عمدا از يادداشت كردن فرار ميكنم. نميدانم چرا اما دوست ندارم بعضي چيزها را يادداشت كنم. احساس ميكنم وقتي دارم يادداشتهاي روزانهام را مينويسم بهترتيبي كه خودم هم حساش نميكنم كار نوشتن جدي را رها ميكنم و خودم را گول ميزنم. مثلا نميخواهم بنويسم امروز كه پنجشنبه است منتظر مهمانهايي هستم كه دوستشان دارم اما از تصور ديدنشان در اضطراب هستم. دليلاش را هم نميدانم. يا حتا دوست ندارم بنويسم كه در يك هفتهي گذشته چه درد ويرانگري را در گردنام حس ميكنم. ديشب با پسرم گفتوگوي عجيبي داشتم. او هميشه مرا به طرز خيرهكنندهيي مبهوت ميكند. وادارم ميكند دركاش را با نگاهي ستايشگرانه بدرقه كنم. چيزهايي را ميداند و بهچيزهايي اشاره ميكند كه من هميشه فكر ميكنم هرگز آنها را نميدانسته است. گاهي وقتي بهاو نگاه ميكنم احساس ميكنم نسخهي ديگري از خود من است. و آن مهر بيدريغ، و آنكه بهتمامي مهر بيدريغ است همهي خوبيها را در هر برخوردش بهكمال ميرساند.