فكر مي‌كردم اين سفر مي‌تواند تندبادي از شادي را به‌همراه داشته باشد و فقط يك ديدار پر سروصدا بود. هركس توي آن شخصيت منحصر به‌فردش را نشان مي‌داد و ميل مشتركي نبود. فقط راه مشترك بود. جاده‌يي كه آن‌همه دوست‌اش داشتم، جنگل مرطوب و ساكت، دريا، موج‌هاي بلند و بي‌مهارش و شبي كه هميشه آرزوي تجربه‌ي دوباره‌اش را در سر پرورانده بودم. هيچ‌كدام هيچ‌حسي را در وجودم بيدار نمي‌كرد. گويي سفري بود كه در گذشته اتفاق افتاده بود. من آن‌جا نبودم و فقط چيزها‌ را مي‌ديدم. مثل ناظري كه محكوم به‌ديدن است. كسي كه اجبار دارد خاطره‌يي را كه در رويا گذشته است با صبر و حوصله‌يي كه نيست و از روي اجباري كه تا مغز استخوان حس مي‌شود مرور كند. با اين‌همه اصلا بي‌تفاوت نبودم. هر كاري لازم بود انجام دادم تا به‌ديگران خوش بگذرد. فضا را تا جايي كه امكان پذير بود باز نگه داشتم. در گفتن و شنيدن هيچ‌چيز كوتاهي نكردم. آسمان آبي بود با تكه‌هاي كوچك و سفيد ابر در گوشه‌هايش و آفتاب كه روز را خيلي بيش‌تر از هر زمان ديگر روشن مي‌كرد. تن‌ام دوست داشت روي شن‌ها دراز بكشد و موج‌هاي كف‌آلود كه در رفت و آمدي كند و مداوم پاهايم را خيس مي‌كرد دل‌چسب بود. دريا آغوش گرم‌اش را گشوده بود و آب آرامش مطلق سازگاري و پذيرش بود. آن‌قدر كه فكر مي‌كردم ديگر نمي‌توانم دامن‌اش را آلوده كنم. بايد براي سفر واپسين دنبال راه و جايي ديگر بگردم. تازه‌گي‌ها فكر مي‌كنم آن‌قدرها براي كسي اهميت ندارم كه وقتي از نبودن حرف مي‌زنم و ميل كاهش ناپذيرم را به‌مرگ برملا مي‌كنم دچار تشويش شود. اين خوب است يا بد؟ نمي‌دانم! اما فكر مي‌كنم خوب باشد. هر چه حساسيت كم‌تر باشد بهتر است. آن‌وقت نبودن‌ات ضايعه نيست و سفر بي‌بازگشت‌ به‌راحتي بيش‌تري آغاز خواهد شد. پسرم گفت تو هيچ وقت نگذاشته‌اي من به‌ميل خودم لباس بپوشم و قلب‌ام با شنيدن اين حرف شكست. چون راست نمي‌گفت. هميشه از لباس‌هايي كه برايش تهيه مي‌كردم و مي‌پوشيد راضي بود. هيچ‌وقت نگفته بود كه آن‌ها را دوست ندارد. روزي هم كه گفت دوست دارم خودم انتخاب كنم خريد لباس‌اش را براي هميشه به خودش واگذار كردم. بي هيچ حرف و حديثي. با شنيدن اين حرف بيش از هر زماني احساس كردم از او دور شده‌ام. يا بهتر است بگويم از من دور شده است. قدر نشناسي هميشه دل‌ام را به‌درد آورده است. تا آن‌جا كه يادم مانده است براي هر كسي كه هر كاري برايم انجام داده است احساس روشني از قدر شناسي داشته‌ام. اما در مورد بچه‌ها ظاهرا اين موضوع كاملا متفاوت است. آن‌ها عشق تو را درك نمي‌كنند. بيش از آن‌چه به نظر برسد تو را با وظايف‌ات قضاوت مي‌كنند و مي‌شناسند. وظايفي كه خودشان برايت تعيين مي‌كنند و حتي حد و حدودش را هم كه هميشه متغيري بي‌انتهاست خودشان تعيين مي‌كنند. اين چيزها را فقط براي اين‌كه از خاطرم نروند مي‌نويسم. مدت‌هاست ميل به‌نوشتن مرا به نوشتن وادار نمي‌كند. همان طور كه زنده‌گي را بدون ميل ادامه مي دهم. اين همان احساس وحشتناكي است كه دوست دارم هرگز كسي آن‌را به‌شكلي كه من تجربه كرده‌ام نيازمايد. در دريايي از دروغ‌ها و تناقض‌هايي كه دور و برم را گرفته است غوطه مي ‌خورم. مدت‌هاي زيادي است كه لذت‌ها برايم بي‌معنا شده‌اند. حتي رنج‌ها كه به‌نظرم بيش از لذت‌ها ماهيتي دروغين دارند. چطور مي‌توانيم ثابت كنيم كه زنده‌ايم؟ چگونه‌ مي‌توانيم باور كنيم كه زنده‌گي مي‌كنيم؟ تو كه مي‌داني من چه‌قدر عاشق بوده‌ام. پس، از راه دور اين چيزها را قضاوت كن! كدام موج لذت تو را آن‌طور با خود برد كه مرا براي هميشه فراموش كرده‌اي؟ چه‌طور توانستي با آن‌همه خاطره كنار بيايي كه بودن يا نبودن من برايت هيچ تفاوتي نداشته باشد؟ چرا نمي‌پذيريم همه چيز دروغ است؟ و با كدام اميد راه را ادامه مي‌دهيم؟ انگار ما فقط در زبان زنده‌گي مي‌كنيم. گويي جز كلمات حقيقت ديگري وجود ندارد. اگر هم هست شايد در برابر حقيقت احاطه كننده‌ي كلمات كاملا رنگ مي‌بازد و از ياد مي‌رود. خيلي وقت است كه ديگر چيزي را درك نمي‌كنم. شايد هم خيلي وقت است كه ديگر چيزي براي درك كردن نمي‌يابم. گاهي آن‌قدر از نزديك به‌زنده‌گي نگاه مي‌كنيم كه هيچ جزئياتي را نمي‌بينم. گاه آن‌قدر از آن فاصله مي‌گيريم كه جز تصويري گنگ از آن را به‌خاطر نمي‌آوريم. غرق شده‌ايم يا روي آب شناوريم؟ نمي‌دانيم. و در همه حال فكر مي‌كنيم آگاهانه و از روي اختياري با جريان طبيعي آب در حركت‌ايم. بايد سرم را در منگنه‌ي دست‌هايم بگيريم و عميقا فكر كنم. شايد براي تمام اين سوال‌ها پاسخي باشد. شايد!
1 Comments:
Blogger نوشا said...
فکر می کنم یکی از راههای رسیدن به حس خوشبختی اینه که از نگاه کردن به گذشته و آه کشیدن دست برداریم... و این که دلمون بخواد که خوشحال باشیم... خیلی از چیزها خودشون میان.