با موهاش بازي ميكردم و شب بود. نه ماه توي آسمان بود نه ستارهيي و من خواب بودم. انبوه تارهاي بلند سفيد و مشكيي موهاي مجعدش توي چنگام بود و اتاقي كه تمام خانه بود با دريچهي كوچكي بهتاريكي باز ميشد و از شب نور ميگرفت. غرق شده توي سكوت بهتدريج بهنور شب عادت ميكردم و سرباشكوهاش را بغل كرده بودم. چشمهاش را باز نميكرد و تنها نبوديم. آيدا هم بود. گرچه او را نميديدم اما حضورش را حس ميكردم. جايي در كنج اتاق بچهها كه تصويري محو شونده بودند پچپچ ميكردند. گاهي بودند گاهي نبودند و بود و نبودشان فرقي نداشت. كنار او در تاريكي و سكون روي زمين نشسته بودم و سرش را بغل كرده بودم كه از آغوشام بزرگتر بود. انگار مرا ميشناخت و دلام ميخواست اينرا از برق چشمهاش بخوانم و چشمهاي او بسته بود. انگار سعي داشت توي خودش پنهان شود، توي خانهي بيرونق جسماش. همانجور كه هميشه در كارها و در شعرهاش پنهان شده بود. با من مهربان بود و پدر بود و مهر بيدريغ بود و من زير گوشاش بهنجوا خواندم:
ـ نميتواني زيبا نباشي / عشوهيي نباشي در تجليي جاودانه.
چنان زيبايي تو / كه گذرگاهات را بهاري نابهخويش آذين ميكند...
هماندم اشكهاش را ديدم كه از چشمهاي بستهاش بهآرامي روي گونهاش ميلغزيد و درشت و كودكانه بود. توي چهرهاش هيچجور نگرانيي خاصي نبود و شايد حتا حالاش خيلي هم خوب بود. بهاش نزديكتر شدم و با صدايي آرامتر در گوشاش خواندم:
ـ تو آن غول زيبايي / كه در استواي زمين ايستاده است.
لبهاي بستهاش بهطرح بيرنگِ لبخندي چارهناپذير لرزيد. اشكهاي مهار گسيختهيي كه روي لبهاش ميلغزيد و پايين ميريخت دستهام را خيس ميكرد.
زير لب پرسيد: ـ اين چيزها كه ميخواني چيه؟
ـ شعرهاي تو، مگر نميشناسيشان؟
ـ ميشناسم. اما اينطور نيستند.
ـ من خطاب آنها را عوض كردهام، بههمين سادهگي.
گفت: ميفهمام. اما تو از كجا آنها را ياد گرفتهاي؟
ـ آنها را خواندهام. هر روز ميخوانم.
ـ چطور ميتواني آنها را بخواني، من كه هنوز آنها را ننوشتهام.
نوشته بود. فكر كردم خودش هم ميدانست نوشته است و پيش از آنكه بهجاودانهگي بپيوندد آنها را با جاودانهگي پيوند زده است.
گفتم: ـ نوشتهاي. خيلي بيشتر از اينها را نوشتهاي و بهجز من ديگران هم آنها را ميخوانند. همهي آنهايي كه تو را دوست دارند.
و فكر كردم شايد نهايت جاودانهگي همين است اما بهاو نگفتم.
گفت: ـ اشتباه ميكني. آنها هنوز تو سينهي مناند. منآنها را ننوشتهام.
گفتم: ـ تو آنها را نوشتهاي. حتما يادت نيست.
بهدردمندي گفت:
ـ اگر اينجور است، خُب نامشان را بگو.
گفتم: ـ نام چيرا؟
گفت: ـ نام شعرهاي مرا.
و من نام هيچكدام از شعرهاي او را بهياد نميآوردم.
بهاو نگاه ميكردم و تمام زندهگياش را ميديدم كه زير پوستاش و توي صورتاش پنهان شده بود و هر چه فكر ميكردم نام هيچكدام از شعرهاي او را بهخاطر نميآوردم؛ حتا نام يكي را. از خودم پرسيدم چرا نام شعرهاش را از من ميپرسد؟ من كه آنها را از حفظ ميخوانم. مگر اين به خودي خود كافي نيست؟ و هيچجور سردرنميآوردم. محو تماشاي او بودم. با اين كه بهمن نگاه نميكرد اما خودم را رو در روي او حقير ميديدم. چه صادقانه زندهگي كرده بود و من با چه غفلتي زندهگيام را بههدر داده بودم و همانجور كه سرش توي دستهاي من بود از خواب پريدم. پسرم كنارم بود و خواب بود. بوسيدماش و بهياد آوردم قبل از خواب بهاو گفته بودم هرچه ميگويم بهخاطر آيندهي توست، آيندهيي كه من توي آن نيستم.
پسرم گفت: ـ من آيندهيي را بدون تو نميخواهم.
گفتم: ـ منظور من آيندهي دور است، نه امروز يا فردا.
گفت: ـ وقتاش مهم نيست. تو بايد باشي، براي هميشه! و بايد قول بدهي.
با او حرف ميزدم و نميدانستم چه ميگويم. مالامال از رويا بودم كه خوابام برد. وقتي بيدار شدم يادم آمد كه گفتوگو ميكرديم و بعد غرق در رضايت خاطري بينظير در تنهايي فكر كردم. اما هرچه بيشتر فكر كردم بيشتر متقاعد شدم كه نام خيلي از شعرهاي او را ميدانم. آنها را بهياد ميآوردم و نام شعرهايي را كه براي او خواندهبودم اصلا بهياد نميآوردم.