بويي برشته شدن كاج
پشت پنجرهي كوچك خانه
در باغچهي بيرونق حياط.
و آنسوترك
جيغ و جاق پرندهها،
در زِلِ آفتاب،
در روزي كه ديگر نيست.
و من آن روز را
سوگوارانه بهخاطر ميآورم.
همچون سعادتي افسانهوار،
حضور قاطع تو را بهخاطر ميآورم.
پيچيده در شرمي بينشاط
رو در رويِ باغچه و پشت بهمن،
در برابرِ آفتاب.
كه از خرام دلكش اندامات كاسته بودي و من،
تو را مشتاقانه در آغوش گرفته بودم
آن روز كه تمام حجم روياييي تنات
در دستهاي لرزان من آرام يافته بود.
و من
آن روز را سوگوارانه بهخاطر ميآورم.
با نجوايي گنگ
از خانهي كوچكي با تو سخن گفتم
كه ميخواستم چتر سرمان باشد و نبود.
و ديروز براي من هميشه عجيب بوده است.
شايد بهخاطر همين است كه من
از درزِ تنگِ پلكهايي كه بهخواب تسليم نميشنوند
هنوز هم
ديروز شكلگرفته را بهخاطر ميآورم.
ديروز را بهخاطر ميآورم
و تصوير عجيب تو را
در آميزهي روشني از واقعيت و رويا
در پردهي تاريك ذهنام،
و آن بيقراريي رنجآوري
كه مرا بيوقفه بهخود ميخواند
و من
تو را هميشه بهخاطر ميآورم.
همچون شعر معصومانهيي كه مجال سروده شدن نيافته است
تو را هميشه بهخاطر ميآورم،
نيمي شاد و نيمي اندوهگين،
پرغريو در سكوت و بيصدا در فرياد
كه ميداني از گلوگاهِ تنگِ آروزهاي من
شادمانه گذشتهاي و
من تو را هنوز هم بهخاطر ميآورم.
باري،
تو را بهخاطر ميآورم
در ديروز شكلگرفته
و با تو بهفردا سفر ميكنم.
سرزنده و شاد،
كه ميداني تو را جست و جو كردهام
در تهيي روزي بيتو
تا بهجست و جويي بار بربندم
كه جز تو
هيچ چيز را در آن باز نخواهم يافت.