هميشه بايد فرصت داد كه گفتوگو بهراحتترين شكل آن صورت بگيرد. شايد در اينصورت است كه ميتوان آنچه را لازم است گفته يا شنيده شود با كسي در ميان گذاشت. ايكاش بيآنكه ناگزير باشيم ذرهيي بهعواقب احتمالي گفتوگو فكر كنيم بنشينيم حرف بزنيم گوش كنيم و چيزهايي بشنويم كه شايد روزي فكر ميكرديم تحمل شنيدن حتا يككلمهاش را هم نداشتهايم و ايكاش فقط ناگزير بهتحمل شنيدن كلماتي بوديم كه بيهراس از تاثير آني يا درازمدتشان بهشكل رگباري تلخ بهزبان آورده ميشوند. تا احساس واقعي از ميان نرود، تا مجال آنطور تنگ نشود كه جايي براي جبران چيزي باقي نماند، بايد گذاشت كه احساسهاي بهجا و نابهجا در قالب تصوراتي كاملا بيجا خودشان را با وضوحي خيرهكننده نشان بدهند. حتا اگر گفته شود گذشتهها يكسره در بيهودهگي محض و در وضعيتي كاملا غير انساني سپري شده است، و حتا اگر اين حرف در بدو امر احمقانهترين نتيجهيي باشد كه ممكن است بههر حال گرفته شود يا بهزبان بيايد باز هم بايد آنرا گفت، آن را شنيد و موقرانه تحمل كرد و دم بر نياورد.
هنوز سر كارم هستم، در كوچهيي تاريك و خلوت، روبهروي يك شيشهي دوديي مات، در واپسين لحظات روزي كه وقايعاش را ناباورانه تحمل كردهام و بهصندلي تكيه دادهام. بهدشواري سعي ميكنم از زير نفوذ تصوير گنگ مردي كه در فاصلهيي ناچيز در برابرم نشسته است و با فانوس كمرمق چشمهاي تنگ شدهاش از عمق شيشهي غبار آلود بر و بر بهمن نگاه ميكند بگريزم. اما مرد در حالي كه عميقا فكر ميكند با لبخندي تمسخر آميز و با سماجتي ايرادگير سعي دارد گذشته را بهطرزي نامفهوم بهمن ياد آوري كند. بهاو نگاه ميكنم و بياختيار سطرهاي جستهگريختهيي را كه از راه نگاهاش بهمن ديكته ميشود ذره ذره يادداشت ميكنم. انگار او را نميشناسم، و تصوير زندهاش را با آن پيرهن چهار خانهي سفيدي كه تناش كرده است اصلا بهجا نميآورم. مرد تلخ در حاليكه گردناش را كمي كج كرده است نگاهي كاملا حقارتياب دارد و تنها نوري كه در چهرهاش ديده ميشود از پشت سر بهشيشهي رو بهروي من ميتابد و خيابان پشت شيشه بهطرزي وهمآلود تاريك است. صداي گهگاهيي عبور وسايل نقليه را ميشنوم كه آزار دهنده است و مردمي كه با شتاب از طول خيابان در تاريكي ميگذرند سايههايي هستند كه يكديگر را بيهوده دنبال ميكنند. با اينهمه سرمايي را كه ديگر در كار نيست حس ميكنم و تصوير بيوضوح آن مرد روي شيشه كه دستهايش را بهدو طرف صندلي تكيه داده است و شانههايش را به طرف جلو خمانده است تنها چشماندازي است كه ميتوانم بهآن خيره شوم. ميتوانم تا ابد بهآن مرد نگاه كنم اما انگار قادر نيستم فكر كنم كه اين رابطه آنطور كه او ميگفت فقط روزهاي اولش دلچسب بوده است. نميتوانم خودم را قانع كنم كه همهچيز بيهوده بوده است و امروز اولين روزي است كه پيراهن چهار خانهي آبي پوشيدهام، همانطور كه شايد امروز اولين روزي است كه سلطهي بيكم و كاست تنهايي را بهشدت حس ميكنم. نميدانم آن مرد تلخ روي شيشه با آن لبخند سمج نيتسنج كه نگاهاش مثل تصويري موميايي شده روي من ثابت مانده است و از اين فاصلهي كم بهمن زل زده است دقيقا بهچه چيزي فكر ميكند و نميتوانم توضيح بدهم كه عشق واقعا چگونه است. اما ميدانم وقتي هست همه چيز آدم است. بهقدر همهي چيزهايي كه نيست جا ميگيرد و جايي بهوسعت يكپشت ناخن بهچيزهاي ديگر نميدهد. شايد بههمين دليل است كه وقتي نيست ظاهرا هيچ چيز ديگري هم نيست. درست مثل حفرهاي در خود رونده كه وقتي بوجود ميآيد گردابوار در خود ميپيچد و همه چيز را در خود فرو ميبرد و ميگوارد. و عشق را ميبينيم كه وقتي هست جايي براي چيزهاي ديگر بهجا نميگذارد.
آيا تجربههاي عاشقانه بيهودهاند؟
اولين تجربهي عاشقانهام را بهياد ميآورم و در دايرهي تنگ كمند پر زور آن كه دورتادور ذهنام را گرفتهاست دست و پا ميزنم. اولين تجربهي عاشقانه آدم، صرف نظر از اينكه واقعا در چه سني اتفاق افتاده باشد بيترديد يكي از خاطرههاي پر زوري است كه هميشه در ذهن باقي ميماند و درست مثل گردابي عميق همه چيز را در خود فرو ميكشد. و گويي اين تنها خاطرهيي است كه بايد باقي بماند، حتا اگر بقاي بوجود آورندهي آن امري محال بهنظر برسد.
و مگر نه ايناست كه تو روزي عشق را بهتمامي تجربه كردهاي؟ و نهمگر كه روزي عاشق بودهاي؟
و در اينميان، مجال براي جبران آنچه از دست ميرود چه تنگ مينمايد!