بیست و یکم خردادماه
دستهایم را میگذارم زیر چانهام روبهرویاش مینشینم و بر و بر بهاو نگاه میکنم. اول از همه لبهای قیطانی خوشرنگ او را میبینم که باغيظ بههم فشار ميآورند. انگار بههم پرچ شدهاند. انگار هیچجور خیال باز شدن ندارند. به آنها خيره نگاه ميكنم و کمی بعد اسباب چهرهاش را با دقت زیادی از نظر ميگذرانم. ابروهای باریک و بلندی دارد. پوستاش تیرهتاب است و بهموهای سیاه مجعدش که دور و برش ریخته نگاه میکنم و این پایان همهی تردیدهای من است. حالا دیگر مطمئنام یک زن رو بهروی من نشسته است. غمگین و خسته است و در این حالت کمی زیبااست. بهنام صدایش میکنم تا او را متوجه حضور خودم کنم. با شنیدن ناماش خوشحال میشود. این را چشمهایش نشان میدهند و من خوشحالی او را کاملا حس میکنم. در این حالت او آفریننده است و از این موضوع راضی است. او را باور میکنم چون میبینم که دارد بهمن نگاه میکند و میبینم که دارد فکر میکند. سردر نمیآورم بهچه چیزی فکر میکند. کم و بیش میتوانم حدسهایی بزنم اما اصلا نمیتوانم مطمئن باشم كه حدسهایم درستاند یا نيستند. گمان میکنم دارد بهچیز خاصی فکر میکند. فکر میکنم آن چیز خاص ميتواند هر چیزی باشد غیر از آنچه من حدس میزنم. برای همین هم دنبال حدسهایم را نمیگیرم. چون نمیتوانم بفهمام دارد بهچه چیزی فکر میکند. جریان فکرش را نمیتوانم دنبال کنم، اینرا دیگر میدانم اما فضایی را که در آن هست بهخوبی حس میکنم. مدتی در این وضع باقی میمانم و دستهایم خیلی زودتر از آنچه انتظار میرود خسته میشوند. میخواهم آنها را از زیر چانهام بردارم روی صندلی ولو شوم و فقط بهاو نگاه کنم. اما احساسام بهسرعت عوض میشود. حس میکنم بهطرز عجیبی دوست دارم پلک بزنم اما فقط قادرم چشمهایم را ببندم. انگار همین حالا که چشمهایم را بستهام دلام میخواهد او چشمهای درشتاش را باز کند. دلام ميخواهد نگاهاش را که بهزمین دوخته شده است بالا بیاورد و فقط بهمن نگاه کند. فکر میکنم او هم حق دارد مرا ببيند. شاید بخواهد یک دل سیر بهمن نگاه کند و از خودش بپرسد این مرد کیاست؟ آیا میتوانم دوستاش داشته باشم؟ چرا حالا رو بهروی او نشستهام؟ اینجا چه کار دارم؟ چه میخواهم؟ قرار است بهاو چه بگویم؟ قرار است او چه چیزی بهمن بگوید؟ و من باید چه چیزی بشنوم؟ آیا میتوانم بهاو اعتماد کنم؟ میتوانم بهاو تکیه کنم؟ تو کلهاش چه میگذرد؟ از من چه میخواهد؟ مرا برای چه میخواهد؟ تا کی میخواهد؟ تا کی در کنارم میماند؟ چهقدر تحملام میکند؟ تا کی میتواند همین باشد که بوده؟ که به من نشان داده هست که من فکر میکردم باشد که میتوانست باشد که قرار بود باشد که دلام میخواست باشد که میگفت هست که میخواستم باشد که بود که نشان داده بود هست و من دیده بودم که هست و باور کرده بودم که میتواند باشد و من قرار است چهکار کنم؟ و او انتظار دارد من چهکار کنم؟ و چرا خودش کاری نمیکند؟ و همینطور خیلی فکرهای دیگر که میتواند توی کلهی او باشد و من نمیدانم هست یا نیست. درکی از آنچه در فکر او میگذرد ندارم. سرم را بالا میآورم. دقیقا دوست دارم که بهلب های او نگاه کنم. میخواهم مطمئن شوم که لبهایاش بهزودی برای گفتن هجاهایی که آمادهی بیرون جهیدن است باز خواهند شد. اما یکهو خشکام میزند. چون صندلی روبهرو خالی است. روبهروی من کسي نیست. گویی خواب دیدهام. اما میدانم که بیدارم. چون بوی خوبی را که اطرافام هست خیلی خوب و خيلي دقیق حس میکنم. فکر میکنم این بو فقط میتواند بوی خوب موهای او باشد که روی شانهاش از دو طرف بازوها رو به پایین ریخته است و برهنهگی آنها را پوشانده است. ولی قبل از آن، تحریک زودگذر چیز هوش ربایی را روی گونهام حس میکنم . بعد دستهای او را میبینم که دور گردنام افتاده است و روی یکی از انگشتهای یکی از دستهایاش جای یک بریدهگی عمیق را میبینم. نمیدانم دست راست است یا دست چپ و خم میشوم. در حالیکه چشمهایم را میبندم بهبریدهگی روی انگشت او نزدیکتر میشوم. دوباره آن بوی خوب را حس میکنم. سعی میکنم جای زخم را ببوسم و برای اینکار بهجلو خم میشوم. آنقدر که درد کلافه کنندهی کشیدهگی بیش از حد گردنام را حس میکنم. اما هیچ چیز را روی لبهایم حس نمیکنم. فکر میکنم اشتباه کردهام. لابد بهخاطر آنکه چشمهایم بسته بوده راه را درست انتخاب نکردهام. دو دل میشوم و چشمهایم را دزدانه باز میکنم و در حالیکه دوباره آن بوی خاص را با سرخوشیی عجیبی مزهمزه میکنم و فشار تنی را هم بفهمینفهمی روی شانههایم حس میکنم بهوضوح میبینم که دستی در کار نیست. وحشت زده بر میگردم بهبالای سرم نگاه میکنم. انتظار دارم آن جا باشد و نیست. هیچکس نیست. رویای خوشی که تازه شروع شده هنوز دور و برم در جریان است و من تردید ندارم که تنها هستم. با اینهمه هنوز هم میتوانم آن رویا را درک کنم. وقتی برمیگردم و دوباره جلوم را نگاه میکنم او را میبینم. هنوز هم رو بهرویم نشسته است. ناخواسته بهدست های او که روی میز است نگاه میکنم. میفهمام برای آنکه موضوع را برای خودم روشن کنم باید حرف بزنم. باید کاری کنم که او حرف بزند و من بتوانم صدای او را بشنوم. میدانم فقط در اینصورت است که میتوانم مطمئن باشم که هست که بوده که خواهد بود و چیزی که دارم میبینم فقط یک رویای خوب نیست. حقیقت یک رویای خوب است. برای همین است که با صدایی دور و خسته میپرسم: «خب؟»
صدای خودم را نمیشنوم.
بعد از كمي مكث میگوید: «خب که چی؟»
«انگار داشتی چیزی میگفتی.»
«تو چیزی شنیدی؟»
«آره. یک چیز خوب. حتا میتوانم بگویم یک چیز خاص.»
«چی شنیدی؟»
« شنیدم میگفتی باید خیلی دلخور باشی و انگار حس میکردم هستی.»
« آره، اما نه خیلی زیاد.»
«پس دلخور نیستی؟»
«نه خیلی زیاد.»
«پس ممکن است خوشحال باشی.»
«شاید.»
«خب، چرا؟»
« چون حالا کسی هست که حرفهای مرا میشنود، علاوه بر آن مرا درک هم میکند و پاسخ میدهد.»
«خب؟»
« و وقتی این شخص توهستی من حق دارم چند برابر خوشحال باشم.»
«چرا؟»
«چون مطمئنام برای همیشه رازدار من باقی میمانی. یقین دارم.»
آه میکشم و میگذارم این مسئولیت سنگین را روی دوشام بگذارد. در عین حال بهطرز عجیبی هم راضی هستم. سعی میکنم طور دیگری بهنظر برسم اما انگار فقط میتوانم اینطور بهنظر برسم. چون رضایت را عمیقا حس میکنم و فکر میکنم دارم بهدرد کسی میخورم. انگار چیز خوبی در حال روی دادن است که روزی من آن را آرزو کردهام. چیزی که حالا دارم با چشمهای خودم میبینم. گرچه باورش نمیکنم، اما دوستاش دارم. حالا کسی هست که دارد بهمن اعتماد میکند. از آن گذشته بهمن میگوید بهکاری که میکند یقین دارد. دستهایم را توی هم قفل میکنم آنها را روی میز میگذارم و دوباره بر و بر بهاو نگاه میکنم. حالا برق چشمکزن چشمهای روشن او را بهخوبی میبینم. میتوانم حس کنم روی جریان گرم و روشنی از نور در میان بوها و صداهای خوب میلغزم غلت میخورم و جلو میروم. دستیکه با اعتماد دستام را گرفته است بهخوبی آن را نگه میدارد و من با خیال راحت میگذارم همه چیز همانطور که لازم است پیش برود. بعد میبینم که لبهایاش از هم باز میشود و من بیهیچ مقاومتی بهداخل آن کشیده میشوم. آنوقت میبینم که با صدای کلمات به داخل آن فرو میروم و از تنگنای گرم و چسبناکی که عطر همهی گلهای خوب خدا را دارد عبور میکنم و صدایی را میشنوم که میگوید:
«حالا میخواهم درد دل کنم، میشود؟»
میگویم: «برای همین است که من اینجایم، نمیفهمی؟»
این را میگویم و چشمهایم را میبندم. چون میخواهم صدای او را با وضوح و بینقص بشنوم.
آنوقت صدا میگوید: «جایی خواندهام که رنج، تفاوتی است بین آنچه هست و آنچه انسان میخواهد باشد.»
و ادامه میدهد: «اما من فکر میکنم رنج عدم پذیرش این تفاوت است نه خود این تفاوت.»
نفساش را با صدا بیرون میدهد و میگوید: «معنای دیگر رنج بهعقیدهی من از دست دادن زمان حال است بهعنوان تنها واقعیتی که تجربهاش میکنیم.»
همراه با صدایی که دارم میشنوم در چشمانداز خیالام بهدور دستها میروم و ناقافل سنگینیی دستی را روی سینهام حس میکنم و مجبور میشوم برگردم.
میشنوم که میگوید: «تو چی فکر میکنی؟»
دوباره سعی میکنم لبهایم را باز کنم و چیزی بگویم. اما چشمهایم بهجای لبهایم حرکت میکنند. انگار چشمهایم فرمان را زودتر حس کردهاند و بهاو نگاه میکنم. او نیست. دوباره هیچکس نیست. هیچچیز نیست. انگار هیچوقت چیزی نبوده است و من فقط بوها را حس میکنم. دوباره راه میافتم. بیآنکه از جایم جُم بخورم حس میکنم دوباره بیهدف راه افتادهام. در حالیکه دارم دور میشوم صدایی را که نیست و فکر میکنم باید باشد میشنوم. صدایی که بهجست و جوی آن هستم پا بهپای من میآید. اگر میخواهم بهرویایی که مرا در برگرفته است بازگردم باید دوباره چشمهایم را ببندم. ولی تا کی؟ دوباره کی حرف خواهد زد؟ و چهقدربرای شنیدن دوبارهی صدای او باید انتظار بکشم؟ آیا میداند این انتظار چهقدر سخت است؟