سرانجام حرفي براي گفتن نبود و سرانجام حرفي براي گفتن نيست. كه مي‌بينم و مي‌دانم همه چيز بي‌هوده است. همه‌چيز مطلقا بي‌هوده است. در واقع نه چيزي براي فكر كردن باقي مانده نه حتا چيزي براي توصيف كردن: نمي‌توانم چشم‌هايش را به‌خاطر بياورم. نه‌‌مي‌توانم خنده‌هايش را در طرحي ساده و در دست‌رس مجسم كنم و نه‌حتا ‌مي‌توانم نگاه‌اش را در خاطره‌ام ترسيم كنم. اما صدايش را به‌وضوح به‌خاطر مي‌آورم. تنها صدايش را به‌خاطر مي‌آورم و كلمات‌اش را، در حالي‌كه خودش را به‌هيچ شكل در خاطره‌ام باز نمي‌يابم: تناقض‌هاي بي‌معنا!

دست‌اش را گرفتم كه كوچك بود و بودن دست‌هاي كوچك‌‌اش را به‌تمامي آرزو كردم. شايد هم با او به‌قدر يك گام راه رفتم. نمي‌دانم. به‌ياد مي‌آورم ‌كه صبح شده بود اما هنوز هم هوا تاريك بود و خوب يادم هست كه سرم را به‌سرش نزديك كردم و شايد حتا گونه‌ام را كه از زير پوست شعله‌ور بود براي لحظه‌يي كوتاه روي گونه‌ي سرد‌ش گذاشتم كه خيلي سرد بود و خيلي زود از او فاصله گرفتم. چه‌قدر آن لحظه به‌نظرم دور مي‌نمايد! چه‌قدر درخشش آن لحظه‌ي كوتاه از دور به‌نظرم دور مي‌نمايد و شايد هم اصلا اتفاق نيفتاده باشد. شايد خواب ديده‌ باشم. شايد خوابي را در بيداري مرور كرده باشم.

روزها يكي پس از ديگري از دست مي‌روند و امروز روز خوبي به‌نظر نمي‌رسد: من آرام نيستم. هيچ‌چيز در كنارم، در برابرم، در درون‌ام آرام نيست: حتا صدايي كه از سر مهر با من در سخن است همه‌چيز به‌طور مطلق از آن آرامشي كه من بي‌نهايت به‌آن نيازمندم بي‌بهره است. ذهن‌ام حسابي درگير ماجرايي بي‌هوده است كه مي‌دانم حتا اتفاق افتادن‌اش هم بعيد و هم‌ به‌قدر نالازمي پيچيده است. و مغزم در تلاشي نوميدوار براي به‌قاعده كردن چيزهايي كه از قاعده‌هاي نامعين و ناآشنا ساخته شده‌اند مثل غريقي در آب‌هاي سنگين و تاريك دست و پا مي‌زند. نمي‌دانم چرا دوست‌اش‌ دارم و خيلي خوب مي‌دانم كه نمي‌توانم دوست‌اش نداشته باشم واين همه يعني دست و پا زدن در گردابي ناخواسته كه سر از جهنمي تازه در مي‌آورد. و اين چيزي است كه من مي‌خواهم، نه چيزي كه او مي‌خواهد. زنده‌گي وقتي بي‌هوده به‌درازا مي‌انجامد نتيجه‌اش همين است: درست مثل آدم پر حرفي كه مدت‌ها‌است چيزي براي گفتن ندارد.

عجيب است!

چرا همه چيز به‌يك باره متوقف نمي‌شود؟ چرا همه چيز در سرعت سرسام‌آوري كه با آن در‌گذرم است متلاشي نمي‌شود؟ درحالي‌كه روزهاي بي‌سرانجام زنده‌گي‌ام به‌سرعت برق و باد در حال سپري شدن است و من بي‌آن‌كه از خودم اختياري داشته باشم در جريان بي‌مهار آن دست و پا مي‌زنم هنوز هم مي‌توانم به‌چيزهايي فكر كنم كه از نظرگاه خودم زمان شكل‌گيري‌شان مدت‌ها‌است سپري شده است. چه‌كسي هستم؟ كجايم؟ و چه مي‌خواهم؟ سوال‌هايي تا اين حد ديرهنگام مرا به‌كجا هدايت مي‌كنند؟ آدم هيچ وقت نمي‌داند كه در واقع از روزها زنده‌گي‌اش رفته‌رفته كاسته مي‌شود يا به آن اضافه مي‌شود. به‌طرزي كاملا كُند و دردبار عبور روزها را حس مي‌كنم اما هيچ تصميم درستي نمي‌گيرم. چند وقت است كه ديگر شاعر نيستم؟ چند وقت است كه ديگر انسان نيستم؟ چند وقت ديگر مي‌بايد بدون آن‌كه شاعر باشم، بدون اين‌كه حتا انسان باشم بايد به‌اين ‌زنده‌گي نكبت‌بار ادامه دهم؟

خنده‌دار نيست؟

از نظر خودت واقعيت ترديدناپذير اين است كه مي‌داني مدت‌هاست در گوشه‌يي دور به‌مرگي نحس مرده‌اي اما نظر ديگراني كه مثل تو فكر نمي‌كنند هنوز هم تو زنده‌اي و هنوز هم مي‌تواني از خلال پرتو ناچيزي كه از وجود ناچيزت مي‌تراود زنده‌گي را در نظر آن‌ها به‌وجهي چنان دل‌پذير به‌نمايش بگذاري كه حيرت‌شان را برانگيزي. به‌خواهرم گفتم كاش زودتر تمام شود. كاش اين سفر به‌ديرانجاميده هر چه زودتر تمام شود. تا اين‌كه تمام شود. كه مي‌دانست من آن را دوست داشته بودم، وقتي‌كه بودم. و حالا از ادامه يافتن آن با هراسي سخت از پاي درآورنده دست و پنجه نرم مي‌كنم: هر چه اين سفر بيرون از ذهن‌ام بيش‌تر ادامه ‌يابد در دل‌ام به‌آن دلبستگي‌ي بيش‌تري احساس مي‌كنم. هميشه آرزوي ديدن روزهايي را داشته‌ام كه در آن به‌سر مي‌برم و حالا حس مي‌كنم دل‌ام مي‌خواهد تمام شدن هرچه زودتر آن‌ها را به‌چشم ببينم: مضحكه‌ي زنده‌گي! شايد در اين جهان كسي تو را با تمام وجود دوست داشته باشد اما تو كس ديگري را با همه‌ي نياز تن و جان‌ات دوست داري. شايد كسي هست كه تو را بي‌وقفه به‌سوي خود مي‌خواند و تو بي‌اختيار به‌سوي كس ديگري نگاه مي‌كني. ـ باقي همه اشك است و آهٍ!

بايد سر عقل بيايم. در حالي كه به‌درستي نمي‌دانم چيزي از آن باقي مانده است يا نه، اما بايد سر عقل بيايم.

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
در تو چیز های دیگری هم هست که از آنها نمی نویسی. تو چیزهای دیگری هم به خواهرت گفته بودی. قطعا! چیزهایی که معنای متفاوتی با آنچه توصیف میکنی و من به نوعی آن را افسردگی می دانم دارد.