بیست و پنجم اردیبهشتماه
گاهی نمیتوانیم بهبعضی چیزها فکر نکنیم. گاهی نمیتوانیم بهبعضی چیزها فکر کنیم. دست خودمان نیست. بعضی چیزها بهما فکر میکنند و آنوقت ما هم مجبور میشویم بهآنها فکر کنبم. گاهی وقتی میخواهم بهچیزهایی فکر کنم که بهمن فکر نمیکنند کاری از پیش نمیبرم. ذهنام عاطل و باطل میماند و همانطور که بیهوده میان گرفتاریهای ذهنام دست و پا میزنم فرسوده میشوم. برای همین است که متقاعد شدهام باید بهچیزهایی فکر کنم که بهمن فکر میکنند. درست مثل حالا که دارم بهگذشتهای فکر میکنم که مثل موجود زندهای در برابرم نشسته است و با نگاهی پرسشگر بهمن چشم دوخته است. واقعهیی دارد بهمن فکر میکند، از من میخواهد بهآن فکر کنم. برای همین است که همهی حواسام را متوجه خودش کرده است. میکوشم از آن فرار کنم اما دست بردار نیست. مصرانه تلاش میکند و مرا وامیدارد علیرغم میل درونیام بهآن فکر کنم. آنوقت غروب بود و غروب زیبا بود. کنار هم نشسته بودیم و همهچیز خوب بود و ما خوب بودیم و با هم بهکشتیی شکسته نگاه میکردیم و حرفی نمیزدیم. کشتی که از اعماق گذشته میآمد در سکوت بهما نگاه میکرد و ما که بهگذشتهها میپیوستیم در سکوت بهکشتی نگاه میکردیم. بعد ایستادیم و با هم بهافق ها نگاه کردیم. او میدانست که من همیشه افقهای باز را دوست دارم. غروب آفتاب را دوست دارم و افقهای باز با آفتاب یا بدون آن نگاه مرا خیره میکند. یادم بود بهاو گفته بودم درست آنجایی که خورشید با یک خط نامرییی باریک و طولانی بهآب میرسد و با آن یکی میشود مرا از شادی سرشار میکند. او از تمام این جریان آگاه بود. همیشه گفته بودم که زیبااست چونکه او شکل نهاییی همهی زیباییها بود. در برابر زیبایی و خوبی او همهی خوبیها و زیباییهای دیگر، هیچ نبودند. او این چیزها را از زبان من شنیده بود و من با گفتن این چیزها زنده بودم و او این چیزها را دوست داشت. همانطور که زندهگی را دوست داشت. ناگهان پرسید:« کجا را نگاه میکنی؟»
با شنیدن صدایش یکه خوردم. وقتی اینرا پرسید که غرق تماشای آب بودم. او ناخدای من بود در حالیکه من، آن لحظه سراپا موج شده بودم. غروب آفتاب شده بودم. کشتیی شکستهای بودم که در کنارش ایستاده بود و چشمهایم بهدستهای او بود. وقتیکه مرا غریق زلالیی نگاه خود میکرد چشمهایم بهدستهای او بود. آن وقت دریا را دیدم. مثل چشمهای او که آبی بود آبی نبود. اما همانقدر آرام و بادوام بود و خوب بود. دریایی که چشمهای او بود چشمانداز همیشهگی من بود. حالا با آن چشمها بهجایی خیره شده بود که چشمانداز ما دوتا شده بود. زیر نور نرم، در برابر مهربانی و گرمیی وصفناپذیر آفتاب بهدریا نگاه میکردیم که آرام بود. موجهای ریز و درشت با جسم عظیم و زیبای آن کشتیی پوسیده بهآرامی بازی میکردند. ما تنها بودیم. همان تنهاییی وصف ناپذیری که ما بودیم. که میدانستیم هستیم.
ناخواسته گفتم: «دوستات دارم.»
و او گفت: «میدانم.»
گفتم: «میخواهم تا آخرین لحظهیی که میتوانم نفس بکشم اینجا کنار تو باشم.»
گفت: «میدانم.»
گفتم: «دوست دارم یکذره هم از اینجا جُم نخورم.»
با لبخندی کودکانه از حرفام استقبال کرد و نور خورشید که توی چشمهای دریاییاش میشکست بازتاب دلچسبی داشت.
گفت: «پس اینجا را دوست داری؟»
با شرمی ناشناخته زیر لب گفتم: «آره.»
و موسیقی گستردهی موجها را تو سکوت میشنیدم و مرغهای ماهیخوار را میدیدم که گرسنه و خستهگی ناپذیر در برابر ما پرواز میکردند و روی آبهای تیره و سنگین بالاپایین میرفتند.
گفت: «نظرت چیه؟»
به او نگاه کردم. با دست بهکشتیی شکسته اشاره میکرد.
با لحنی که از بیاعتناییی خود ساختهای مالامال بود گفتم: «هیچچی.»
پرسید: «واقعا؟»
گفتم: «آره.»
و دلام میخواست بگویم بهتر است دربارهی خودمان صحبت کنیم و این ضروریترین چیزی بود که نگفتم.
گفت: «داری دروغ میگویی.»
گفتم: «چه دروغی؟»
گفت: «حرفات را باور نمیکنم.»
گفتم: «کدام حرف را؟»
گفت: «تو حتما مثل همیشه احساس خاصی داری و آنرا بهمن نمیگویی.»
چیزی نگفتم. پیدا بود که حرفها میتوانند ما را از هم دور کنند.
گفت: «خب؟»
گفتم: «بهنظر تو چه احساس خاصی میتوانم داشته باشم؟»
گفت: «نمیتوانم حدس بزنم.»
میدانم میتوانست. همیشه نشان داده بود که میتواند.
گفتم: «یک کشتی پوسیده یک کشتی پوسیده است، نهچیزی کمتر نهچیزی بیشتر.»
پرسید: «فقط همین؟»
در طنین گرفتهی صدایاش دلخوری را حس میکردم. فکر کردم قادر است با دقتی که درکناپذیر تمام چیزهایی را که از ذهنام میگذرد و بهزبانام نمیآید بشنود. بهجای همهی چیزهایی که باید میگفتم دستاش را گرفتم نوازش کردم. کشتیی شکسته بهطرز معجزهآسایی شبیه من بود. در سالهای دور، آنطور که بومیها میگفتند تو یک شب یا یک روز تو یک لحظه یا تو یک زمان بر اثر غفلت ناخدا یا بههر دلیل دیگری آمده بود با پوزهی باریک و تبزش درست بهصخرههای سنگیی کنار ساحل خورده بود و بهگل نشسته بود. از آن سربند، برای همیشه آنجا مانده بود. در طول سالهای گذشته، جسم زیبایاش را موجهای آرام و ناآرام، آب شور دریا و آفتاب سوزان جزیره رفتهرفته خورده بود. حالا دیگر پوسیده بود. وامانده و پوسیده بود. اما هنوز وقار را حفظ کرده بود. گرچه در ظاهر فقط یک کشتیی پوسیده بود اما در واقع، تنها چیزی که دیده میشد همین نبود. یک خاطرهی دردناک بود، بقایای یک واقعهی ناروشن. و در این حال هنوز هم زیبا بود و بهشکل غیر قابل وصفی باوقار و محکم بهنظر میرسید. گرچه همهچیز در زیبایی و وقار خلاصه نمیشود. راز ماندگاریی چیزها این نیست. نمیتواند باشد. کنارِ زیبایی و وقار یک چیز دیگر هم هست. همیشه یک چیز دیگر هم هست. چیزی که زیبایی و وقار را حفظ میکند و نقطهی اتکای آن میشود. یک چیز سیال و جهنده، مثل خونی که در رگها جاری است. بدون جریان دائمی خون پوست از ریخت میافتد و میمیرد. آن خون که بازگوکنندهی هویت واقعیی چیزهااست و بهآنها معنایی خاص میدهد. تا وقتیکه هست زیبایی و وقار در چیزها زنده میماند و جلو شدن پیش از موقع آنها را بهمیراث بیقدر شدهای که تنها یادآورد چیزهای تمام شدهاند پیشگیری میکند. حقیقتی پنهانتر که پایدارتر و موثرتر است. فقط در یک گسترهی وسیع و عمیق است که نآنآآن حقیقت بهچشم میآید. اگر خوب نگاه کنیم میتوانیم آنرا بیینیم. وقتی هم که دیده نمیشود بهشدت حساش میکنیم. میدانیم هست. یعنی باید باشد. شاید آنرا نینیم. شاید فقط حساش کنیم. و شاید هم واقعا آنرا نه ببینیم و نه حساش کنیم. ولی بههر حال میتوانیم باورش کنیم. از خودمان میپرسیم واقعیت دارد؟ اما نمیتوانیم بدون آن تردیدی که دست و دلمان را میلرزاند آن را بهزبان بیاوریم. با اینهمه مطمئنایم که هست. بهخودمان میگوییم این فقط یک کشتی است. از جهاتی حتا میتواند از یک آدم زیباتر باشد. گرچه میدانیم نباید این قیاس را انجام بدهیم اما آنرا انجام میدهیم. میدانیم که آدم نمیتواند در مسیر چارهناپذیر فروکاستن بیوقفهی زمان یا قرار گرفتن در معرض بادها و طوفانهای فرسایشبار زندگی، زیبایی و وقارش را همانطور که یکروز بوده است حفظ کند. اما بهرغم از دست دادن آنها میتواند چیزهای دیگر را حفظ کند. چیزهاییکه حتا اگر نخواهد باقی میمانند. یک کشتی ممکن است تمام زیبایی و وقار غیر انسانیاش را در برخورد با صخرهای از دست بدهد و در آن صورت متوقف شود. احتمالا در این واقعه برای همیشه از کار باز میماند. در واقع او حیاتاش را از دست میدهد، گیرم که جسماش باقی میماند اما خونی که باید در آن باشد نیست. راز ماندهگاری را از کف داده است. مسئله بر سر توقف جسمی صرف نیست. این حادثه پایان حرکت است. حیاتی که تمام شده است توان آغاز شدن ندارد. مردهای که جهان او را فراموش کرده است بهرغم آن که جسماش همانطور برجا بماند و شب و روز با چشمهایی از آهن و فولاد بهتماشای جهان بایستد باز هم مرده است. چون دیگر بهحساب نمیآید. انسان اینطور نیست. او حتا وقتی متوقف میشود کارش تمام نشده است. چون قوهی تخیلاش از کار نمیماند. خاطرات بد، خاطرات خوب، دردها و شادیها، آرزوها و اندوهها، حسرتها و حسادتها و در آخر امید، چیزی که آدم را همیشه در برابر تمامی مصائب جبرانناپذیر زنده نگه میدارد. چیزی که او بهمن میداد همین بود. برای همین بود که هنوز زنده بودم. اینرا بهزبان نیاوردم. اما سعی داشتم آنرا با چشمهایم بههر شکلی که میشد نشان بدهم.
گفت: «بنال!»
گفتم: «ممکن است باور نکنی اما این موجود مرده خیلی شبیه من است.»
ابروهای خوشگلاش را درهم کشید. کشتی در ظاهر هیچ شباهتی به من نداشت اما من خودم را خیلی شبیه آن میدانستم. نگاه خستهاش را بهدوردستها دوخت و دست عرق کردهاش را آهسته و آرام از دستام بیرون کشید. حتا در این وضع هم زیبا بود. در همه حال زیبا بود.
خدایا، او در همهحال زیبا بود و هیچوقت حرف مرا نمیفهمید. حالا میدانم قرار است چهکار کنم. هدفام معلوم است. نقشههایم را خُردخُرد در ذهنام مشخص میکنم. از اینجا تا آنجا و از آنجا تا اینجا. تا پایان سال هشتاد و هشت وقت زیادی خواهم داشت. وقتی تحصیلات متوسطهاش را تمام کند وارد مقطع تحصیلات عالی میشود. این نکته قطعی است. آنموقع بهقدر کافی بزرگ شده است. فکر میکنم در آن زمان خیالام از خیلی چیزها راحت خواهد شد. حتا ممکن است فقدان مرا یک فاجعه تلقی نکند. البته امیدوارم اینطور باشد. دوست ندارم نبودن من برای او یک درد بزرگ تلقی شود. باید تا آنموقع صیر کنم. و بعد دل بهدریا بزنم. غوطهور میان موجها، همسفرهمیشگیی ماهیها. ـ و دریا. باید بروم، در ضیافت موجها و ماهیها توی تاریکیها و روشناییها آرام آرام پیش بروم و مثل رقصندهای با مرگ تا جاودان جاوید بلغزم. آنوقت تن من، میان جلبکها و سنگها، لغزنده روی آنها. تا اینکه دیگر نباشم. در آن زمان هم مثل حالا که این چیزها را مینویسم حتما گریه خواهم کرد. همیشه همینطور بودهام. با تلخکامی بهزندگی نگاه کردهام با دستهایی آویخته و لبخندی خشکیده روی لبها بهاین چیزها فکر کردهام. تردید ندارم که آن روز با پاهایی لرزان اما مصمم بهطرف موجها میروم. بگذار آنروز هم گریه کنم. بعید میدانم که مرتکب کار بدی میشوم. گریه هم مثل خنده یک پاسخ انسانی است . واکنشی غیر ارادی بهسوالی که ممکن است سخت ناگاه بهمیان آمده باشد. دلشورهی من بهخاطر زندهگی نیست، که اصلا دوستاش ندارم و هیچگونه کششی نسبت بهآن در دلام حس نمیکنم. دیگر نمیتوانم، بیش از این نمیتوانم تحمل کنم. تا آنوقت تقریبا دوسال وقت دارم. شاید هم کمی بیشتر، اما نباید کارم را ترک کنم. نباید خودم را بهچیزی یا کسی دلبسته کنم. فقط باید نوشتههای پراکندهام را با حوصله و سر فرصت جمعوجور کنم و اگر بتوانم آنها را کم کم چاپ کنم. فکر میکنم بهقدر کافی فرصت خواهم داشت. این تنها چیزی است که باید عمیقا بهآن فکر کنم. آیا میتوانم این مدت را کوتاهتر نکنم؟ باید تلاش کنم. نباید تا آنوقت تسلیم فشار روحیی کمرشکنی که یکدم رهایام نمیکند نشده باشم. سعی میکنم تا آنوقت تسلیم صدایی نشوم که بیوقفه مرا طلب میکند. در بارهاش فکر خواهم کرد. دربارهی هر چیز بهوقتاش فکر خواهم کرد.