز نوشتن خيلي جالب بود و نو بود اما بهنظرم بهدرد بيشتر از يك متن كوتاه نميخورد. چون آدم را خسته ميكند. يك روزنوشت با نگاهي دقيق بههمه چيز و توصيفات شاعرانه كه در ضمن آن، خاطرات دوست داشتن هم مرور ميشود. آن هم با نگارشي عجيب كه آدم بهزور بايد ازش سر در بياورد. آدم را بهياد ترجمه شعر كساني مياندازد كه فقط بر اساس كلمات متن ترجمه ميكنند بدون اينكه معنا را متوجه شوند. واقعا چنين متني با اين مضمون قرار است من خواننده را بهكجا ببرد؟ شايد اين متن را براي دل خودتان نوشتهايد، نه براي خوانده شدن.»
دوست ديگري با نام مرغ دريايي نوشته است:
« واقعا چهطور اينچيزها بهذهنات ميرسد. چهطور ميتواني جنبش سايهها را مثل جنبش جلبك چسبنده روي خرسنگها در زير آب زلال ببيني؟ چهطور متوجه ميشوي كه سايهي تاريك درختها و شاخههاي لرزان توي باد مثل سايهي گنگ رگها زير پوست است؟ چهطور زدن نبض مي شود دلدل كردن؟ چهطور ميتواني اينهمه چيز عادي را كه هميشه در كنار ما در حال اتفاق افتادن هستند اينطور خاص و برجسته كني؟ اينطور توصيف كني؟ آدم در نظر اول فكر ميكند كه نوشتنشان كاري ندارد اما وقتي پا بهمرحلهي عمل ميگذارد ميبيند كه عاجز از (حتا يك) كلمه است.»
در ابتدا تصميم داشتم در همان نظرخواهي جواب عاجلي بههر دو نظر بدهم و درگذرم. اما ديدگاه انتقاديي «بادصبا» بهقدري برايم جالب بود كه نتوانستم بحث در بارهي آن را در همان حد متوقف كنم. فكر كردم متوقف كردن اين بحث در چند كلمهي مختصر آن هم براي كسي كه وقت گذاشته است و اين متن را پنج بار خوانده است نوعي ناسپاسيي است. دوست عزيزم، بهخاطر احترامي كه براي شما و نظرتان قائل هستم ميل دارم يادداشتي هر چند مختصر را بهآن اختصاص بدهم. اميدوار به اين ترتيب قدري از حقشناسي خودم را بهخوانندهي با ذوقي مثل شما نشان داده باشم.
دوست ناديده و عزيزم،
در «مُثُل» افلاطوني كه مثالي از آن را در زير ميآورم نكتهي چشمگيري وجود دارد كه هرچند انديشمندان از لحاظ فلسفي ايرادات فراواني بهآن وارد دانستهاند و آن را داراي يك خطاي بنيادين فلسفي قلمداد كردهاند اما خود مثال بينهايت زيبا است و در عمل از چنان مايهيي از ظرافت برخوردار است كه پيشرفتهاي بشر در هنر آنرا كاملا و با جنبهيي عيني مورد بهرهبرداري هنري قرار داده است. آن مثال اين است:
فرض كنيد شخصي توي يك غار تاريك پشت بهبيرون نشسته است و بهتاريكي داخل نگاه ميكند اما نوري كه از بيرون و از پشت سر او بهديوارهاي غار ميتابد تصويري از جنبش درختها، حركت جانوران و پرواز گهگاهيي پرندهها را بهشكل سايههايي كه در پرتو نور جان ميگيرند بر روي ديوار غار بر چشم او منعكس ميكند. مردي كه بهاين سايهها نگاه ميكند آنها را مثل واقعيتي غير قابل انكار ميپذيرد. گرچه اين سايهها بازتابيي از واقعيت بيرون از غار هستند اما بيش از آنكه نشاندهندهي واقعيت حركت در جهان باشند «توهم» آن حركتاند. ارتباط هنر و انسان، در بدو امر زاييدهي همين توهم حركت از يكسو و تخيل مرد درون غار و احساس و انديشهي مشاهدهگر او از سوي ديگر است.
تا مدتهاي مديدي توصيفهاي كشدار و خسته كنندهيي كه بهتعبير «مارك تواين» سنت نجبا بود بر روايتگري در ادبيات تسلط غير قابل انكاري داشت. چيزي كه تا دورهي بالزاك ادبيات را منجمد ميكرد و اين شيوهي روايتگري را مقدس جلوه ميداد. اما با بروز تغييرات شگرف اجتماعي ودگرگون شدن اوضاع و احوال زندهگي انسان كه منجر بهتغيير ساختارهاي كهن زندهگي در همهي ابعاد شده بود نياز به ديدن بازتابهاي اين دگرگوني در ادبيات بهشدت احساس ميشد و بهطرزي اجتنابناپذير اين نوع روايتگري ديگر نميتوانست باز گوكنندهي نيازهاي انسان باشد. چون روايت توصيفيي صرف با اين تغييرات هماهنگ و همقدم نبود. از طرف ديگر با ظهور و تثبيت هنر ديگري بهنام سينما كه با برخورداري از امكانات صوتي و تصويري قادر بود آن سايهها را بهطرزي زنده و با استفاده از تكنيكهاي دائما نو شونده در زماني بسيار كوتاهتر روايت كند موجب شد كه عدهيي مرگ داستان را اعلام كنند. حالا لازم بود كه روايت، تخيل تصوير متحرك را با دقت بيشتري نشان دهد، ذائقهها را تغيير دهد و از روايت سنتيي موجود كه تحت تاثير درامهاي يوناي و نظريات ارسطويي ادامه داشت آشنا زدايي كند تا بتواند مخاطب خود را جذب كند. از اين پس رئاليسم در هنر به پرسش گرفته شد. به اين معنا كه يك فريم عكس صرفا بازتاب يك واقعيت آشنا نبود. چيزي فراتر از آن بود. حقيقتي بود كه بيشتر از منشاء آن در واقعيت تخيل انسان را تحريك ميكرد. از همين جا بود كه موضوع «زيبايي شناسي در هنر» تغيير معنا داد و بهشكل ديگري جلوهگر شد كه نتيجهي عمليي آن در عرصهي هنر در پيدايش سبك كوبيسم در نقاشي ديده شد. اين سبك نشان دهندهي تغيير باورهاي قبلي انسان در زيبايي شناسي هنري بود. در ادبيات هم همين اتفاق افتاد. تحت تاثير دگرگونيهاي هنريي گوناگون در هنرهاي ديگر، سبك روايتگري هم تغييرات عمدهيي را پي گرفت. چون فصلها، پاراگرافها، نقطهها و ويرگولها در روايت نوشتاري ديگر پاسخگوي نويسنده نبود. آن «داناي كل»ي كه تا پيش از آن راوي خداگونهي همهي جريانات در داستان بود اعتبارش را از دست داد. زمان خطي و تقويمي و ساعت دار كه در نوشتههاي توصيفي و طولاني بهدقت رعايت ميشد و تمام حوادثي كه با حضور يك داناي كل به ترتيبي منظم جريان داشت، اهميت و تاثيرش را از دست داد. بهعبارت ديگر، زمان شكست و جايش را به جريان سيال ذهن داد و بهاين ترتيب روايت مدرن از دههي نخست قرن بيستم شكل گرفت. تحولي كه بهابزار بيانگري توجه ويژهيي نشان ميداد و زمان و مكان را در هم ميريخت و با هم درميآميخت و امكان عوض شدن شخصيتها و ثبت و ضبط تخيلات و روياهاي آدم را با واقعيت ملموس به شكل تجسم بصري امكان پذير ميساخت. ناگفته پيداست كه سوررئاليستها در اين مورد پيش تاز بودند. در اين زمينه غير از جويس، ساموئل بكت، ويرجينيا وولف، فاكنر و ... ميتوان به بوف كور هدايت هم اشاره كرد كه سخت تحت تاثير اكسپرسيونيسم است. و اينها همه البته تحت تاثير همان تغييرات بزرگ اجتماعي بود كه عرصهي زندهگي انسان را در تمام ابعاد در بر ميگرفت و در نتيجه، در زمينهي هنر ذائقهي مخاطب و ذهنيت او را هم تغيير مي داد. حالا ديگر پاشيدهگيي ظاهريي تخيلات بههم چسبيده، تكرار حوادث و محيط، تناقض رويدادها و جا بهجايي اشخاص كه همه و همه در كار ابدي كردن زمان حال استفاده ميشدند يك ابزار مهم هنري بودند. از اينجا بهبعد و تحت تاثير همين دگرگونيها ماهيت حوادثي كه روايت ميشوند ديگر مهم نيستند، چون تركيب آنهاست كه از اهميت بهسزايي برخوردار است. منشاء داشتن دغدغههاي نگارش در متن نو و آفرينش متن بهگونهي تازهيي از فن روايتگري كه بر تكنيكهاي مدرن و غير مالوف تكيه دارد از همين جا نشأت ميگيرد. ريتم روايت در متن مدرن با پس و پيش رفتن در گذشته و آينده و شكاندن خط آشناي زمان كه تقويموار است آن را با متنهاي كهنه متمايز ميكند. شايد بههمين دليل است كه ذهنيت ما بهعنوان خواننده اگر از آن كهنهگيي مالوف در نيامده باشد ما را از در آشتيناپذيري با متنهاي تازه در ميآورد، رو در روي آن ميگذارد حتا ممكن است ما را در انكار آن كمي هم حق بهجانب قلمداد كند. در زندهگي انسان امروزي كه نميخواهد با نظم دستوريي و قوانين منجمد شده كنار بيايد اين آشتيناپذيري با امر كهن در تمام سطوح جريان دارد. انسان امروزي در زندهگيي روزمرهاش بهشدت شورشزده و طغيانگر است. بههيچ وجه نميتواند آجري در ديوار ظاهرا زيباي جامعهيي باشد كه نيروهاي سركوبگر و سوداگر حاكم آن را براي فريب او ساخته و با ظاهري زيبا آراستهاند. او ترجيح ميدهد كه تمام ديوارههاي محدود كنندهيي را كه در همهي عرصههاي زندهگياش نظارتي محدود كننده دارد بي هيچ گذشتي ويران كند. انسان امروز كلي نگري را بر نميتابد و ميخواهد با نزديك شدن بهجزئيات تا آنجا كه مقدورات آن را امكان پذير ميكند بهكنه اشياء و هستي انسان دست يابد. در نوشتهي نو، طرح، گرهافكني و گرهگشايي نيست. هر چه هست همان است كه جاري است. افراد با واژههايي كه جزيينگرند هويت مييابند. توصيف درونيات انسان براي متن نو مقدم بر توصيف محيط و چيزهاست. متن مايل است فضا را با واژهها بسازد. فضايي كه شايد در آن رخدادي يا حادثهيي نظرگير هم بهچشم نخورد.
از شوخي گذشته من به حرفهاي جديي تو هميشه به دقت فكر مي كنم. چون برام مهماند. ميپرسي چهقدر؟ ميگم همونقدر كه خودت نيستي! انگار بازم نتونستم شوخي نكنم. بهدل نگيريها!
از تلاش شما براي روشنگري من و همه دوستاني كه اين مطالب را ميخوانند بي نهايت ممنونم
چيزي كه در نوشته هاي شما به وضوح يافت ميشود پاشيدهگيي ظاهريي تخيلات بههم
چسبيده، تكرار حوادث و محيط، تناقض رويدادها و جا بهجايي اشخاص است چيزي كه شايد من قادر به بيان آن نبودم اما به خوبي احساس ميكردم و البته به نظرم بي مورد مي امدولي حال متوجه شدم كه اين گونه روايت بسيار نو و مدرن است دقيقا مثل سبك كوبيسم. متاسفانه به بسياري از خوانندگان اين طرز نگاه را نويسندگان ما ياد نداده اند و خيلي ها هستند مثل من كه در داستان به دنبال يك موضوع و گرفتن پند ونصايحي از دل ان هستند. و هميشه ان داناي كل است كه تصميم ميگيرد چه چيزي به ما بگويد.
زمان شكسته و جايش را به جريان سيال ذهن داده است
اما ايا در نوشته هاي نويسندگان ايراني واقعا اينگونه روايت ديده ميشود .من نديدم و خواهش ميكنم نويسندگان ايراني يا خارجي كه دقيقا به همين سبك خيلي تاكيد دارم بر همين كاري كه شما ميكنيد( پاشيدهگيي ظاهريي تخيلات بههم
چسبيده، تكرار حوادث و محيط، تناقض رويدادها و جا بهجايي اشخاص )به من معرفي كنيد . البته گفتيد بوف كور هدايت كه حتما ميروم و دوباره انرا ميخوانم اما كتابهاي ديگري كه اين ويژگي را دارند.
يك سيوال من جايي خواندم كه براي نوشتن داستان نويسنده بايداز قبل يك طرح كلي و برنامه ريزي كلي داشته باشد نه اينكه شروع كند و هر چه بادا باد.
ميخواهم بدانم در جنين نوشته هايي باز هم ميتوان با يك طرح كلي و از پيش برنامه ريزي شده جلو رفت وقتي كه جريان سيال ذهن اينگونه به تندي پيش ميرود ؟
اصلا منظور از هرچه بادا باد چيست
ميدانم كه بادا بادا مباركبادا نيست:)
لازم نيست يادآوري كنم كه هر اثرهنريي قابل توجهي حتما طرحي دارد. اما نه بهآن معنا كه قبلا بهآن توجه و اعتنا ميكردهاند. كاملا واضح است كه شما يادداشت مرا بهدقت نخواندهايد. شايد وقتتان كافي نبوده، شايد هم خيلي مته بهخشخاش نگذاشتهايد. اما بههرحال توصيه ميكنم (اگر اصلا بتوانم توصيه كنم!) كه چند بار ديگر هم اين يادداشت را بخوانيد. از خودتان سوال كنيد ( البته حتما از سر بيكاري!) و دنبال پاسخاش بگرديد. ( كه ميدانم پيدا نميكنيد!) اما مطمئنام كه دست خالي بر نميگرديد. در مورد كتاب هم سر راستترين آدرسي كه ميتوانم بهتان بدهم «خشم و هياهو»ي فاكنر است. بعلاوه جويس هم هست كه كمتر كتابي از او بهفارسي ترجمه شده است. ويرجينيا ولف را بهدقت بخوانيد. ( البته مواظب باشيد خانم دالووي شما را نبيند، چون عصباني ميشود!)كتاب «ساعتها» را هم كه مايكل كانينگهام نوشته بخوانيد. ( وقتي ميگوييم بخوانيد يعني درهاي دنيا را ببنديد و فقط توي اين دنيا زندهگي كنيد، اگر اصلا بشود ناماش را زندهگي گذاشت!) كتاب «پدرو پارامو» اثر خوان رولفو را هم بهشدت توصيه ميكنم. (انگار باز هم توصيه كردم. چه ميشود كرد، عادتهاي بد، ترك نشدنياند.) يك چيز را در مورد خودم بگويم: راستاش من اصلا سعي نميكنم اينطور بنويسم. ذهنام از اصل اينطور هست. دست خودم هم نيست. اينطور نوشتن به من آزادي و قدرت بيشتري ميدهد. دست و بالام براي بازگوييي انديشههايم بازتر ميكند و نتيجهي كارم را براي خودم رضايتمندانهتر. اما همهي يادداشتهاي من هم اينطور نيستند. گاهي بدون اينكه خودم دخالتي كنم بهاين شكل در ميآيند. اين طور وقتها ذهنام تصميم ميگيرد (خوشبختانه بهاو نميتوانم توصيه كنم.) كه البته خودم هم با آن همدستي ميكنم. همينجا مايلام يادآوري كنم كه جريان سيال ذهن در بعضي از ديوانهها آنقدر شديد است كه حتا نميشود مهارش كرد. اما آيا آنها قادر به توليد يك اثر ادبي (يا بيادبي!)ي سودمند يا مهم هستند؟ معلوم است كه نيستند. (بيادبياش را معاذالله ما بيخبريم، اما تا آنجا كه ميدانيم اديبانهاش هم موجود نيست! گيرم كه مردم عادت دارند تمام نويسندهها را ديوانه بهحساب آورند.) اين آگاهي و تسلط نويسنده بهابزاز كارش است كه جريان سيال ذهناش را با طرحي كه از پيش معين ميكند بهشكل قابل توجهي تاثير گذار و بارز مي كند. خب، اين طور كه معلوم است آدمي مثل شما كه اين همه مسئوليتپذير و مشتاقايد حتما خودتان هم چيزي مينويسيد. (والا برايتان چه فرقي داشت كه دنبالاش را بگيريد؟) ولي چرا از خودتان بهما چيزي نميدهيد؟ شايد دوست داريد كارتان را در انزوا دنبال كنيد. اين هم ايرادي ندارد. اما من دوست دارم كه اين تبادل آرا و تجربهها متوقف نشوند. اگر دوست داريد چيزي از خودتان براي خواندن بهمن نشان دهيد ميتوانيد آنرا ميل هم بكنيد. تصميم با شماست. اما وقتي من براي پاسخ دادن بهشما ( و البته ديگران) وقت ميگذارم لابد لازم است شما هم مرا از كارهايتان بيخبر نگذاريد. گرچه ميدانم همه دوست از كار شما خبر داشته باشند و اين، البته حق همه است.
حق با شماست نبايد طرح داستان را كه مجموعه اي از رويدادها و وقايع كه همراه با پيامدهاي خاص يا غير خاص است را با ريتم روايت كه در دل اين رويدادهاست اشتباه گرفت. انچه شما بران تاكيد داريد ريتم روايت در دل اسباب گرداننده داستان است كه بايد به دست جريان سيال ذهن سپرده شود.
جريان سيال ذهن هم يعني مكاشفات ذهني و انچه در ذهن افراد ميگذرد نظرات و افكارشان در برابر رويدادها و شايد در داستان مدرن هم بيشتر از درگير كردن افراد با وقايع مختلف به دنبال بيان رويكرد ذهنيشان نسبت به مسايل هستند و كمبود همين مساله و عدم اشنايي با ان بوده كه ما خوانندگان سنتي با اينگونه متون راه به جايي نميبرديم
البته حرفهاي من شايدبراي شما تكراري و خسته كننده است ولي به اين وسيله خواستم حق شناسي خود را نسبت به مسيوليت پذيريتان به جا اورده باشم.
ترجيح ميدهم به جاي نوشتن نوشتني كه هيچ تغييري در جهان نميتواند ايجاد كند جز اينكه وقت خود و ديگران را بگيرم بخوانم و از نوشته اين همه نويسنده بزرگ كه جهان را تغيير داده اند حظ ببرم
تلاش ميكنم كه خواننده خوبي باشم وقتي كه نويسنده خوبي نيستم
وظيفه هنر تغيير بنيادي جهان است. چنين گفت بامداد شاعر
مشتاق نوشته هاي ادبي يامعاذالله
بي ادبي شما باقي هستيم:)