ـ تو خسته‌اي؟

ـ شايد! شايد هم نه!

ـ پس چرا گفتي هيچ چيز سر جاي خودش نيست؟

ـ چون هيچ چيز اين همه نقيصه را جبران نمي‌كند.

خط پهن پر كج و پيچي روي پنجره، از دل گل‌هاي بي‌رونق پرده تا روي زمين.

پرسيدم:‌ « من گناه‌كارم؟» گفتي: « آره.» و خط پهن پر كج و پيچ در نگاه‌ تو بود. پرسيدم: « چرا؟ انگار باعث شده‌ام كه تو از مرگ كسي كه نمي‌شناختم‌اش قافل شوي؟» گفتي: «نمي‌دانم.» و خط پهن پر كج و پيچ از تيغ نگاه‌ات گذشت و كاه خشك دلم را در آتشي پر دود سوزاند.

بي‌هدف به تو نگاه مي‌كردم.

ـ ازمن متنفري؟

ـ تو چرا جواب سوال مرا نمي‌دهي؟

ـ صورت سوالت را پيدا نمي‌كنم.

ـ بگو كي اين مسخره بازي تمام مي‌شود؟

ـ تو فكر مي‌كني حرف‌هاي من، هنوز هم مي‌تواند در تو اشتياق، شگفتي يا دست‌كم آرامش ايجاد ‌كند؟

گفتي: «تو گناه‌كاري.» و صداي‌ات به‌طرز وحشتناكي انكارگر بود. گفتم: «مي‌دانم، من گناه‌كارم.» و صدايم مطلقا به‌گوش نمي‌رسيد. گفتي:«نه. نمي‌داني.» و صداي‌ات به‌طرز وحشتناكي از يقين سرشار بود.

و من بي‌هدف به‌تو نگاه مي‌كردم.

ـ دل‌ام مي‌خواهد اتفاق تازه‌اي بيفتد.

ـ من هنوز هم اميدوارم اتفاق تازه‌اي بيفتد.

ـ تا وقتي اميدواري به‌انگيزه‌اش گره نخورد اتفاق تازه‌اي نمي‌افتد.

ـ تنهايي، هيچ نيازي را برآورده نمي‌كند.

ـ پس چرا ما تنهاييم؟

ـ چون با هم حرف مي‌زنيم اما حرف‌هاي هم‌ديگر را نمي‌شنويم.

خط پهنِ پر و كج و پيچ از دلِ گل‌هاي بي‌رونق پرده‌، از دل زمين تا روي پرده، و بازي‌ي نور و سايه‌ در دل چشم‌هاي تو، گاهي روشن‌، گاهي خاموش.

پرسيدي: «تو فكر مي‌كني گناه‌كاري؟» و صداي‌ات به‌طرز وحشتناكي متهم كننده بود. گفتم: «نمي‌دانم.» و صدايم به‌طرز وحشتناكي انكارگر بود. پرسيدي: «‌چرا؟ چون در خانه‌اي نشسته‌اي كه با عهد و پيمان ساخته شده اما از دريچه‌ي پنجره‌اش به‌خانه‌ي همسايه نگاه مي‌كني؟» گفتم:‌‌«نه. من به‌تو نگاه مي‌كنم.» و صدايم به‌طرز وحشتناكي مدارا گرانه بود. گفتي: «مي‌دانم.» و خط پهن پر كج و پيچ از تيغ نگاه‌ام گذشت و به‌چشم‌هاي تو نرسيد.

من مي‌دانستم چرا به‌تو نگاه مي‌كنم. تو نمي‌دانستي چرا مرا نمي‌بيني.

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
ميدوني صفاي ما پا برهنه ها چيه؟ اين که ريگي به کفشمون نيست
هیج جیز سر جاش نیست؟... من حدس میزنم یک چیز سر جایش نیست.چیزی که ماندن را معنا کند