پنجم تيرماه
هميشه اين‌را ديده‌ام. هميشه مي‌توانم اين‌را ببينم.
در آغاز غروب، وقتی‌ قیامت گرما و نور تمام ‌مي‌شود،‌ روزِ بي‌حاصل را مي‌بينم كه با جامه‌ی بلند خاکستری‌ِ‌ی پرپینه‌‌اش راه بلند افق‌هاي تيره‌ را درپيش مي‌گيرد، دامن‌اش را از پس‌مانده‌‌های غبارآلود نور می‌تکاند و مثل غریبه‌یی در شنل نخ نمای‌اش، خرد و خسته و خاموش از کوچه‌های تنگِ دور و دراز و میدان‌هاي کوچک مدور عبور می‌کند. اين‌جور وقت‌ها هميشه اين را ديده‌ام كه روز بي‌اعتنا به‌هرچيز و همه‌چيز از كوچه‌ي بي‌حوصله‌ي سكوت، سربه‌زير و ساده مي‌گذرد و سگ‌های گرسنه‌ی لاجوني كه پس‌مانده‌ي روزانه‌ را در تَل زباله‌هاي شبانه به‌تجربه‌ بو مي‌كشند گردا‌گردش مي‌چرخند و پشت به‌پنجره‌هاي تاريك لاقیدانه‌ پارس می‌کنند و چشم‌های چهارتاقي‌شان را به‌پرده‌ی لاجوردی رنگ غروب می‌دوزند و او را كه پشت دیوارهای بلند خانه‌های دل‌گیر گم می‌شود تا آخرين دم بدرقه‌ مي‌كنند.
هميشه مي‌توانم اين را ببينم كه آب‌هاي تیره و آرام در لجه‌ی تاریک وتنبل‌شان روی هم می‌غلطند و ته‌مانده‌ي لکه‌های طلایی رنگ نور را که با هزاران مردمک زنده و درخشان به‌آسمان بی‌ستاره‌ی غروب چشمک می‌زنند باز می‌تابانند و خورشید بی‌رمق به زردی نشسته مثل هزار تکیه‌ی پخش و پلای آینه‌ی شکسته‌يي‌ در آوار تيره‌گي گم مي‌شود و عابران خسته و خواب‌آلود كه از كوچه‌هاي سوت و كور مي‌گذرند، با چرخاندن کلید در قفل‌های درهای بسته و انداختن چفت و بست‌ها دل به شب بی‌نصیب می سپارند.
غالبا این‌جور اتفاق می‌افتد.
وقتی که آدم احساس می‌کند در زنده‌گی به‌آخر خط غم‌انگیز یک تجربه‌ی طولانی رسیده است و تقریبا تمام رویاهای‌اش از رنگ و رو افتاده‌اند، خواهی نخواهی به‌لحظه‌یی رسیده است که فکر می‌کند دیگر نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند به زنده‌گی به‌هر شکل آن ادامه دهد. با این وجود زنده‌گی از او کس دیگری ساخته است. کسی که باید با اولین شعاع نور‌ که از خلال پرده های اتاق‌اش به او می تابند از خواب بیدار شود زخم‌هایش را وارسد ناکامی‌هایش را با نگاهی که از حسرت و نومیدی شعله‌ور است بدرقه کند گزنه‌ی زورمند بغض‌ها و کینه‌ها را از سینه‌ی پر دودش بیرون کشد با نفسی بریده‌بریده به‌راه افتد تصمیم بگیرد کاری کند و زنده‌گی را به‌شکل دیگری ادامه دهد.
سي‌ام خرداد

تو قلب‌ات را دوست داری
زنده‌‌گی قلب تو را دوست دارد
و قلب تو در سینه‌ی من ‌است
و من زنده‌گی را دوست دارم.

تو را صدا می کنم
و زنده‌گی صدای مرا می‌شنود
تو صدای مرا نمی‌شنوی
و من قلب‌ات را دوست دارم.

عشق‌های بزرگ را دیده‌ام
در گورستان‌های تاریک سکوت،
پیش ازآن‌که لب‌ها به‌اعتراف گشوده شوند
خدا را، عشق‌های بزرگ را
من این‌گونه دیده‌ام.
و می‌دانم که زنده‌گی
تنها با اولین پاسخ روشن تو
به‌صدای من
در قلب‌های ما جاری خواهد ‌شد.
بيست پنجم خرداد
من نیز شادم مثل همه‌ی شما و هرگز به این موضوع فکر نمی‌کنم که جلوه‌ی شادی در تمام طول زندگی‌ام درخشش دور از انتظار جرقه‌ی غم‌انگیزی بوده ‌است که آوار مرطوب مه را در سپیده‌دمان با انفجاری کوچک روشن می‌کند و می‌گذرد و تنها چیزی که از آن باقی می‌ماند تجربه‌ی ناملموسی است که در پرده‌ی ذهن اتقاق می‌افتد. اما شادی برای من فقط به‌دو حادثه محدود می‌شود. دو حادثه‌یی که هیچ‌کدام قطعیت ندارند و من میل دارم آن‌ها را تنها تجربه‌های قطعی‌ی شادی در زندگی‌ام به‌حساب آورم. یکی از آن‌ها زمانی اتقاق افتاده است که من هنوز به‌دنیا نیامده بودم و دیگری حتما زمانی اتقاق خواهد افتاد که از دنیا خواهم رفت. من هرگز به قطعیت‌ها در زنده‌گی‌ام پایبند نبوده ام. از طرفی هم، اصلا مایل نیستم قطعیت این تجربه را زیر سوال ببرم. چون فکر می‌کنم که آن‌ها درست‌ترین باور‌های من‌اند. صرفا هم به‌این دلیل که شکل‌گیری آن‌ها را خارج از جهانی که در آن زندگی می‌کنم تلقی می‌کنم.
بيست و سوم خردادماه
چه باشی چه نباشی، برای من، تو همه چیز هستی. همه‌ی آن چیزی که تو هستی. از دروغ متنفرم و از این‌که کسی که با من گفت و گو می‌کند به‌راحتی قادر است تمام مرزهای یک‌رنگی و روراستی را به‌وقیح‌ترین شکل ممکن در‌هم بریزد رنج می‌برم. با این همه گمان می‌کنم افق‌های بی‌روشنایی‌ی چشم‌های من به‌شکل چاره ناپذیری فقط به‌تو منحصر و محدود می‌شود. به‌تو نگاه می‌کنم و در سکوت به‌حرف‌های ناگفته‌یی که میان من و تو‌است و من آن‌ها را با وضوح حیرت‌آوری حس می‌کنم گوش می دهم. تقریبا همیشه از این کار لذت می برم اما روح‌ام که مثل وزنه‌یی بی‌شکل و سنگین در خلا‌ء‌های دور و دراز سرگردان است دائما دست‌خوش دگرگونی‌های غیر قابل تحمل می‌شود. سفری تلخ و دشوار از رنجی به‌رنج دیگرتا این‌که دیگر رنجی نباشد. گاهی تنها یک حقیقت - حقیقت تو- برای زنده‌ بودن من کافی است. و این تنها حقیقتی است که مرا به‌زنده‌گی پایبند می‌کند، چرا که در دهلیزهای پر‌هیاهوی ذهن سرشار از ترديد من، تو تنها حقیقتی هستی که به‌آن باور دارم. در حالی که من غالبا به‌واقعیت تو نیازمندم. ناچارم با شرمساری‌ی توضیح‌ناپذیری اعتراف کنم که در بسیاری از لحظه‌هایی که زنده‌گی‌ام را شکل می‌دهد تنها واقعیت حضور تو می‌تواند مرا به‌آن آرامش دل‌پذیر و عمیق و دور از دست‌رسی که سخت به‌آن احساس نیاز می‌کنم برساند. و این همان چیزی است که نیست و می‌دانم که تلاش برای دست یافتن به‌آن مثل تلاش برای دست یافتن به‌غیر‌ممکن‌ترین و بی‌هوده ترین آروزها‌است. طاقت فرساترین تلاش‌ها همیشه بی‌هوده ترین آن‌ها هستند. و واقعیت حضور تو در ذهن من، در دور دست‌ترین مکان‌هایی که تلاش‌های بی‌هوده همزاد بی‌معنا‌ترین مماثله‌های امکان‌پذیرند. وقتي همه‌چیز رنگ رنگ عادت به‌خود می‌گیرد چشم‌هایم را می‌بندم و در ظلمات بی‌کرانی که مرا در بر می‌گیرد با احساس خشنودی کاملی از حقیقت تو واقعیتی برتر می‌سازم . زیرا که به‌تو نیازمندم.
بيست و دوم خردادماه
بگذار نتیجه گیری کنیم: چه چیز این دنیا واقعیت است؟ چه چیزش دوست داشتنی است؟ تنها واقعیت قابل شهادت این دنیا همان دروغ بزرگی است که نام‌اش زنده‌گی است و تنها چیزی که آن دروغ بزرگ را دوست داشتنی می‌کند توهمی است که نام‌اش عشق است و زمانی که این دروغ بزرگ از تنها توهمی که آن را قابل تحمل می‌کند خالی شود آن وقت معلوم نیست که چگونه و تا کی می‌توان آن را تحمل کرد.
بیست و یکم خردادماه
دست‌هایم را می‌گذارم زیر چانه‌ام روبه‌روی‌اش می‌نشینم و بر و بر به‌او نگاه می‌کنم. اول از همه لب‌های قیطانی خوش‌رنگ او را می‌بینم که باغيظ به‌هم فشار مي‌آورند. انگار به‌هم پرچ شده‌اند. انگار هیچ‌جور خیال باز شدن ندارند. به آن‌ها خيره نگاه مي‌كنم و کمی بعد ‌اسباب ‌چهره‌اش را با دقت زیادی از نظر مي‌گذرانم. ابروهای باریک و بلندی دارد. پوست‌اش تیره‌تاب است و به‌موهای سیاه‌ مجعدش که دور و برش ریخته نگاه می‌کنم و این پایان همه‌ی تردیدهای من است. حالا دیگر مطمئن‌ام یک زن رو به‌روی من نشسته است. غمگین و خسته است و در این حالت کمی زیبا‌است. به‌نام‌ صدایش می‌کنم تا او را متوجه حضور خودم کنم. با شنیدن نام‌اش خوش‌حال می‌شود. این را چشم‌هایش نشان می‌دهند و من خوش‌حالی او را کاملا حس می‌کنم. در این حالت او آفریننده است و از این موضوع راضی است. او را باور می‌کنم چون می‌بینم که دارد به‌من نگاه می‌کند و می‌بینم که دارد فکر می‌کند. سردر نمی‌آورم به‌چه چیزی فکر می‌کند. کم و بیش می‌توانم حدس‌هایی بزنم اما اصلا نمی‌توانم مطمئن باشم كه حدس‌هایم درست‌اند یا نيستند. گمان می‌کنم دارد به‌چیز خاصی فکر می‌کند. فکر می‌کنم آن چیز خاص مي‌تواند هر چیزی باشد غیر از آن‌چه من حدس می‌زنم. برای همین هم دنبال حدس‌هایم را نمی‌گیرم. چون نمی‌توانم بفهم‌ام دارد به‌چه چیزی فکر می‌کند. جریان فکرش را نمی‌توانم دنبال کنم، این‌را دیگر می‌دانم اما فضایی را که در آن هست به‌خوبی حس می‌کنم. مدتی در این وضع باقی می‌مانم و دست‌هایم خیلی زودتر از آن‌چه انتظار می‌رود خسته می‌شوند. می‌خواهم آن‌ها را از زیر چانه‌ام بردارم روی صندلی ولو شوم و فقط به‌او نگاه کنم. اما احساس‌ام به‌سرعت عوض می‌شود. حس می‌کنم به‌طرز عجیبی دوست دارم پلک بزنم اما فقط قادرم چشم‌هایم را ببندم. انگار همین حالا که چشم‌هایم را بسته‌ام دل‌ام می‌خواهد او چشم‌های‌ درشت‌اش را باز کند. دل‌ام مي‌خواهد نگاه‌اش را که به‌زمین دوخته شده است بالا بیاورد و فقط به‌من نگاه کند. فکر می‌کنم او هم حق دارد مرا ببيند. شاید بخواهد یک دل سیر به‌من نگاه کند و از خودش بپرسد این مرد کی‌است؟ آیا می‌توانم دوست‌اش داشته باشم؟ چرا حالا رو به‌روی او نشسته‌ام؟ این‌جا چه کار دارم؟ چه می‌خواهم؟ قرار است به‌او چه بگویم؟ قرار است او چه چیزی به‌من بگوید؟ و من باید چه چیزی بشنوم؟ آیا می‌توانم به‌او اعتماد کنم؟ می‌توانم به‌او تکیه کنم؟ تو کله‌اش چه می‌گذرد؟ از من چه می‌خواهد؟ مرا برای چه می‌خواهد؟ تا کی می‌خواهد؟ تا کی در کنارم می‌ماند؟ چه‌قدر تحمل‌ام می‌کند؟ تا کی می‌تواند همین باشد که بوده؟ که به من نشان داده هست که من فکر می‌کردم باشد که می‌توانست باشد که قرار بود باشد که دل‌ام می‌خواست باشد که می‌گفت هست که می‌خواستم باشد که بود که نشان داده بود هست و من دیده بودم که هست و باور کرده بودم که می‌تواند باشد و من قرار است چه‌کار کنم؟ و او انتظار دارد من چه‌کار کنم؟ و چرا خودش کاری نمی‌کند؟ و همین‌طور خیلی فکرهای دیگر که می‌تواند توی کله‌ی او باشد و من نمی‌دانم هست یا نیست. درکی از آن‌چه در فکر او می‌گذرد ندارم. سرم را بالا می‌آورم. دقیقا دوست دارم که به‌لب های او نگاه کنم. می‌خواهم مطمئن شوم که لب‌های‌اش به‌زودی برای گفتن هجاهایی که آماده‌ی بیرون جهیدن است باز خواهند شد. اما یکهو خشک‌ام می‌زند. چون صندلی روبه‌رو خالی است. روبه‌روی من کسي نیست. گویی خواب دیده‌ام. اما می‌دانم که بیدارم. چون بوی خوبی را که اطراف‌ام هست خیلی خوب و خيلي دقیق حس می‌کنم. فکر می‌کنم این بو فقط می‌تواند بوی خوب موهای او باشد‌ که روی شانه‌اش از دو طرف بازوها رو به پایین ریخته است و برهنه‌گی آن‌ها را پوشانده است. ولی قبل از آن، تحریک زودگذر چیز هوش ربایی را روی گونه‌ام حس می‌کنم . بعد دست‌های او را می‌بینم که دور گردن‌ام افتاده است و روی یکی از انگشت‌های یکی از دست‌های‌اش جای یک بریده‌گی عمیق را می‌بینم. نمی‌دانم دست راست است یا دست چپ و خم می‌شوم. در حالی‌که چشم‌هایم را می‌بندم به‌بریده‌گی روی انگشت او نزدیک‌تر می‌شوم. دوباره آن بوی خوب را حس می‌کنم. سعی می‌کنم جای زخم را ببوسم و برای این‌کار به‌جلو خم می‌شوم. آن‌قدر که درد کلافه کننده‌ی کشیده‌گی بیش از حد گردن‌ام را حس می‌کنم. اما هیچ‌ چیز را روی لب‌هایم حس نمی‌کنم. فکر می‌کنم اشتباه کرده‌ام. لابد به‌خاطر آن‌که چشم‌هایم بسته بوده راه را درست انتخاب نکرده‌ام. دو دل می‌شوم و چشم‌هایم را دزدانه باز می‌کنم و در حالی‌که دوباره آن بوی خاص را با سر‌خوشی‌ی عجیبی مزه‌مزه می‌کنم و فشار تنی را هم بفهمی‌نفهمی روی شانه‌هایم حس می‌کنم به‌وضوح می‌بینم که دستی در کار نیست. وحشت زده بر می‌گردم به‌بالای سرم نگاه می‌کنم. انتظار دارم آن جا باشد و نیست. هیچ‌کس نیست. رویای خوشی که تازه شروع شده هنوز دور و برم در جریان است و من تردید ندارم که تنها هستم. با این‌همه هنوز هم می‌توانم آن رویا ‌را درک کنم. وقتی بر‌می‌گردم و دوباره جلوم را نگاه می‌کنم او را می‌بینم. هنوز هم رو به‌رویم نشسته است. ناخواسته به‌دست های او که روی میز است نگاه می‌کنم. می‌فهم‌ام برای آن‌که موضوع را برای خودم روشن کنم باید حرف بزنم. باید کاری کنم که او حرف بزند و من بتوانم صدای‌ او را بشنوم. می‌دانم فقط در این‌صورت است که می‌توانم مطمئن باشم که هست که بوده که خواهد بود و چیزی که دارم می‌بینم فقط یک رویای خوب نیست. حقیقت یک رویای خوب است. برای همین است که با صدایی دور و خسته می‌پرسم: «خب؟»
صدای خودم را نمی‌شنوم.
بعد از كمي مكث می‌گوید: «خب که چی؟»
«انگار داشتی چیزی می‌گفتی.»
«تو چیزی شنیدی؟»
«آره. یک چیز خوب. حتا می‌توانم بگویم یک چیز خاص.»
«چی شنیدی؟»
« شنیدم می‌گفتی باید خیلی دل‌خور باشی و انگار حس می‌کردم هستی.»
« آره، اما نه خیلی زیاد.»
«پس دل‌خور نیستی؟»
«نه خیلی زیاد.»
«پس ممکن است خوش‌حال باشی.»
«شاید.»
«خب، چرا؟»
« چون حالا کسی هست که حرف‌های مرا می‌شنود، علاوه بر آن مرا درک هم می‌کند و پاسخ می‌دهد.»
«خب؟»
« و وقتی این شخص توهستی من حق دارم چند برابر خوش‌حال باشم.»
«چرا؟»
«چون مطمئن‌ام‌ برای همیشه راز‌دار من باقی می‌مانی. یقین دارم.»
آه می‌کشم و می‌گذارم این مسئولیت سنگین را روی دوش‌ام بگذارد. در عین حال به‌طرز عجیبی هم راضی هستم. سعی می‌کنم طور دیگری به‌نظر برسم اما انگار فقط می‌توانم این‌طور به‌نظر برسم. چون رضایت را عمیقا حس می‌کنم و فکر می‌کنم دارم به‌درد کسی می‌خورم. انگار چیز خوبی در حال روی دادن است که روزی من آن را آرزو کرده‌ام. چیزی که حالا دارم با چشم‌های خودم می‌بینم. گرچه باورش نمی‌کنم، اما دوست‌اش دارم. حالا کسی هست که دارد به‌من اعتماد می‌کند. از آن گذشته به‌من می‌گوید به‌کاری که می‌کند یقین دارد. دست‌هایم را توی هم قفل می‌کنم آن‌ها را روی میز می‌گذارم و دوباره بر و بر به‌او نگاه می‌کنم. حالا برق چشمک‌زن چشم‌های روشن او را به‌خوبی می‌بینم. می‌توانم حس کنم روی جریان گرم و روشنی از نور در میان بوها و صداهای خوب می‌لغزم غلت می‌خورم و جلو می‌روم. دستی‌که با اعتماد دست‌ام را گرفته است به‌خوبی آن را نگه می‌دارد و من با خیال راحت می‌گذارم همه چیز همان‌طور که لازم است پیش برود. بعد می‌بینم که لب‌های‌اش از هم باز می‌شود و من بی‌هیچ مقاومتی به‌داخل آن کشیده می‌شوم. آن‌وقت می‌بینم که با صدای کلمات به داخل آن فرو می‌روم و از تنگنای گرم و چسب‌ناکی که عطر همه‌ی گل‌های خوب خدا را دارد عبور می‌کنم و صدایی را می‌شنوم که می‌گوید:
«حالا می‌خواهم درد دل کنم، می‌شود؟»
می‌گویم: «برای همین است که من این‌جایم، نمی‌فهمی؟»
این را می‌گویم و چشم‌هایم را می‌بندم. چون می‌خواهم صدای او را با وضوح و بی‌نقص بشنوم.
آن‌وقت صدا می‌گوید: «‌جایی خوانده‌ام که رنج، تفاوتی است بین آن‌چه هست و آن‌چه انسان می‌خواهد باشد.»
و ادامه می‌دهد: «اما من فکر می‌کنم رنج عدم پذیرش این تفاوت است نه خود این تفاوت‌.»
نفس‌اش را با صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: «معنای دیگر رنج به‌عقیده‌ی من از دست دادن زمان حال است به‌عنوان تنها واقعیتی که تجربه‌اش می‌کنیم.»
همراه با صدایی که دارم می‌شنوم در چشم‌انداز خیال‌ام به‌دور دست‌ها می‌روم و ناقافل سنگینی‌ی دستی را روی سینه‌ام حس می‌کنم و مجبور می‌شوم برگردم.
می‌شنوم که می‌گوید: «تو چی فکر می‌کنی؟»
دوباره سعی می‌کنم لب‌هایم را باز کنم و چیزی بگویم. اما چشم‌هایم به‌جای لب‌هایم حرکت می‌کنند. انگار چشم‌هایم فرمان را زودتر حس کرده‌اند و به‌او نگاه می‌کنم. او نیست. دوباره هیچ‌کس نیست. هیچ‌چیز نیست. انگار هیچ‌وقت چیزی نبوده است و من فقط بوها را حس می‌کنم. دوباره راه می‌افتم. بی‌آن‌که از جایم جُم بخورم حس می‌کنم دوباره بی‌هدف راه افتاده‌ام. در حالی‌که دارم دور می‌شوم صدایی‌ را که نیست و فکر می‌کنم باید باشد می‌شنوم. صدایی که به‌جست و جوی آن هستم پا به‌پای من می‌آید. اگر می‌خواهم به‌رویایی که مرا در بر‌گرفته است بازگردم باید دوباره چشم‌هایم را ببندم. ولی تا کی‌؟ دوباره کی حرف خواهد زد؟ و چه‌قدربرای شنیدن دوباره‌ی صدای او باید انتظار بکشم؟ آیا می‌داند این انتظار چه‌قدر سخت است؟
یستم خردادماه
«دیگر هرگز منتظر من نباش. من توانایی ساختن زنده‌گی خودم را دارم. من زنده‌گی را از هیچ‌ خدایی گدایی نمی‌کنم. هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به‌من نکن. فکر کن جسد مرده‌ی یک خاطره‌ی دورم. فراموش‌ام کن. کاری که من برای آن با تمام وجودم تلاش می‌کنم. گیرم که انتظار موفقیت، آخرین انتظاری است که از این تلاش دارم. بدرود.»
«خوش‌حال‌ام که بلاخره رفتار مردانه‌يي از تو سر می‌زند. دعا می‌کنم موفق باشی. دیگر چیزی از من نخواهی شنید. مگر وقتی ‌که به‌خاطر تک تک کلماتی که گفته‌ای عذر خواهی کنی. از دید من همه‌چیز تمام شده است. خوش‌حال‌ام که بلاتکلیفی من هم تمام شده است.»
چهاردهم خردادماه
گفت: « چی شده؟»
گفتم: «هیچ‌چی. فقط دوست داشتم صدات کنم.»
ودوباره صدايش كردم.
«خسته نشدي؟»
«ازچي؟»
«صدا زدن.»
«نه.»
«خب، چرا؟»
«نمی‌دانم.»
«باز هم داري بازي در مي‌آوري.»
«خب، مثل آدم غرق شده‌یی هستم که سعی دارد از توی لای و لجن چسبناک ته آب‌ها کسی را صدا کند. براي همين تو را صدا کردم. فقط براي همین.»
«وقتی یک آدم سعی می‌کند از توی لای و لجن کسی را صدا کند چی به‌دست می‌آورد؟»
«خيلي چيزها.»
«فکر می‌کنی جز چند حباب خالی که از دهن بازمانده‌‌اش پرواز مي‌‌کند چیز دیگری به‌دست مي‌آورد؟»
«شاید. وشايد همان را هم به‌دست نياورد. خب كه چي؟.»
«تو چته؟»
«نمی‌دانم.»
«باز هم گفتي نمي‌دانم؟»
«نمي‌دانم. واقعا نمي‌دانم.»
«قلاب اجل به‌ریشه‌ی جان‌ات بیفتد اگر دروغ بگویی.»
«راست‌اش مثل آدم وحشت‌زده‌یی هستم که فقط شهقه می‌زند و جز خودش هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنود.»
«اما من که دارم صدای تو را می‌شنوم.»
«خودم باید بشنوم. تا خودم صدای خودم را نشنوم چیزی را باور نمی‌کنم.»
«اما من صدای تو را می‌شنوم. حتا وقتی حرف نمی‌زنی من صدای تورا می‌شنوم.»
دوازدهم خردادماه
دل‌ام نمی‌خواهد این چیزها را بنویسم ولی نمی‌دانم چرا مجبورم بنویسم. کمی بعد، شاید بعدها، یعنی روزی که نباشم، شاید آن روز که نمی‌دانم چه روزی خواهد بود، بلاخره معلوم شود چرا این‌قدر خسته بوده‌ام. چه کسی یا کجا و از روی چه نشانه‌یی می‌خواهد این نکته را در یابد، نمي‌دانم. شاید این سطرها یک روز توسط کسی خوانده شود. شاید یک روز کسی پیدا شود و آن‌ها را بخواند. انگار هر اتفاقی می‌افتد یا قرار است بیفتد فقط برای آن‌است که به‌من بفهماند دیگر نمی‌توانم و نباید به‌کسی دل بدهم یا به‌چیزی اعتماد کنم. راه‌های متفاوتی هست که می‌توان از طریق آن‌ها زنده‌گی را غنی‌تر کرد اما من آن راه‌ها را نمی‌شناسم. درک نمی‌کنم که این‌همه دروغ برای چیست و يك‌تيغ به‌خودم می‌گویم کاش راست می‌گفت. کاش همه‌چیز را سرراست می‌گفت. آن‌طور که واقعا هست. کسی چه می‌داند، شاید اگر همه‌چیز را همان‌طور که هست با من در میان می‌گذاشت وضع از این‌که هست بهتر می‌شد. به‌هر حال تنها چیزی که حس می‌کنم این است که مطلقا راست نمی‌گوید. دلیل‌اش را نمی‌فهم‌ام. موانع‌اش را درک نمی‌کنم. هیچ‌چیز را درک نمی‌کنم. دیگرحتا نمی‌خواهم فکر کنم. می‌دانم که این ناتوانی از سر تنبلی نیست. می‌دانم که فکر کردن به‌این موضوع هرگز راهی به‌هیچ دهی نمی‌برد. بگذارحفره‌هایی که ایجاد کرده است آن‌قدر عمیق شود که دیگر کسی یا چیزی نتواند آن‌ها ‌را پر کند. چه عیبی دارد! این هم یکی از راه‌های عجیبی است که زنده‌گی در تمام طول سال‌هایی که می‌آیند و می‌روند به‌آدم نشان می‌دهد. بعد هم خود زنده‌گی است که به‌سایه‌دستی آن‌ها را محو می‌کند. در این راه جز تباهی چیزی نیست. و مگر تا این‌جا زنده‌گی‌ی من جز تباهی چیز دیگری بوده است؟ مادر کابوس‌ها جز تباهی فرزندی به‌عرصه نمی‌رساند. حرکت پاندول‌وار میان تباهی و کابوس‌ به‌جایی نمی‌رسد، جز از کابوسی به‌کابوس دیگر رفتن نتیجه‌یی در کار نیست؛ در بستری که رنج دروغ گفتن و دروغ شنیدن آن‌را به‌کلی تسخیر کرده است راهی برای ساختن هیچ رویایی نیست. جز این چه فکری را می‌توانم دنبال کنم؟ خدایا! چرا راهی نمی‌یابم؟ آیا آن‌قدر ضعیف شده‌ام که دیگر امید به‌یافتن راه درست را برای همیشه از دست داده باشم؟ زنده‌گی هرگز از من آدم پوست کلفتی نساخته است، آدمی‌که بتواند در برابر همه‌ی ناراستی‌ها به‌‌همان خوبی‌یی که لازم است دوام بیاورد. اقرار می‌کنم که حساس‌تر و ضعیف‌تر از همیشه شده‌ام. این چیزها هر روز و هر روز مرا حساس‌تر و ضعیف‌تر کرده است. تا این‌که دیگر جز حساس شدن به‌چیزها، حتا چیزهای کوچک، احساسی ندارم. با این‌حال مدیون کسی نیستم. این خوب است یا بد، نمی‌دانم. کاش مقدر بود که مدیون کسی باشم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم. از انتشار کتاب‌ام دست برمی‌دارم. به‌زودی به‌ناشرم زنگ خواهم زد و از او تقاضای باز پس فرستادن‌اش را خواهم کرد. اگر ارزش انتشار داشته باشد هیچ‌وقت برای منتشر شدن‌اش دیر نخواهد بود. کار من این است: باید این‌همه نوشته‌ی پراکنده را سر و سامان بدهم. با تمام وقت ناچیزی که در اختیار دارم باید دوباره از جایی شروع کنم. نمی‌دانم از کجا اما باید شروع کنم، اما می‌دانم که باید لحن شخصی‌ی خودم را در نوشتن پیدا کنم. حالا این لحن را گم کرده‌ام. بدون تسلط بر آن قادر به‌انجام هیچ‌کاری نیستم. افکارم مثل رشته‌های در‌هم بر‌هم سیمی است که زیر پا افتاده باشد: با هر ضربه‌یی که به‌آن می‌خورد صدای ناهنجاری از آن شنیده می‌شود. و احساس‌ام! خدایا، چه‌قدر فکر می‌کنم به‌آن ظلم شده است. خوب است چه‌قدر فریب خورده با‌شم؟ و چه‌قدر صاف و ساده بوده‌ام. تا کی می‌توانم صادقانه بمانم؟ خوب است تا کی صاف و ساده بمانم؟ پرسش‌هایی‌ که غالبا بی‌جواب می‌ماند، پرسش‌هایی‌است که غالبا محتاج پاسخ‌است. با این‌همه باید صادقانه بمانم. جز این نمی‌توانم راه دیگری انتخاب کنم. من برای راهی جز این ساخته نشده‌ام. نمی‌توانم کس دیگری باشم، در حالی‌که همان کسی را در روح‌ام می‌پرورانم که می‌خواهم باشم. تا آخرین روزی که در اختیارم خواهد بود، تا آخرین لحظه‌یی که پرتو خورشید از خلال این روزهای سخت و غم‌انگیز بر زمین و بر من خواهد تابید، باید همان باشم که می‌خواهم. گیرم نبودن او را با چشم‌هایی حسرت‌بار نظاره خواهم کرد. باید همان باشم که می‌خواهم، که می‌توانم باشم، که به‌خودم گفته‌ام باید باشم. و راهی سخت‌تر از آن‌چه هست در پیش خواهم گرفت و باز هم ادامه خواهم داد: بی‌سری و بی‌سامانی، بی‌سر و سامان دهی. بی‌امید و بی‌انگیزه‌یی حتا در این‌جا‌، در این بن بست خاک و آرزو.
با تردید، حتا با تردید، ادامه خواهم داد.
مطمئن‌ام.
هشتم خرداد ماه
تنها نشسته بودم و روز بود و به‌آن شب لعنتی‌ی سردي فکر می‌کردم ‌ که در خاطرم مانده بود و آن‌وقت تو نبودی و من کنار تو بودم و با تو قدم می‌زدم و تو كه كنار من نبودي دم به‌دم از من جلو می‌افتادی و من از سرما می‌لرزیدم و صدای‌ام از سرما می‌لرزید و صدای تو كه از سرما نمی‌لرزید و طنین گرم و زنده‌ای داشت به‌آرامی به‌گوش ‌من می‌رسید. ما به‌هم نمی‌رسیدم. صدای ‌من که از سرما می‌لرزید به‌تو نمی‌رسید و دل‌ام از چیزی که بود و نمی‌دانم چه بود در خود می‌تپید و ذهن‌ام آرام نمی‌گرفت و من آرام نبودم. نمی‌توانستم، هیچ‌جور نمی‌توانستم آرام باشم و نمي‌توانستم به‌آن‌همه لرزشی که در جان‌ام بود غلبه کنم و با آن‌همه احساس نابختیاری‌ی غم‌انگیزی که از جایی توی تن‌ام سرچشمه می‌گرفت و آن مایه‌ی تلخ و لزجی که از عمق معده‌ام بالا می‌‌آمد و راه گلوی‌ام را می‌بست کنار بیایم و کنار آمدم. به‌سختی کنار تو راه رفتم و مثل آدمی که برای نبردی برابر آماده نشده باشد برای هیچ چیز آماده نبودم و قبل از آغاز هر گفت و گویی احساس ‌کردم مغلوب توهستم و مغلوب تو بودم. احساس از دست‌رفته‌گی عجیبی دست و پای‌ام را می‌بست و مرا از تو جدا می‌کرد. من از تو جدا بودم و با سماجت شگفت‌انگیزی که تا آن لحظه در خودم سراغ نداشتم با ترس و لرز زیاد کنار تو راه می‌رفتم و باز می‌لرزیدم و لاجرم می‌دانستم که فرصتی برای جبران نخواهم داشت و هیچ فرصتی برای جبران نداشتم تا این‌که تو دیگر نبودی. از آن وقت من دیگر نبودم و فقط تو بودی و آن شب لعنتی‌ی سرد بود و آن پارک لعنتی‌ی سرد بود و من دیگر به آن‌جا برنگشتم و با این‌که فکر می‌کنم همیشه آن جا هستم اما آن‌جا نیستم، تا این‌که نبودم، تا این‌که نباشم. پس آن‌روز نشسته بودم و با سرخورده‌گی‌ی عجیبی به‌این جریان فکر می‌کردم و در رویاهای‌ام پس و پیش می‌رفتم و باز فکر می کردم تا این‌که نوشتم. می‌خواهم بگویم این شعر مال توست و من این را برای‌ات خواهم فرستاد، حتا اگر نخواهی، حتا اگر نگویی که می‌خواهی.

« ...و آرزو »
کاش باد بودم
آزاد‌گَردِِ پیرهن‌ نازک تو
گرد برگرد تن‌ات.
یا
غباری خُرد‌ترک
که می‌توانستم بود
رقصان
بر آستین بلند جامه‌‌ات.
يا خون سفید ملحفه‌یی سرد
زیر تن‌ات.

کاش این نبودم
که هستم:
جثه‌یی عظیم
در کنارت
سنگی گران
به‌پای‌ات
و خاری ناچیز
در کف‌ات
ور نه،
چه خواهیم بود
جز زوزه‌ی وحشت‌‌انگیزخشمي
در دهاني به‌درد گشوده‌
به‌هنگامی‌که نگاه
آن را
از زور ملالي میهم
پرتاب می‌کند.
تفی از سر نفرت
گره شده در گلو‌گاهی‌‌
به‌هنگامی که نعره‌یی بی‌صدا
برانگیخته از رنجشي پنهان
در سکوت‌ عریان خود
خفه می‌شود.

کاش چیزی بودم
چنان‌ کوچک
که می‌توانست به‌چشم بیاید
نه چنان‌که هست
ناچیز
که جز از دیده
بر نمی‌گذرد.
هفتم خردادماه
امروز صبح نامه‌تان را دیدم. با دلی مالامال از اندوه تمام روز به‌آن فکر کردم. تمام عمر به‌آن فکر خواهم کرد. و خوب است بدانید حالا که دارم این سطرهای ناخوش‌آیند را برایتان می‌نویسم قلب‌ام از درد به‌هم فشرده می شود ، در یک احتضار طولانی در خون خود به‌کندی می‌میرد.
و چه بهتر!
بگذار قلبی که می‌خواهد در انزوای خود زیبا باشد، قلبی‌که می‌خواهد تنها و تنها در خون خود بتپد و یگانگی‌اش را در جهانی آشفته از رنجِ جنون آمیزِ تهاجمِ زخم‌های متعفن حسادت و بیداد‌گری‌ی حیرت انگیزِ انسانی حفظ کند این‌گونه آماج تلخی‌ها و حسادت‌ها و ناروایی‌ها باشد. مرا چه باک! راهی چنین سخت که مردی چنین ناچیز انتخاب می‌کند جز این‌اش هدیتی نیست.
با این‌همه برآن‌ام که آن‌چه را حقیقت می‌دانم با شما در میان بگذارم.
اگر او را دوست دارید که می‌دانم دارید، اگر زندگی‌تان را دوست دارید که می‌دانم دارید، اگر مرا مثل یک دوست به‌جا می‌آورید که می‌دانم جزاین نیست، در آن صورت دردمندانه از شما خواهش می‌کنم مرا از ذهن زیبای‌تان بیرون کنید. مثل غباری ناهنگام و غیر لازم از روح‌تان بتکانید و از خود دور کنید.
مرا فراموش کنید.
شاید این تنها راهِ درست حفظ همه‌ی آن چیزهایی‌است که زندگی شما و استواری‌ی مورد نیازش به آن سخت وابسته است. گیرم که نااستواری‌های آن هم از وجود شما یا من مایه نمی‌گیرد.
به‌خانه بروید. هرگز حتا به‌قدر یک کلام هم در مورد من با او صحبت نکنید. حرف‌هایی را که نوشته بودید، همه‌ی آن‌چه را که تصمیم داشتید به‌او بگویید، احساسات صمیمانه و افکار صادقانه‌یی که قرار بوده با او در میان بگذارید را یک‌سره فراموش کنید. ذهن‌تان را از هر آن چیزی که با مسیر طبیعی زندگی‌تان سر ناسازگاری دارد پاک کنید و با قلبی پر امید و با لبخندی که خواستگاه ابدی آن، آفرینش جهانی به‌خوبی خود شماست به‌سراغ یادگار‌های من بروید و آن‌ها را آگاهانه و موقرانه از روی دیوار بردارید. در برابر تعجب احتمالی او و واکنش طبیعی‌اش با لحنی سرشار از اطمینان بگویید که فکر می‌کنید: مردی که شایستگی‌اش از نظر او زیر سوال است، مردی که وجودش همان است که شاگردان او در قضاوتی کج اندیشانه - آن‌طور که از او نقل کرده‌اید و معلوم هم نیست که حرف هایش چه‌قدر می‌تواند درست باشد - چنان نمایانده‌اند که در خور و برازنده‌ی هیچ انسانی نیست، هرگز لیاقت آن را ندارد که حرف‌هایش، احساسات‌اش و واگویه‌های شخصی‌اش بر در و دیوارهای خانه‌یی که بناست زندگی تو و او را مثل مادری عاشق در شوری غیر قابل انکار در بر بگیرد برای همیشه در معرض دید قرارداشته باشد. به‌او بگویید که برای شما جز او و جز زندگی‌تان هیچ چیز مهم نیست. و این درست همان چیزی است که می‌دانم صمیمانه به‌آن اعتقاد دارید. لطفا يادگارهاي مرا با احترام به‌گوشه‌یی بگذارید و به‌زندگی‌تان فکر کنید؛ که می‌دانم همیشه می‌کنید.
انسان بی‌بدیل همه‌ی خوبی‌ها!
مرا در فرصت کوتاهی که مراست به‌خود واگذارید و اگر هنوز هم این حق را به‌من می‌دهید که از شما خواهشی اندکک را طلب کنم – خواهشی که فکر می‌کنم انجام‌اش در حد توان شماست – از شما می‌خواهم که به‌خاطر این حرف‌ها در قلب‌تان – نه در زبان‌تان – مرا محکوم نکنید. نه‌می‌خواهم شما را از خودم دور كنم و نه‌خودم را از شما محروم کنم. من شما را دوست دارم. اما بدانید که هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی خوش‌بختی‌ی همیشه‌گی‌ی شما برایم دل‌چسب نیست. خوش‌بختی‌یی که من در تحقق آن سهمی به‌کار آمده ندارم.
درهای ذهن و روح من برای همیشه به‌روی شما باز است، چنان‌چه بوده است. و اگر لیاقت آن را در من می‌بینید و فکر می‌کنید در نوبتی دیگر، روزی دیگر و در جایی دیگر قرار است چیزی را از من بپرسید یا مرا مورد خطاب قرار دهید لازم است بدانید که من همیشه در کنار شما خواهم بود. اين پيشنهاد ت یک طرفه‌یی ‌است که تصميم گرفتن در مورد آن را به‌تمامی از اختیارات شما می‌دانم.
برایتان سرفرازی و خوش‌بختی می‌خواهم و آرامش‌تان را در صف مقدم تمام آرزوهایم قرار می‌دهم.