سايهها روي زمين بود و من سايهها را ميديدم لبهاي شيرين قول دادهام راه بروم پاهام را روي سايهها ميگذاشتم نگاه عبوس چه حرف قشنگي! و راه ميرفتم همان وقت كه ميگفت ساعتها راه رفتهام و من راه رفتن او را نميديدم نگاه عبوس او را دوست داشتم در آندم كه ميگفت قول دادهام راه بروم و من آنجا بودم در گورستان نيازها وآرزوها در تنها چيز قابل دركي كه از او داشتم چيزي كه او با سخاوتي كمنظير بهمن داده بود و من هيچوقت از حصار آن دايرهي تنگ كه در آن سفيل و سرگردان مانده بودم دورتر نميرفتم. او را دوست داشتهام حتا وقتيكه دروغ ميگفت در دستها و بازوهاش در دو رويياش و با او خوش بودهام در آنهمه بيخياليي علن و آشكاري كه در رفتارش بود و ميدانم كه او را دوست خواهم داشت حتا در كج خياليهاي هميشهگياش كه دوستاش داشتهام در همه حال حتا حالا كه نيست حتا وقتي كه ميگويد نخواهد بود لبهاي شيرين و آننگاه عبوس توهمي در توهمي سنگينتر رو در روي هم كه درختهاي وزوزكن از طرف راستام ميآمدند و ميرفتند و هوشياري و حواسام را كه سخت بهآن نياز داشتم ميگرفتند. سايهها اصلا نميرفتند. فقط روي زمين ميجنبيدند. مثل جنبيدن جلبك چسبنده روي خرسنگها در زير آب زلال، وقتي كه باد دامن آن را از چينهاي ريزريز مالامال ميكند و صداي غريقي رو در روي مرگ در آن نگاه عبوس و لبهاي شيرين كه تو هيچ وقت نبودهاي و نگاه عبوس قلبام را بهتو داده بودم كه گور پريشانيهاي خاموش من بود روي شاخههايي كه نصفشان زرد بود و نصف بيشترشان سبز بود برگها در باد خشخش ميكردند. اما سايهها روي زمين خشخش نميكردند آنجا كه برق تند آفتاب كورهراه خاكيي پر كج و پيچ را زير پاهام روشن كرده بود. پاهام را دوست داشتم. تنام را دوست داشتم كه روي پاهام بهآهستگي تكان ميخورد و آن نگاه عبوس آندم كه با سر بهسوي تو پرتاب ميشدم باد هوهوكن بدنام را خشك ميكرد در چشمههاي كوچك و بههم پيوستهي عرق كه از زير پوستام ميجوشيد و بيرون ميآمد و باد صداي او كه گم ميشد پيرهنام را كه خيس و تليس بود لت ميزد و آنرا از پوستام جدا ميكرد در هيچجاي جهان و نگاه عبوس هيچ چيز به هيچجا ختم نميشود اصلا عشقي در نميگيرد و تنها ما آن نگاه شيرين كه تا گلو در لجنزار فرو غلطيدهايم نگاه عبوس واژههايي كه بر دوشام تلانبار ميشوند ساكنان هميشگيي گورستان بيدر و پيكري از روياهاي مناند در هيچجاي جهان آنجا كه بهجست و جوي تو فرسوده ميشوم دستهام را بهبندهاي كولهام گره كرده بودم و سايهام را ميديدم كه روي زمين جابهجا ميشد. گهگاهي با سايهي درختها و سايههاي ديگر قاطي ميشد بعد دوباره از آنها فاصله ميگرفت و با وضوح تمام جدا ميشد. بزرگتر و شناخته شدهتر از سايههاي ديگر ميشد، خودش ميشد در هيچجاي جهان.
پاهام را ميشنيدم كه ميخواستند راه بروند و من با پاهام راه ميرفتم و آنها را دوست داشتم وقتي كه آن نگاه شيرين ميگفت خواب بودهايم و هميشه هر وقت بهآنها احتياج داشتم با حسِ غريبِ سازگاريي بيتوقعي كه فقط در آنها ديدهام با من بودند و مرا با خودشان ميكشاندند و ميبردند حتا وقتيكه نميگفت خواب بودهايم موقع راه رفتن دمبهدم بهپاهام نگاه ميكردم. بيشتر بهنوكشان و آنها را ميديدم كه يكييكي ميآمدند و ميرفتند و مرا با خودشان بالا ميبردند. حتا براي يك لحظه، تا تو را از ياد ببرم زنگ ساعت را گذاشته بودم روي چهار اما وقتي صداش را شنيدم فكر كردم خواب ميبينم. ناغافل خاموشاش كردم آنوقت كه ديگر خواب نبودم. بعدتر وقتيكه بيدارتر شدم ساعت از هشت صبح گذشته بود فكر كردم جا ماندهام آن لبهاي شيرين راه ديگري نداشتم، من از تو جا مانده بودم جز اين كه مثل هميشهي خدا بدوم بروم سر كار لعنتيي تباهكنندهيي كه مدتها بود حالام ازش بههم ميخورد. درست عين همهي روزهاي ديگر همان كاري را كردم كه دوست نداشتم. لباسهام را پوشيدم و راه افتادم در هيچجاي جهان و آن نگاه عبوس باور كن راه ديگري نداشتم، حتا براي يك لحظه تا در كنار تو باشم با اينكه از اول هم ميدانستم نميتوانم آنجا آرام و قرار داشته باشم باز هم بيهوا سر از همانجا در آوردم: عادتهاي بيهوده. براي همين بود كه بيكوچكترين دلواپسيي كافهكننده يا ترديدي از پا درآورنده خيلي زود آنجا را ترك كردم. بهخيابان روشن رفتم كه خالي بود و سوت و كور بود و احساس تلخ غريبه بودن را توي ذهن آشفتهام دوچندان ميكرد. دوباره بهخانه برگشتم لباسهام را عوض كردم كولهام را برداشتم كفشهام را بهپا كردم و بيرون زدم آن نگاه عبوس قلبام را بهتو داده بودم آن روز كه آنرا ميخواستي و اين تنها راهي بود كه داشتم چون كه از تو جا مانده بودم. قلبام را به تو داده بودم نه بهخاطر آنكه دمبهدم بهخاطرش بياوري نه! آن را بهتو دادم تا اغلب بتواني فراموشاش كني در استعداد بيهمتايي كه داشتهاي و خاطرهي حضور هميشگيي تو بود كه غورهي نازك چشمهام را بهسختي ميچلاند تا مرا در آبشر اشكي كه از شكاف خرسنگهاي اندوه جوش و جلا ميزد و فوران ميكرد ميخكوب كند ميان آسمان و زمين تيره و مقراض بيگذشت غم هي نگاه عبوس كه تو از آن سرشاري رشتههاي نازك شادماني را در هر راهي كه بهتو ميرسد بيحرحمانه ببُرد نزديك ظهر بود. آفتاب تندتر ميتابيد. ميدان تجريش خيلي بيشتر از آنچه انتظار داشتم شلوغ بود. توي روشناييي گرم و دلچسب پاييز كه فقط در خود پاييز ميشود پيداش كرد آن ميدان كوچك و خياباني كه دوستاش داشتم غرق شده بود. فكر ميكردم كوره راهي كه مرا بهكُلكچال ميبرد خلوت باشد اما نبود. شلوغ و پر رفت و آمد بود. اينجا هم آفتاب تند بود. آنقدر كه حتا بهدل عميقترين درهها هم نفوذ كرده بود. سايهي تاريك درختها و شاخههاي لرزان كه توي باد مثل سايهي گُنگ رگها زير پوست وقتي كه نبض منظماً ميزند و دلدل ميكند تكان ميخورد و باريكهيي از راه را كه فقط يكنفر ميتوانست از آن بگذرد ميپوشاند. سايهها زير پاهام تكان ميخوردند اما جايي نميرفتند. فقط يكبند ميلرزيدند. مثل سايهي خودم نبودند كه گاهي پشت سرم بود گاهي جلو ميافتاد گاهي هم نبود. و هر وقت كه بود با باد نميلرزيد و تا ميآمدم بجنبم يا طرف راستام بود يا از طرف چپام در حال بالا آمدن بود. باد ميآمد و ميرفت و توي گوشهام صدا داشت. هدفون را بهگوشام زدم و اُماراپورتواوندو دوباره خواند و مقراض شادمانهي غم در گلويي كه عطش خفهاش ميكرد من نترسيدم و گريه كردم. اول آرام بعد خيلي تند كه گاه با هقهق همراه بود. آنجور كه بعد از مدت كوتاهي چشمهام تار شد و عينك آفتابيي دسته فلزييي كه بهچشم داشتم خيس شد. باد دانههاي خرد و ريز اشك را از روي پوست بيجان و نوك بينيي واماندهام كه بهفسفس افتاده بود برميداشت و ميبُرد و من نميترسيدم. چونكه كسي نميتوانست زاريام را ببيند. بهكسي هم نگاه نميكردم. سرم را انداخته بودم پايين. جاييكه آسمان نبود. فقط زمين بود و خاك و سنگ. بهكسي نگاه نميكردم قلبام را بهتو داده بودم آن نگاه عبوس در راهي كه بهحياط خانهات ميرسيد و بوي بهشت را از حياط خانهات ميشنيدم از پشت درهاي بستهيي كه لبهاي شيرين تو را از من پنهان ميكرد غنچهيي كه هيچگاه نميشكفت و ميدانستم آنجا جهنمي سوزان در كار است تا آتش پرزور آرزوهاي مرا به خاكستري سرد بدل كند. بود تا شد. و آن لب شيرين هيمههاي خشك خيال تو در انبوهي از شاخ و برگ در پاييزي تلخ در تنام ميسوخت آن نگاه عبوس و آتش نوميدي گرياني كه پنجه در گلويم انداخته بود بافههاي زرد و سرخ شعلهي رقصاناش را بهطاق بلند حماقت ذاتيام ميكوفت. بود تا شد و غنچهيي كه هيچگاه نشكفت و من مستقيم بهنوك پاهام نگاه ميكردم كه دوست داشتند راه بروند و ميديدمشان كه ميآمدند و ميرفتند و بعد ديگر نيامدند چونكه چشمهام ديگر آنها را نميديد. فقط تصوير محوي از زمين خاكيي خشك و پر از آفتاب را ميديد كه روشن بود و گرم بود و از پشت عينك تيرهام بهسختي ديده ميشد. پاهام از روي رفت و آمد پاهايي كه از كنارم ميگذشتند راه را خودبهخود پيدا ميكرد و سايهها كه در تمام طول راه با من بودند دائم تكان ميخوردند و جايي نميرفتند. فقط من بودم كه ميرفتم. از جايي بهجاي ديگر و احساس خوبي داشتم چون كه ميدانستم راه زيادي خواهد بود كه بتوانم هنوز هم در پيچهاي آن بالا بروم و بچرخم و صداي ُاماراپورتواوندو را بشنوم كه ميخواند :
رنجي عميق از نداشتنات ميبرم
و رنجي عميقتر از دوروييات.
ميگريم
بيآنكه بداني در زاريام
اشكي سياه ميريزم
اشكي سياه
بهسياهيي زندهگيام.
با اينكه چشمهام ميسوخت و زمان در بادي كه ميوزيد جريان داشت اما من هنوز هم ميتوانستم جلو بروم و اشك بريزم. سعي كردم صورتام را در سايهام ببينم كه روي جادهي خالي و خشك جلوم راه ميرفت و دستهام توي بندهاي كولهيي كه پشتام گذاشته بودم به تنام چسبيده بود. صورتام را نميديدم آن نگاه عبوس برگهاي زرد را با هم شمرده بوديم آن روز كه نوميدي كاهشناپذير من و حماقت دردانگيز تو در پاييزي ديگر مثل گنجشك مرددي بر هرهي باريك پنجره هر يك فقط از يك چشم بههم نگاه ميكردند در هيچجاي جهان و فقط تيزيي آرنجهام را ميديدم كه دستهام را از تنام جدا ميكرد. سايهام را از پشت پردهي نازك و يكپارچهي اشك ميديدم براي يك لحظه هم كه شده تا تو را از ياد ببرم كه چيز مشخصي توي آن پيدا نبود چونكه صورتام در آن پيدا نبود. آب را ميديدم كه توي جوي باريكي جريان داشت و از روبهرويام ميآمد و بهجايي در آن پايينها ميرفت اما نور را نميديدم كه فقط لكهاي روشن و كوچك چشمكزن پراكندهيي بود در هيچجاي جهان كه بعضي وقتها يكدم برق ميزد و ديگر نبود حتا براي يك لحظه تا تو را ببينم مثل پولكهاي خيس ماهيي ناآرامي كه گاه جست ميزند و روي آب ميآيد و بعد ديگر نيست. قلبام تاپتاپ صدا ميكرد و اُمارا از قلب كوبا توي گوشام ترانهي تلخ «اشكِسياه» را ميخواند. با صدايي كه تا نوك پاها راه ميكشيد و مو را بهتن آدم سيخ ميكرد. سكوت عين لكهاي پراكندهي خشكيي ناچيزي كه از جريان تند و سيلابوار آب در طول راه بيرون زده باشد آنقدر كه كسي بتواند فقط نوك پاهاش را روي آنها بُگذارد و بُگذرد تكهتكه بود. گاهي اصلا نبود. و گاهي مثل عطر تند و مُبهم گلي بود كه باد آن را دزديده باشد و توي هوا رهاش كرده باشد. وقتي صدايي نبود من صداي كوتاه سكوت را همراه با صداي اومارا ميشنيدم كه ميخواند رنجي عميق از نداشتنات ميَبرم و من صورتام را كه در سايهي هزار لايهيي از اندوه و ترديد گم شده بود نميديدم.
حیف نیست کسی نخونه این کلمات زیبارو که به این پخته گی کنار هم به هنری بی نظیر به رقص درآمده اند؟؟؟؟
مدتیه فکر میکنم رنجی که ادمها از نبودن میبرن بهانه است. یا یه جور دیگه بگم و اون اینکه رنج میبرن از چیزی که بخش جدانشدنیه زندگیه و در واقع خود زندگیه. اما اسمش رو میذارن رنج نبودن.حالا به جرم نفمیدن اگر میخوای گردنمو بزنی بیا!:))
rasti man key va koja nazashtam kasi nazaresho bege?
man ke be shayad maruf budam. yadet rafteha! ;)
من اين متن را 5 بار خوندم و اخرش متوجه شدم كه كلمات بولد شده را بايد از متن بيرون كشيد و كنار هم گذاشت كه خودش متن جداگانه اي است و تا حدي غير قابل فهم
يعني دو متن در هم ادغام شده اند
مثل آدمي كه در حال انجام كاري است اما فكرش جاي ديگر است و ان حرفها به ذهنش ميرسد يا يادش مي ايد
متن اصلي سفر به كوه و متن ضمني عشق ودوري از يار
اين طرز نوشتن خيلي جالب و نو بود اما به نظرم به درد بيشتر از يك متن
كوتاه نميخوره چون ادم رو خسته ميكنه
يك روز نوشت بانگاهي دقيق به همه چيز و توصيفات شاعرانه
كه در ضمن ان خاطرات دوست داشتن هم مرور ميشه ان هم با نگارشي عجيب كه ادم به زور بايد ازش سر در بياره ادم را ياد ترجمه شعر كساني ميندازه كه فقط بر اساس كلمات متن ترجمه ميكنند بدون اينكه معنا رو متوجه بشند
واقعا چنين متني با اين مضمون قراره من خواننده را به كجا ببره
شايد هم اين متن رو براي دل خودتون نوشتيد نه براي خوانده شدن ؟
چطور ميتوني جنبش سايه ها رو مثل جنبش جلبك چسبنده روي خرسنگها در زير آب زلال، ببيني
چطور متوجه ميشي كه سايه تاريك درختها و شاخههاي لرزان توي باد مثل سايهي گُنگ رگها زير پوسته چطور زدن نبض ميشه مثل دل دل كردن
چطوري ميتوني اين همه چيز عادي رو كه هميشه در كنار ما در حال اتفاق است اينطور خاص و برجسته كني اينطور توصيف كني
ادم در نظر اول فكر ميكنه كه نوشتنشون كاري نداره اما وقتي پا به مرحله عمل ميگذاره مي بينه كه عاجز از يك كلمه است.