صبح.

هنوز هوا كاملا روشن نيست. از خانه مي‌زنم بيرون و خسته‌ام. شب تا دير وقت بيدار بوده‌‌ام و به‌چيزهاي بي‌هوده فكر كرده‌ام. حالا با چشم‌هاي پف‌كرده به‌رو‌به‌رو به‌‌آسمان دلگير روي پشت‌بام‌‌هاي كوتاه و بلندي كه هنوز خورشيد بي‌رمق صبح بر آن‌ها نتابيده نگاه مي‌كنم. آسمان با چهره‌يي گرفته و ابرآلود در سكوت عميق پيش از بيداري غوطه‌ور است. در را تق پشت سرم مي‌بندم و راه مي‌افتم. زمين خاكستري‌ي تيره از نقطه‌هاي كوچك سياهي كه بي‌صدا و نا‌منظم روي آن ريخته مي‌شود خال‌مخالي مي‌شود و من بوي هميشه‌گي و دوست داشتني‌ي باران را با تمام ذره‌هاي تن‌ام مي‌شنوم. بوي خوب بهار و بوي تازه‌ي صبح را، كه به‌بوي روشن باران آميخته است. در نيمه‌راه كوچه‌يي خلوت در آغاز روزي دل‌گير كه نه كلاغ با قار‌قاري خشك و گوش‌خراش به‌استقبال‌اش مي‌رود نه پرنده‌يي روي شاخه‌هاي تر‌وتازه‌ درخت ‌برايش جيغ و جاق مي‌كند به‌چيزي فكر نمي‌كنم. فقط همه‌ي حواس‌ام را جمع‌و‌جور مي‌كنم تا بوي دل‌چسب روز تازه را‌ كه ديگر آغاز شده است بشنوم. اما نمي‌شود. چون ياسي دامنه‌دار را هم حس مي‌كنم، كه در خنكاي بادي كه از زير ابرهاي سياه مي‌وزد و در تنهايي‌ي بي‌كراني كه با سماجتي چشم‌گير حضورش را يادآوري مي‌كند پنهان شده است و من مي‌دانم كه تنها هستم؛ بخشي از رود بي‌مهار زنده‌گي كه بي‌وقفه به‌ابديت مي‌پيوندد. خدايا! چرا زنده‌گي را آن قدر مجالي نيست تا آدمي از احساس دم‌افزون فرودآمدن چنگال وحشت‌زاي مرگ خلاصي يابد و بتواند شگفتي‌هاي كوچك و بزرگ زنده‌گي را به‌عرياني ببيند؟ خدايا!‌ چرا هجوم دل‌سردي، نوميدي و سرخورده‌گي را وقفه‌يي نيست؟

آه! كه من، چه‌قدر پرم از وحشت! در حالي‌كه هيچ‌وقت به‌درستي نمي‌دانم چرا نمي‌توانم از چنگ اين احساس عجيب و خرد كننده رهايي ‌يابم. از خودم مي‌پرسم آيا من مرد زنده‌گي نبوده‌ام؟ شايد هم نبوده‌ام. چرا كه شعر نگفته‌ام. چرا كه چيزي ننوشته‌ام. چرا كه به‌صدا راضي نبوده‌ام. چرا كه نتوانسته‌ام به‌چيزي كم‌تر از سرود رضايت دهم. مي‌خواهم بشنوم كه مي‌گويند من «مرد زنده‌گي هيچ زني نيستم.» و چه كسي بلاخره اين را خواهد گفت؟ ها؟ و چرا؟ چرا بايد خودم را گول بزنم؟ اگر اين حقيقت است چرا به‌آن گردن نمي‌گذارم؟ شايد چون رابطه‌ام را با واقعيت از دست خواهم داد. پس واقعيت چيست؟ چرا نمي‌توانم كسي را راضي كنم؟ چرا نمي‌توانم از كسي راضي باشم؟ آيا بخاطر آن‌كه زني را در آن كمالي كه مي‌خواهم نمي‌يابم؟ نه.- به‌خاطر ترس، به‌خاطرتنهايي‌‌، به‌خاطر ترس و تنهايي و به‌خاطر احساس حقارت ناشي از ترس و تنهايي‌است كه مي‌دانم هيچ‌وقت جرئت نكرده‌ام بگويم: «‌اين‌را نمي‌پذيرم.» يا «فقط اين را مي‌خواهم.» و اين يعني برخوردار نشدن از معجزه‌ي عادي بودن. پس بهار كجاست، وقتي كه من فكر مي‌كنم در برابر جريان آزادي كه آزادانه از پيش رويم در گذر است دست‌بسته دهان‌بسته، دست‌و‌پا بسته ايستاده‌ام و دم بر نمي‌آورم؟ گياهان كوچكي را مي‌شناسم كه آزادانه كنار خرسنگ‌ها يا حتا روي آن‌ها جوانه مي‌زنند و رشد مي‌كنند. گاهي حتا گل‌هاي زرد كوچك حيرت‌انگيزي هم دارند و من فكر مي‌كنم مرد زنده‌گي‌ي خودم نبوده‌ام. چرا كه سرود را بي‌صدا نمي‌خواستم و عشق را بي‌آشيانه به‌جا نمي‌آوردم، كه اين همه را به‌فريادي تلخ مي‌طلبيدم و نبود.

2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
Hello. This post is likeable, and your blog is very interesting, congratulations :-). I will add in my blogroll =). If possible gives a last there on my blog, it is about the Home Broker, I hope you enjoy. The address is http://home-broker-brasil.blogspot.com. A hug.

Anonymous ناشناس said...
Hello. This post is likeable, and your blog is very interesting, congratulations :-). I will add in my blogroll =). If possible gives a last there on my blog, it is about the Transplante de Cabelo, I hope you enjoy. The address is http://transplante-de-cabelo.blogspot.com. A hug.