و من سايهيي بيش نبودم، در گسترهي بيمرز آن نور سرد و در تنگناي خفقانآور آن خون منجمد در طول تمام آن روز بيسرانجامي كه در خوابي ملعنتبار گذشت من سايهيي بيش نبودم كه ميرفت و ميآمد و من ميديدماش كه سرانجام در برهوت بيدارياش بهزندهگيي چندين و چند سالهي من انجاميد. ـ همان نيمروزي يا نيمشبي كه سايهي من بهبلنداي آن نيانجاميد. و عشق من بهتو، عشق بهخاك و سنگ و گياه نبود، عشق بهستاره و درخت و رود نبود، عشق استوار انسان بهانسان بود، عشق بيچشمداشت انسان بهزندهگي بود؛ عشقي كه شايد مرگ ميبايست پايان فرياد اينجهانياش باشد.
و زندهگي را ديدهام من، در چشماندازي تاريك و تلخ زندهگي را ديدهام من كه چه شرمسار و سرافكنده بر جاي ايستاده بود در بنبست هميشهگيي خاك و آرزو، در پايان جادهيي بيبهره از اميد و بينصيب از عشق، زندهگي را ديدهام من كه چه سخت سر بهزير بود. چه بيهياهو و خستهگي ناپذير، چه بادوام واستوار بود و قامتي سخت از ريخت افتاده داشت. و اگر كه ميرفت يا نميرفت چيزي جز غصه نبود، غصهي سربستهيي كه قصهاش را در اين بنبست جادوانه با هيچ زباني باز نتوان گفت.
در خاموشي يا در غوغا، اكنون هر آنجا كه باشم هر جا كه تو باشي كه زندهگي باشد كه كنار هم باشيم كه دور از هم باشيم كه در برابر هم يا در آغوش هم باشيم هرطور كه باشد هنوز هم بههزاران شكل هياهوي پايانناپذير اين غصه را در آوار صدايي نابخويش ميشنوم كه هميشه هست و هميشه پابرجاست. و تو را بهياد ميآورم در خاطرهيي طولاني و رنجبار، تو را بهخاطر ميآورم كه تنها آرزوي من بودهاي و تنها باقيماندهي تنها اميدي كه داشتهام: و من تو را با همهي حسرتهايم بهخاطر ميآورم. چرا كه در فرياد صادقانهام در گوش ناشنواي زندهگي هميشه نام تو را خواندهام، اگر كه بودهاي يا نبودهاي، اگر فرياد مرا شنيدهاي يا نشنيدهاي.
من اين بودهام. من اين خواهم بود.