نميخواهم حرف بزنم. مطمئنام كه دوست ندارم چيزي بگويم. دوست ندارم حتا يك كلمه هم در بارهاش بگويم. فقط بهاش فكر ميكنم. همينطور كه او صاف و ساده گذاشت و رفت من هم نميتوانم حرف بزنم و ذهن كوفتيام ناآرام است. چرا بعد از اينهمه وقت، بعد از اينهمه زحمتي كه براياش كشيدم راهاش را گرفت و رفت و چرا اصلا چيزي نگفت؟ بايد حرف ميزديم؟ حرف زدن چه فايدهيي دارد؟ و ميدانم كه بايد حرف ميزديم. فقط پرسيدم كه مطمئن است تصميماش درست است؟ و او سرش را بهنشانهي تاييد پايين آورد. چيز زيادي با خودش نبرد و ميدانم كه بر ميگردد. اما نبايد ميرفت. آنهم حالا؛ درست وقتيكه بايد از همهي زحمتهايي كه براياش كشيده بودم نتيجه ميگرفتم. گويا بايد براي هزارمين بار بهخودم گوشزد كنم كه در اين دنيا هيچ عدالتي در كار نيست. قبل از آنكه سوار ماشين بشود بغلاش كردم وساكاشاش تو دستاش بود و لبخند زيبايي روي لبهاش بود: آنوقت كه چشمهاي من غرق در اشك بهاو دوخته شده بود. نميدانم بقالي رو بهرو چهطور توانسته بود اين جريان را ببيند. پرسيد: «مسافرت ميرفت دانشگاه؟» و من رفته بودم كه چيزي بخرم. گفتم: «نه. رفت اردو.» و نگاهاش كلافهام ميكرد. خواستم موضوع را عوض كنم و چون صدام لرزش داشت نميتوانستم حرف بزنم. پرسيد: «اردوي چي؟» با صدايي كه حتا خودم بهزحمت آنرا ميشنيدم گفتم: «اردوي درسي، از طرف مدرسهاش.» و نميدانم اين جواب را چهطور از تو آستينام درآوردم. احساس ميكردم تصمياش اشتباه بوده است. اما اينرا بهروش نياوردم. فقط سخت آزرده بودم و نميدانستم اشتباهاش كجااست. دارم اعتراف مي كنم؟ شايد! و شايد هم نه. ولي اعتراف مي كنم: اين شكست دور از انتظار بود. براي من، بعد از اين همه سال، كه شب و روز زحمتاش را كشيده بودم اين يك شكست دردناك بود و نميدانم چرا فكر ميكردم او بايد خودش اين را واقعيت را بدون كوچكترين اشارهيي از طرف من درك ميكرد. شايد بغضي هم كه در تنگناي گلويم تركيده بود بههمين خاطر بود. بهتر بود اين را بهاش ميگفتم. اما نگفتم. بهتر بود خودش اين موضوع را ميفهميد. حالا ديگر خيلي دير شده است و فرصتي براي جبران نيست. احساس ميكنم همه چيز از دست رفته است. ديگر نه اين خانه بهكارم ميآيد نه آن آشپزخانهي لعنتييي كه هفت سال از عمرم را در آن تباه كردم، ديگر نه روز مايهي تسلاي من است و نه شب مرا بهآرامش خواهد رساند. و تنهاييام مثل يك حلقه چاه عميق تا بينهايت ادامه مييابد. چيزهايي هست كه بايد بهخودم يادآوريشان كنم. چيزهايي كه ميدانم از يادآوريشان بهشدت ميگريزم. و بهخاطر تلخي درك آن شكست توضيحناپذيري كه تا بُن دندانام حساش ميكنم رنج ميبرم.
چشمهاش را ميبينم و ابروهاي پرپشت در هماش را، كه بلند و مشكي است. صداش را در گوشام ميشنوم و گرميي لبهاش را دوست دارم، وقتي كه در حال رفتن بهطرز بيسابقهيي مرا ميبوسيد. و صدايم در نميآيد. فريادي را در گلويم حس ميكنم كه آنرا دردمندانه پس ميرانم. و غريوي تلخ را در جانم ميشنوم كه بهجاي بيرون آمدن چرخ ميخورَد فرو ميرود ميپيچد و مثل گزنهاي تيز در قلبام بهجا ميماند. آيا فردا هم،روز همان روشنايي هميشهگياش را خواهد داشت؟ اگر داشته باشد يا نه، نميخواهم ببينماش.