خيلي وقتها واقعا نميدانم كجا هستم. فقط ميدانم تنها هستم. در تمام طول روز تنها هستم. در تمام طول شب و در تمام طول روز كه زندهگيي كوفتيام را ميسازد و فقط گاهي بيهوا با صدايي كه معلوم نيست از كدام جهت شنيده ميشود بهخود ميآيم.
«آقا!»
بهطرف صدا برميگردم و بهمردي كه در آستانهي در ايستاده است نگاه ميكنم.
كودكانه چشمك ميزند و ميگويد: «اين را همان خانم محترم برايتان فرستاده.»
يك شاخه گل رز قرمزاست با ساقهيي كوتاه و قشنگ. روي ساقه چند شاخه، و روي شاخهها برگهاي سبز و كوچك و خوشگل.
ميپرسم: «مگر ديروز نياوردي؟»
«آره.»
«و دوباره امروز؟»
ميگويد: «آره.»
از دور بهاو نگاه ميكنم و گل را بهآرامي ميگذارد همان جلو، روي ميزم.
«بفرماييد.»
ميگويم: «كمي صبر كن.»
ميگويد: «باز هم خواهند فرستاد.»
ميگويم: «منظورتان را متوجه نميشوم.»
با قدمهاي شمردهشمرده بهاو نزديك ميشوم.
ميگويم: «سر در نميآورم!»
ميگويد: «بهمن گفتند براي ده روز اين كار را انجام بدهم، آقا.»
و دستهايش را بههم ميمالد. او را ميشناسم. گل فروش محل است.
«كي بهشما اين را گفته؟»
«يك خانم محترم، آقا.»
«كدام خانم؟»
«اسمشان را نگفتند، اما حساب گلها را تا روز آخر پرداختند.»
«تا روز آخر؟»
با خوشحالي ميگويد: «ده روز تمام!»
ميگويم: «ديگر اين كار را تكرار نكن.»
ميپرسد: «چرا؟»
«همين كه گفتم.»
برق شادي مثل پريدن آخرين پرتو آفتاب از نوك شاخههاي درخت از لابهلاي خطوط صورتاش ميپرد.
«نميتوانم.»
توي صدايش جديت موج ميزند.
«چرا؟»
«چون پولاش را گرفتهام و قولاش را دادهام.»
«قول چي را؟»
«كه هر روز صبح پيش از شروع كارتان، يك شاخه گل رز برايتان بياورم.»
ميگويم: «اهوم.» و سعي ميكنم احساسام را پنهان كنم.
دوباره ميگويم: «ميفهمام.»
ميگويد: «خب!»
ميگويم: «اما ديگر، اين كار را تكرار نكن.»
ميگويد: «نميتوانم.»
«چرا؟»
«قول دادهام.»
ميپرسم: « فكر ميكني از كجا ميفهمد كه اينكار را انجام نميدهي؟»
با لبخندي بهپهناي تمام صورتاش ميگويد: «ايناش ديگه از اسراره، آقا.»
رز قرمز زيبااست و من آن را توي گلدان كوچكي جا ميدهم. از سر بيميلي از لاي در نيمه باز بهآسمان گرفتهي صبح نگاه ميكنم و باد خنكي كه ميوزد پوستام را نوازشگرانه ميبوسد. نميگذارم باد ماچام كند. برميگردم و انگار دوباره دارم بهچيزي گزنده فكر ميكنم. در يك جست و جوي واقعي هيچوقت نتوانسته بودم او را در تمام طول زندهگيام جايي پيدا كنم. راستاش شايد آنقدرها هم پياش نگشته بودم. براي يافتناش هيچ دري را نكوفته بودم. انگار بهدليل نامعلومي از پيش ميدانستم روزي خودش بهخودي خود پيدا ميشود و پيدا هم شد. با قامتي زيبا، چهرهيي غمگين و اخلاقي كه در آغاز بهشكلي غير قابل باور مداراگرانه بود. از او پرسيدم راه را بلد است؟ و او راه را بلد بود. سرراست نگفت راه را بلد است، فقط راه افتاد و من هم دنبالش راه افتادم. فكر كردم راه را ميداند و تنها بود. همراهاش راه افتادم و او ايستاده بود. از چالهها و خرسنگها گذشتم و او هنوز هم ايستاده بود. داشت بر بر مرا نگاه ميكرد. خواستم ناماش را بدانم و او سكوت را بيشتر دوست داشت. پس سكوت را سرود كردم. با او حرف زدم، در زير باران سردي كه ميباريد با او حرف زدم و صدايي نشنيدم. در ابتداي يك زمستان بلند بود كه او را ديدم، درآغاز روزي سرد و در ابتداي زمستان بلند بود كه او رفت و شب سياه بود و من ديگر او را نديدم در حالي كه نميدانم چرا حتا خداحافظي نكرد و او ستاره بود و من او را آسمان ميديدم و آسمان ستاره نداشت و من با زمستان بلند تنها بودم وقتي كه او ديگر نبود.
· اين ترانه را خيلي دوست دارم.
http://www.youtube.com/watch?v=T5Xl0Qry-hA&feature=related