دوباره صدايش را شنيدم. سرخوش و خوب بود و با اين‌كه هنوز هم به‌شدت سرفه مي‌كرد اما حال‌اش خوب بود. نمي‌دانم چرا اما انگار با من خوب بود. مثل اين‌كه اصلا اتفاقي نيفتاده باشد. درست همين‌ وقت‌هاست كه احساس مي‌كنم اشتباه نكرده‌ام. او مهربان است. همان‌طور كه بود. و مهرباني‌اش آن‌قدر دوست داشتني است كه هيچ‌چيز در دنيا با آن برابري نمي‌كند.

بايد دوباره آغاز كنم و به‌دقت بكوشم تا آن‌چه را قرار است دوباره آغاز كنم هيچ ارتباطي با گذشته نداشته باشد. گرچه گذشته هميشه با تمام قوايش مي‌كوشد به‌امروز بچسبد و هميشه تلاش مي‌كند تا آن را دنباله‌ي خودش به‌حساب آورد. همان‌طور كه واژه‌ي «روزنه» هميشه به «اميد» مي‌چسبد تا ذهن را از جست و جوي دروازه‌هاي چهارطاقي كه به نظر مي‌آيد بايد به‌روي فرداها باز شوند دور كند. انگار لازم است كه من هم از گذشته دور بمانم. با اين همه دوست دارم هميشه اميد را همان‌طور كه بوده است ببينم، از روزنه‌ي تنگي كه محدوديت بصري‌اش فقط نشان دهنده‌ي كوچكي ظاهري آن نيست. بايد ادامه بدهم؟ اين چيزي است كه دل‌ام مي‌خواهد اما درست نمي دانم بايد چه چيز را ادامه بدهم. آيا بايد خودم را از شر اين دنيا خلاص كنم يا اين‌كه دنيا را از شر خودم؟ اصلا تفاوت اين دوتا كجا‌است؟ راهي براي درك آن نمي‌يابم. جز اين‌كه فكر مي‌كنم بايد براي خودم اين موضوع را روشن كنم كه من و اين دنيا دو جريان جدا از هم‌ديگريم. در حالي‌كه هميشه در عمل با اين واقعيت انكار ناپذير مواجه مي‌شوم كه هيچ‌كدام از اين دو جداي از هم معنايي ندارند. تلاش براي جدا كردن معناي اين دو تلاش براي نامعنا كردن همه چيز است.

چيزي به‌آغاز سال نو نمانده است و من سرشار از تشويش‌ام. نه ‌مي‌دانم چه كرده‌ام و نه‌ مي‌دانم چه خواهم كرد. شايد براي همين است كه سال نو براي من معنايي ندارد. آيا اين احساس هم جزيي از همه‌‌ي آن نا‌معناهاست؟

نمي‌دانم.!

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
خواندنش سخت بود