ششم خرداد ماه

زمان را حس می‌کنم. نسیم کوتاهی که سرخوشانه می‌وزد پوست مرده‌ی گونه‌ام را با دست کوچک نوازشگرش بر می‌انگیزد. زمین سفت جواب‌گو زیر پایم می‌لغزد. در واقعه‌یی که به تسلیم محض شباهت دارد به‌پیش ‌رانده می‌شوم. ابرهای کوچک پراکنده در روشنایی روز خفته‌اند. می‌خواهم به‌روزهای آینده نگاه کنم اما بی‌اختبار به‌گذشته پرت می‌شوم. در واپسین مرزهای آفتاب که تاریک است نشسته‌ام و زمان را می‌بینم و خودم را که سر‌خورده و بی‌هوده ساعت‌ها را پشت سر می‌گذارم. گویی همه‌چیز گذشته است در حالی‌که احتمال می‌دهم گذشته همه‌چیز شده باشد. لاجرم آن‌چه پیش می‌آید لحظه‌ی تازه‌یی نیست که سر در پی‌ی لحظه‌های گذشته آمده باشد.تکه‌های از هم پاشیده‌ی زمانی مرده است که یک‌دیگر را انکار می‌کنند. لحظه‌های موهومی که گاه کُند و گاه شتابان می‌گذرد. احساس می‌کنم به‌شکل بی‌سابقه‌یی از دست رفتن را در جریان نامنظم درد‌باری که در اختیار خودم نیست تجربه می‌کنم. تنها چیزی که با قوت تمام در دل ام باقی‌است وحشت مبهمی است که دیگ اضطراب را در ذهن‌ام به‌جوش می‌آورد. و آن سرگشته‌گی دامنه‌دار، همان واقعه‌ی غم‌انگیزی که با فقدان او آغاز شده است در دهلیزهای تو‌درتوی احساس‌ام عمق بیش‌تری می یابد. حالا می‌توانم جای خلاء‌های بسیاری را در وجودم مشخص کنم. حفره‌های خالی‌ی تو در تو‌یی که خاطره‌ها و حسرت‌ها مثل موش‌های کوچک ترسو در آن جا به‌جا می‌شوند. دندان‌های ریز در تلاشی خسته‌گی ناپذیر باقی مانده‌های احساس‌ام را خُردخُرد می‌جوند. چرا نمی‌توانم بفهم‌ام؟ چرا نمی‌توانم احساس کنم که دقیقا به ‌چه چیزی نیازمندم. چند روز گذشته دچار طپش قلب عجیبی بوده‌ام. آیا این آغاز یک بیماری‌است؟ نمی‌توانم اتفافاتی را که افتاده درک کنم. حتا نمی‌توانم به آن فکر کنم. لاجرم از آن‌ها فرار می‌کنم. نمی‌دانم چرا اشخاص به‌جای بیان صریح آن‌چه هست، آن‌چه هویت‌شان را با قاطعیت غیر قابل انکاری رقم می‌زند و تاثیر مرگ‌بار به زبان نیامدن‌اش را با تلخی‌ی هر چه تمام‌تر گام به‌گام تجربه کرده‌اند تتمه‌ی همه‌ی توان‌شان را به‌کار می‌گیرند تا از حقیقتی که نیست برای بیان آن‌چه واقعا هست استفاده کنند. چرا حقیقت را به‌شکل یقه‌ی چرک‌مرده‌ی پیرهنی که از فرط پوشیده شدن انزجار تولید می‌کند در نظر وانمود می‌کنند؟ آیا رویاها همیشه دور از دست رس خواهند ماند؟ حرف‌هایی هست که نمی نویسم، چیزهایی که به‌زبان نمی‌آورم. چیزهایی که از آن‌ها می‌گریزم.
یکم خرداد ماه
آینده‌یی پیش روی نیست. آن‌را نمی‌بینم: یک شکست کامل و غم‌انگیز. تجربه‌یی که از فرط تازه‌گی غیرقابل باور به‌نظر می‌رسد. از نظر جسمی روز به‌روز بیش‌تر تحلیل می‌روم. روزهای زیادی است چیزی ننوشته‌ام. ذهن‌ وامانده‌ام مثل چاقویی که لبه‌اش کند شده باشد سطح هیچ حقیقتی را نمی‌شکافد. روی سطوح بی‌ارزش‌ها سرگردانم. روی نفطه‌یی مانده‌ام و فقط می‌لغزم. تا این‌که بلغزم. تعادلی که دارد از دست می‌رود، ثباتی که به‌دست نمی‌آید. تنهایی‌ی عجیبی را تجربه می‌کنم. عجیب‌تر این‌است‌که دوست دارم در این تنهایی باقی بمانم. هر روز تنها‌تر می‌شوم: دریایی که از طوفان تنهاتر است. این‌طور نیست که این تنهایی را دوست داشته باشم، یا به‌خاطر این‌که فکر می‌کنم به‌آن نیازمندم آن را برای خودم تدارک کنم. صرفا به‌خاطر این‌ که راه دیگری نمی‌شناسم از آن استقبال می‌کنم. اگر راهی وجود باشد، راهی که بتوانم به‌آن فکر کنم کاملا می‌فهم‌ام که دیگر قدرت و جسارت نزدیک شدن به‌آن را از دست داده‌ام. همیشه فکر می‌کردم نوشتن مرا نجات می‌دهد. اما اضطراب ذهن‌ام را کند کرده است. این اسارت ابدی، و من، که دیگر نمی‌توانم حتا یک سطر بنویسم. اعتقادم را به‌نوشتن از دست داده‌ام. دیگر آن طنازی‌ی خاص و آن دست‌های نوازشگر که به‌من عشق و امید می‌داد وجود ندارند. نگاه من معطوف به‌نقشی است که از آن به‌جا مانده است. دروغی جایگزین دروغ دیگری می‌شود. عجیب است که آدم این همه به‌دروغ نیازمند است. گاهی حتا با وجود تنفری که از آن در دل‌اش حس می‌کند باز هم به‌وجودش نیازمند است. کسی نمی‌داند آدم به‌راستی به‌خود آن دروغ نیازمند است یا به‌کسی که آن‌را می‌گویند. لحظه‌هایی هست که این دو با هم یکی می‌شوند. انگار دروغ‌ها خیلی بیش‌تر از حرف‌های راستی که به‌زبان نمی‌‌آیند خوشایند به‌نظر می‌رسند. گاهی آدم به‌هیچ اتفاق تازه‌یی نیازمند نیست. چند سال گذشته را به‌خاطر می‌آورم. از ‌تلاش توقف‌ناپذیری که مرا پیش می‌برد اثری نیست. روزی که نومیدی هیچ وحشتی نمی‌آفریند چندش‌انگیز است. امیدی که از کابوس هم وحشت‌زده‌تر به‌نظر می‌رسد. استعدادم در هیچ راهی به‌کار گرفته نشده است. نباید خودم را فریب بدهم. شاید اصلا استعدادی نداشته‌ام. نمی‌توانم بر این تردید غلبه کنم که استعدادی نداشته‌ام. در هر کاری که می‌خواهم انجام دهم تردیدهایم بیش از هر چیز مداخله می‌کنند. چه دلیلی دارد که آدم خودش را فریب بدهد، وقتی‌که دست‌ها به‌هیچ کاری نمی‌روند. هیچ چیز راضی‌ام نمی‌کند. کوره‌راهی که از پاییز زنده‌گی می‌گذرد، مالامال از صدای جوانه‌هایی است که زیر خاک می‌رویند، و خاک! که بن‌بست آرزو‌است. تا این‌که قله‌ها، قله‌هایی که دیده نمی‌شوند، نقطه‌ها‌یی در دوردست‌ها سو‌سو می‌زنند، همان‌ها که دیده نمی‌شود، آن‌چه که صرفا حس می‌شود، و تنگ‌ناها و فریب‌ها. چه مزخرفاتی گِل هم می‌کنم!
بیست و هفتم اردیبهشت‌ماه
دوست دارم به‌چیزهای بهتری فکر کنم. اگر لازم باشد به‌خودم توضیح بدهم آن چیز بهتر چه می‌تواند باشد قادر نیستم. کمتر آدمی را می‌شناسم که بتواند به درستی به‌آن چیز بهتر اشاره کند. می‌دانم خوش‌بخت نیستم. چون چیزی را که می‌خواهم ندارم. شب‌ها و روزها پیاپی می‌آیند و می‌روند و من فقط می‌توانم از چیزهایی که می‌خواهم دور و دورتر بشوم. این‌طور وقت ها‌است که آدم فکر می‌کند دارد به مرگ نزدیک می‌شود. همیشه از راه‌های غیر منتظره به‌آن‌چه انتظارش را داریم می‌رسیم.
بلاخره دیشب با او حرف زدم. نمی‌توانستم ترک‌اش کنم. نمی‌توانستم به‌چیزهایی که آزارم می‌داد تسلیم شوم. از رابطه‌های تاریک هم وحشت داشتم. پس با او حرف زدم. وقتی رسیدم خواب بود و ساعت از هشت گذشته بود. اخیرا عادت کرده است پیش از موقع بخوابد. یعنی درست در اولین ساعات شب روی کاناپه لم بدهد و بخوابد. وقتی به‌خانه می‌رسم بیدار می‌شود. شام می‌خورد و دوباره می‌خوابد. با این‌که به‌امتحان‌های‌اش نزدیک شده است اما انگار در تعطیلات به‌سر می‌برد. این موضوع مرا کاملا مستاصل می‌کند. تا اندازه‌یی به‌خاطر این‌که می‌دانم رفته رفته دارد نتبل می‌شود و تا اندازه‌یی هم به‌خاطر این‌که آن را یک جور بی‌اعتنایی هشیارانه نسبت به‌همه چیز تلقی می‌کنم. لباس‌هایم را کنده‌نکنده می‌روم توی آشپزخانه. چند تکه ظرف نشسته توی ظرف‌شویی است. می‌توانست آن‌ها را بشوید. باید شام را آماده کنم. هم‌زمان با آن باید برای نهار فردا فکر کنم. وقتی به‌صرافت افتادم چرا هیچ صدایی از او شنیده نمی‌شود، او را ندیدم. توی هال نبود. دنبال‌اش گشتم. دیدم دوباره خوابیده است. بیدارش کردم. برای این که خواب را از سرش بپرانم فرستادم‌اش چیزی از خواربارفروشی بخرد. انتظارم به‌جا بود. حالا خواب از سرش پریده بود. احساس می‌کردم به‌من نزدیک‌تر شده است. فرصت را غنیمت دانستم و گفت و گو را شروع کردم. تا دیر وقت شب با هم حرف می‌زدیم. کم‌ترین نتیجه‌اش این بود که بخ رابطه‌مان آب شد و توانستیم حرف های‌مان را به‌هم بگوئیم. فهمیدم خیلی زودتر باید این کار را می‌کردم. آدم همیشه قادر نیست کاری را که لزوم اش به‌شدت احساس می شود به‌موقع انجام بدهد. گفتم نسبت به‌دردها و رنج‌های من بیگانه است. این اولین باری بود که حرفی به‌این سنگینی به‌او می‌زدم. برای‌اش مثال آوردم. از بی‌توجهی‌اش به‌من و به‌زندگی‌ی خودش و کار‌های روزانه‌اش حرف زدم. سعی کردم تا آن‌جا که ممکن بود با ذکر موردهایی که می‌توانست به‌خاطر بیاورد به‌او نشان بدهم که چه قدر بی‌انظباط است. تا چه حد در برابر جزئیات مهم زندگی غیرمسئولانه رفتار می‌کند. از جسارتی که توی حرف زدن‌اش نشان می‌داد ذوق‌زده شده بودم. گفت جوری از تنبلی من حرف می‌زنید که مرتکب جنایت شده‌ام. وقتی از او خواستم با در نظر گرفتن این‌که دارد به‌کس دیگری که رو به‌روی‌اش توی اتاق نشسته است این موضوع را توضیح می‌دهد شکل موضوع را به طرزی نشان دهد که شنونده متوجه عمق آن بشود و بفهمد که من چه‌طور تنبلی‌ی ساده‌ی او را مثل ارتکاب به‌یک جنایت نشان می‌دهم گفت نمی‌توانم. گفت این احساس من است و من نمی‌توانم احساس‌ام را توضیح بدهم. در واقع حرف مرا از نظر خودش آن قدر بد تلقی کرده بود که کاملا به‌چیز دیگری تبدیل شده بود. گفت بعضی وقت‌ها حرف‌های من او را مضطرب می‌کند. این را در ازای درخواست من گفت که می‌خواستم آن‌چه را در ذهن‌اش هست به‌طور عریان با من در میان بگذارد. بعد گفتم چیزهایی هم هست که باعث اضظراب من می‌شود. می‌خواست بشنود. گفتم مثلا آن ورقه‌ی بی‌ارزشی که اسم‌اش کارنامه است. چیزی که قرار است در انتهای سال تحصیلی به‌دست من برساند. می‌خواست بداند چرا. به‌او گفتم برای این‌که احساس می کنم آن کارنامه در واقع کارنامه‌ی من است. کارنامه‌یی که در شکل گرفتن آن به‌طور مستقیم هیچ تاثیری نداشته‌ام اما مجیور خواهم بود خوب یا بد آن را قبول کنم. خندید و گفت شما حرف‌خورتان خوب است. خندیدم و گفتم لابد منظورت این است که من حرف‌ام را خوب می‌زنم. با شادی‌ی کودکانه‌یی خندید و گفت منظورش را بر عکس آن‌چه فکر می‌کند گفته است . گفت: «این هم فارسی‌ی مدرن، یاد بگیر!» شام‌اش را دادم. بعد او را خواباندم و یک آمپول تقویتی به‌اش زدم. آخر شب دیدم دارد کتاب می‌خواند. رفتم روی تخت‌ام دراز کشیدم و نیمه‌شب با زنگ تلفن بیدار شدم. گفت دل‌درد دارد و تنها است. دردش را حس کردم و کم‌طاقتی‌اش را دوست داشتم. قرار شد برود بیمارستان و رفت. تا صبح نخوابیدم. چون منتظر زنگ‌اش بودم. مدت‌ها‌است توی رفتار و گفتارش ابهامات زیادی حس می‌کنم و دوست اش دارم. امروز صبح به‌اش زنگ زدم. گفتم دوست‌اش ندارم. گفتم این چیزی‌است که حس می‌کنم چاره‌ی دیگری نیست. گفتم تک‌تک سلول‌های‌ام به‌او وابسته است و گفتم با تک‌تک سلول‌های‌ام او را دوست دارم. گفتم نمی‌توانم تک‌تک سلول‌های‌ام را بکشم. هنوز حال‌اش خوب نبود. گفت باید استراحت کند. می‌دانستم که نمی‌توانم همه‌ی احساس‌ام را به‌او منتقل کنم. همه‌ی احساس‌ام را به‌او نگفتم. و چه بهتر! هر وقت همه‌ی احساس‌ام را به‌او گفته‌ام نتیجه‌ی خوبی نگرفته‌ام. با این‌همه بیش از همیشه دوست‌اش دارم. با قدرتی بیش از آن‌چه تا کنون حس کرده‌ام. فقدا‌ اش برای من یک کابوس است. فقدان آن یکی و فقدان این یکی. از تاریکی وحشت دارم. بهتر است در روشنایی قدم بزنم و به‌نور نگاه کنم. شاید بتوانم چیزهایی ار ببینم که دوست دارم. همیشه از راه‌های غیر منتظره به‌آن‌چه انتظارش را داریم می‌رسیم.
بیست و پنجم اردیبهشت‌ماه

گاهی نمی‌توانیم به‌بعضی چیزها فکر نکنیم. گاهی نمی‌توانیم به‌بعضی چیزها فکر کنیم. دست خودمان نیست. بعضی چیزها به‌ما فکر می‌کنند و آن‌وقت ما هم مجبور می‌شویم به‌‌آن‌ها فکر‌ کنبم. گاهی وقتی می‌خواهم به‌چیزهایی فکر کنم که به‌من فکر نمی‌کنند کاری از پیش نمی‌برم. ذهن‌ام عاطل و باطل می‌ماند و همان‌طور که بی‌هوده میان گرفتاری‌های ذهن‌ام دست و پا می‌زنم فرسوده می‌شوم. برای همین است که متقاعد شده‌ام باید به‌چیزهایی فکر کنم که به‌من فکر می‌کنند. درست مثل حالا که دارم به‌گذشته‌ای فکر می‌کنم که مثل موجود زنده‌ای در برابرم نشسته است و با نگاهی پرسش‌گر به‌من چشم دوخته است. واقعه‌یی دارد به‌من فکر می‌کند، از من می‌خواهد به‌آن فکر کنم. برای همین است که همه‌ی حواس‌ام را متوجه خودش کرده است. می‌کوشم از آن فرار کنم اما دست بردار نیست. مصرانه تلاش می‌کند و مرا وا‌می‌دارد علی‌رغم میل درونی‌ام به‌‌‌آن فکر کنم. آن‌وقت غروب بود و غروب زیبا بود. کنار هم نشسته بودیم و همه‌چیز خوب بود و ما خوب بودیم و با هم به‌کشتی‌ی شکسته نگاه می‌کردیم و حرفی نمی‌زدیم. کشتی که از اعماق گذشته‌ می‌آمد در سکوت به‌ما نگاه می‌کرد و ما که به‌گذشته‌ها می‌پیوستیم در سکوت به‌کشتی نگاه می‌کردیم. بعد ایستادیم و با هم به‌افق ها نگاه کردیم. او می‌دانست که من همیشه افق‌های باز را دوست دارم. غروب آفتاب را دوست دارم و افق‌های باز با آفتاب یا بدون آن نگاه مرا خیره می‌کند. یادم بود به‌او گفته بودم درست آن‌جایی‌ ‌‌که خورشید با یک خط نامریی‌ی باریک و طولانی به‌آب می‌رسد و با آن یکی می‌شود مرا از شادی سرشار می‌کند. او از تمام این جریان ‌آگاه بود. همیشه گفته بودم که زیبا‌است چون‌که او شکل نهایی‌ی همه‌ی زیبایی‌ها‌ بود. در برابر زیبایی و خوبی او همه‌ی خوبی‌ها و زیبایی‌های دیگر، هیچ نبودند. او این چیزها را از زبان من شنیده بود و من با گفتن این چیزها زنده بودم و او این چیزها را دوست داشت. همان‌طور که زنده‌گی را دوست داشت. ناگهان پرسید:« کجا را نگاه می‌کنی؟»
با شنیدن صدایش یکه خوردم. وقتی این‌را پرسید که غرق تماشای آب بودم. او ناخدای من بود در حالی‌که من، آن لحظه سرا‌پا موج شده بودم. غروب آفتاب شده بودم. کشتی‌ی شکسته‌ای بودم که در کنارش ایستاده بود و چشم‌هایم به‌دست‌های او بود. وقتی‌که مرا غریق زلالی‌ی نگاه خود می‌کرد چشم‌هایم به‌دست‌های او بود. آن وقت دریا را دیدم. مثل چشم‌های او که آبی بود آبی نبود. اما همان‌قدر آرام و بادوام بود و خوب بود. دریایی که چشم‌های او بود چشم‌انداز همیشه‌گی من بود. حالا با آن چشم‌ها به‌جایی خیره شده بود که چشم‌انداز ما دوتا شده بود. زیر نور نرم، در برابر مهربانی و گرمی‌ی وصف‌ناپذیر آفتاب‌ به‌دریا نگاه می‌کردیم که آرام بود. موج‌های ریز و درشت با جسم عظیم و زیبای آن کشتی‌ی پوسیده به‌آرامی بازی می‌کردند. ما تنها بودیم. همان تنهایی‌ی وصف ناپذیری که ما بودیم. که می‌دانستیم هستیم.
ناخواسته گفتم: «دوست‌ات دارم.»
و او گفت: «می‌دانم.»
گفتم: «می‌خواهم تا آخرین لحظه‌یی که می‌توانم نفس بکشم این‌جا کنار تو باشم.»
گفت: «می‌دانم.»
گفتم: «دوست دارم یک‌ذره هم از این‌جا جُم نخورم.»
با لب‌خندی کودکانه از حرف‌ام استقبال کرد و نور خورشید که توی چشم‌های دریایی‌اش می‌شکست بازتاب دل‌چسبی داشت.
گفت: «پس این‌جا را دوست داری؟»
با شرمی ناشناخته زیر لب گفتم: «آره.»
و موسیقی گسترده‌ی موج‌ها را تو سکوت می‌شنیدم و مرغ‌های ماهی‌خوار را می‌دیدم که گرسنه و خسته‌گی ناپذیر در برابر ما پرواز می‌کردند و روی آب‌های تیره و سنگین بالا‌پایین می‌رفتند.
گفت: «نظرت چیه؟»
به او نگاه کردم. با دست به‌کشتی‌ی شکسته اشاره می‌کرد.
با لحنی که از بی‌اعتنایی‌ی خود ساخته‌ای مالامال بود گفتم: «هیچ‌چی.»
پرسید: «واقعا؟»
گفتم: «آره.»
و دل‌ام می‌خواست بگویم بهتر است درباره‌ی ‌خودمان صحبت کنیم و این ضروری‌ترین چیزی بود که نگفتم.
گفت: «داری دروغ می‌گویی.»
گفتم: «چه دروغی؟»
گفت: «حرف‌ات را باور نمی‌کنم.»
گفتم: «کدام حرف را؟»
گفت: «تو حتما مثل همیشه احساس خاصی داری و آن‌را به‌من نمی‌گویی.»
چیزی نگفتم. پیدا بود که حرف‌ها می‌توانند ما را از هم دور کنند.
گفت: «خب؟»
گفتم: «به‌نظر تو چه احساس خاصی می‌توانم داشته باشم؟»
گفت: «نمی‌توانم حدس بزنم.»
می‌دانم می‌توانست. همیشه نشان داده بود که می‌تواند.
گفتم: «یک کشتی پوسیده یک کشتی پوسیده است، نه‌چیزی کم‌تر نه‌چیزی بیش‌تر.»
پرسید: «فقط همین؟»
در طنین گرفته‌ی صدای‌اش دل‌خوری را حس می‌کردم. فکر کردم قادر است با ‌دقتی که درک‌ناپذیر تمام چیزهایی را که از ذهن‌‌ام می‌گذرد و به‌زبان‌ام نمی‌آید بشنود. به‌جای همه‌ی چیزهایی که باید می‌گفتم دست‌اش را گرفتم نوازش کردم. کشتی‌ی شکسته به‌طرز معجزه‌آسایی شبیه من بود. در سال‌های دور، آن‌طور که بومی‌ها می‌گفتند تو یک‌ شب یا یک روز تو یک لحظه یا تو یک زمان بر اثر غفلت ناخدا یا به‌هر دلیل دیگری آمده بود با پوزه‌ی باریک و تبزش درست به‌صخره‌های سنگی‌ی کنار ساحل خورده بود و به‌گل نشسته بود. از آن سر‌بند، برای همیشه آن‌جا مانده بود. در طول سال‌های گذشته، جسم زیبای‌اش را ‌موج‌های آرام و ناآرام، ‌آب شور دریا و آفتاب سوزان جزیره رفته‌رفته خورده بود. حالا دیگر پوسیده بود. وامانده و پوسیده بود. اما هنوز وقار را حفظ کرده بود. گرچه در ظاهر فقط یک کشتی‌ی پوسیده بود اما در واقع، تنها چیزی که دیده می‌شد همین نبود. یک خاطره‌ی دردناک بود، بقایای یک واقعه‌ی ناروشن. و در این حال هنوز هم زیبا بود و به‌شکل غیر قابل وصفی باوقار و محکم به‌نظر می‌رسید. گرچه همه‌چیز در زیبایی و وقار خلاصه نمی‌شود. راز ماندگاری‌ی چیزها این نیست. نمی‌تواند باشد. کنارِ زیبایی و وقار یک‌ چیز دیگر هم هست. همیشه یک چیز دیگر هم هست. چیزی که زیبایی و وقار را حفظ می‌کند و نقطه‌ی اتکای آن می‌شود. یک چیز سیال و جهنده، مثل خونی که در رگ‌ها جاری است. بدون جریان دائمی خون پوست از ریخت می‌افتد و می‌میرد. آن خون که باز‌گو‌کننده‌ی هویت واقعی‌ی چیز‌ها‌است و به‌آن‌ها معنایی خاص می‌دهد. تا وقتی‌که هست زیبایی و وقار در چیزها زنده می‌ماند و جلو شدن پیش از موقع آن‌ها را به‌میراث بی‌قدر شده‌‌ای که تنها یاد‌آورد چیزهای تمام شده‌اند پیش‌گیری می‌کند. حقیقتی پنهان‌تر که پایدار‌تر و موثر‌تر است. فقط در یک گستره‌ی وسیع‌ و عمیق‌ است که نآنآآن حقیقت به‌چشم می‌آید. اگر خوب نگاه کنیم می‌توانیم آن‌را ‌بیینیم. وقتی هم که دیده نمی‌شود به‌شدت حس‌اش می‌کنیم. می‌دانیم هست. یعنی باید باشد. شاید آن‌را نینیم. شاید فقط حس‌اش ‌کنیم. و شاید هم واقعا آن‌را نه ببینیم و نه حس‌اش کنیم. ولی به‌هر حال می‌توانیم باورش کنیم. از خودمان می‌پرسیم واقعیت دارد؟ اما نمی‌توانیم بدون آن تردیدی که دست و دل‌مان را می‌لرزاند آن را به‌زبان بیاوریم. با این‌همه مطمئن‌ایم که هست. به‌خودمان می‌گوییم این فقط یک کشتی است. از جهاتی حتا می‌تواند از یک آدم زیباتر باشد. گرچه می‌دانیم نباید این قیاس را انجام بدهیم اما آن‌را انجام میدهیم. می‌دانیم که آدم نمی‌تواند در مسیر چاره‌ناپذیر فرو‌کاستن بی‌وقفه‌ی زمان یا قرار گرفتن در معرض بادها و طوفان‌های فرسایش‌بار زندگی، زیبایی و وقارش را همان‌طور که یک‌روز بوده است حفظ کند. اما به‌رغم از دست دادن آن‌ها می‌تواند چیزهای دیگر را حفظ کند. چیزهایی‌که حتا اگر نخواهد باقی می‌مانند. یک کشتی ممکن است تمام زیبایی و وقار غیر انسانی‌اش را در برخورد با صخره‌ای از دست بدهد و در آن صورت متوقف ‌شود. احتمالا در این واقعه برای همیشه از کار باز می‌ماند. در واقع او حیات‌اش را از دست می‌دهد، گیرم که جسم‌اش باقی می‌ماند اما خونی که باید در آن باشد نیست. راز مانده‌گاری را از کف داده است. مسئله بر سر توقف جسمی صرف نیست. این حادثه پایان حرکت است. حیاتی که تمام شده است توان آغاز شدن ندارد. مرده‌ای که جهان او را فراموش کرده است به‌رغم آن که جسم‌اش همان‌طور برجا بماند و شب و روز با چشم‌هایی از آهن و فولاد به‌تماشای جهان بایستد باز هم مرده است. چون دیگر به‌حساب نمی‌آید. انسان این‌طور نیست. او حتا وقتی متوقف می‌شود کارش تمام نشده است. چون قوه‌ی تخیل‌اش از کار نمی‌ماند. خاطرات بد، خاطرات خوب، درد‌ها و شادی‌ها، آرز‌وها و اندوه‌ها، حسرت‌ها و حسادت‌ها و در آخر امید، چیزی که آدم را همیشه در برابر تمامی مصائب جبران‌ناپذیر زنده نگه می‌دارد. چیزی که او به‌من می‌داد همین بود. برای همین بود که هنوز زنده بودم. این‌را به‌زبان نیاوردم. اما سعی داشتم آن‌را با چشم‌هایم به‌هر شکلی که می‌شد نشان بدهم.
گفت: «بنال!»
گفتم: «ممکن است باور نکنی اما این موجود مرده خیلی شبیه من است.‌»
ابروهای خوشگل‌اش را در‌هم کشید. کشتی در ظاهر هیچ شباهتی به من نداشت اما من خودم را خیلی شبیه آن می‌دانستم. نگاه خسته‌‌اش را به‌دوردست‌ها دوخت و دست عرق کرده‌اش را آهسته و ‌آرام از دست‌ام بیرون کشید. حتا در این وضع هم زیبا بود. در همه حال زیبا بود.
خدایا، او در همه‌حال زیبا بود و هیچ‌وقت حرف مرا نمی‌فهمید. حالا می‌دانم قرار است چه‌کار کنم. هدف‌ام معلوم است. نقشه‌هایم را خُردخُرد در ذهن‌ام مشخص می‌کنم. از این‌جا تا آن‌جا و از آن‌جا تا این‌جا. تا پایان سال هشتاد و هشت وقت زیادی خواهم داشت. وقتی تحصیلات متوسطه‌اش را تمام کند وارد مقطع تحصیلات عالی می‌شود. این نکته قطعی است. آن‌موقع به‌قدر کافی بزرگ شده است. فکر می‌کنم در آن زمان خیال‌ام از خیلی چیزها راحت خواهد شد. حتا ممکن است فقدان مرا یک فاجعه تلقی نکند. البته امیدوارم این‌طور باشد. دوست ندارم نبودن من برای او یک درد بزرگ تلقی شود. باید تا آن‌موقع صیر کنم. و بعد دل به‌دریا بزنم. غوطه‌ور میان موج‌ها، هم‌سفرهمیشگی‌ی ماهی‌ها. ـ و دریا. باید بروم، در ضیافت موج‌ها و ماهی‌ها توی تاریکی‌ها و روشنایی‌ها آرام آرام پیش بروم و مثل رقصنده‌ای با مرگ تا جاودان جاوید بلغزم. آن‌وقت تن من، میان جلبک‌ها و سنگ‌ها، لغزنده روی آن‌ها. تا این‌که دیگر نباشم. در آن زمان هم مثل حالا که این چیزها را می‌نویسم حتما گریه خواهم کرد. همیشه همین‌طور بوده‌ام. با تلخ‌کامی به‌زندگی نگاه کرده‌ام با دست‌هایی آویخته و لب‌خندی خشکیده روی لب‌ها به‌این چیزها فکر کرده‌ام. تردید ندارم که آن روز با پاهایی لرزان اما مصمم به‌طرف موج‌ها می‌روم. بگذار آن‌روز هم گریه کنم. بعید می‌دانم که مرتکب کار بدی می‌شوم. گریه هم مثل خنده یک پاسخ انسانی است . واکنشی غیر ارادی به‌سوالی که ممکن است سخت ناگاه به‌میان آمده باشد. دل‌شوره‌ی من به‌خاطر زنده‌گی نیست، که اصلا دوست‌اش ندارم و هیچ‌گونه کششی نسبت به‌آن در دل‌ام حس نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم، بیش از این نمی‌‌توانم تحمل کنم. تا آن‌وقت تقریبا دوسال وقت دارم. شاید هم کمی بیش‌تر، اما نباید کارم را ترک کنم. نباید خودم را به‌چیزی یا کسی دل‌بسته کنم. فقط باید نوشته‌های پراکنده‌ام را با حوصله و سر فرصت جمع‌و‌جور کنم و اگر بتوانم آن‌ها را کم کم چاپ کنم. فکر می‌کنم به‌قدر کافی فرصت خواهم داشت. این تنها چیزی است که باید عمیقا به‌آن فکر کنم. آیا می‌توانم این مدت را کوتاه‌تر نکنم؟ باید تلاش کنم. نباید تا آن‌وقت تسلیم فشار روحی‌ی کمر‌شکنی که یک‌دم رهای‌ام نمی‌کند نشده باشم. سعی می‌کنم تا آن‌وقت تسلیم صدایی نشوم که بی‌وقفه مرا طلب می‌کند. در باره‌اش فکر خواهم کرد. درباره‌ی هر چیز به‌وقت‌اش فکر خواهم کرد.
بیست و چهارم اردیبهشت ماه
اگر بخواهم از توجه و خوبی تو قدر‌دانی کنم چه وسیله‌یی جز کلمات در اختیار دارم؟ کاش می ‌توانستم از این وسیله به‌همان اندازه که می‌تواند پاسخ‌گوی دقیق سپاس‌گزاری‌ی من از تو باشد به‌خوبی استفاده کنم. کاش می‌توانستم بهترین کلمه‌هایی را که قرار است دقیق‌ترین احساس مرا به‌تو گوش‌زد کند پیدا کنم. کاش می‌توانستم و آن‌ها را ساده و صریح به‌گوش تو می‌رساندم. من از شادی بی‌بهره‌ام. گله‌یی هم ندارم. چون احساس می‌کنم به‌آن نیازی ندارم. شادی برای زندگی است و من به‌زندگی هم کاملا احساس بی‌نیازی می‌کنم. چیزهایی هست که مرا به‌اجبار به‌این دنیا موظف و متعهد کرده است. تا پایان یافتن قطعی‌ی این چیزها یا لااقل تا زمانی‌که به‌نتیجه ی دل‌خواه برسند مجبورم این سفر کشنده را تحمل کنم. می‌دانم این حرف‌ها یک استنباط پذیرفته‌شده‌ی عمومی نسبت به‌زندگی و زنده بودن نیست. می‌دانم کسی طاقت شنیدن آن‌ها را ندارد. می‌پذیرم کسی از شنیدن‌شان خرسند نمی‌شود. قبول می‌کنم شایسته نیست انسان آن‌ها را به‌زبان بیاورد. اما من بس که شنیده‌ام و دیده‌ام و خوانده‌ام که باید از زیبایی‌ها حرف زد خسته شده‌ام. کدام زیبایی؟ وقتی زندگی این‌همه از زشتی آکنده است کدام زیبایی قادر است ما را نجات دهد؟ شاید اگر هنوز زییایی قابل ذکری هم باشد، زیبایی در بیان زشتی‌ها‌است. هیچ ارزشی مانده‌گار نیست. هیچ اعتقادی همیشه‌گی نیست. هیچ باوری پاسخ‌گوی پرسش‌های ما نیست. باید با انکا به‌کدام ارزش‌ها به‌جست و جوی خوبی‌ها و دفع بدی‌ها همت کرد؟ راه‌ها همه بسته‌اند. عشق هم سرانجام راه نجات ما نیست. ما به‌چیز بزرگی‌تری نیازمندیم. به‌یک انسان بزرگ‌تر. به‌انسانی که عشق برایش هوس نیست. یک میل آنی جنسی نیست. یک تحریک زود‌رس عاطفی نیست. به‌انسانی که عشق را برای بهتر زندگی کردن نمی‌خواهد. که عشق را زندگی بهتر نمی‌داند. من به‌انسانی‌ نیازمندم که عشق را همه‌چیز می‌داند. چنان بزرگ که همه‌ی زندگی را در برابرش بی‌ارزش تلقی می‌کند. تنها چنین انسانی است که زندگی را از شر این‌همه بدی نجات خواهد داد. من امیدوار نیستم. من امید را یک حقیقت نمی‌دانم. من به‌چیزهایی که این‌همه معمولی‌اند فکر نمی‌کنم. همه‌ی این حرف‌ها به‌نظر من کلیشه‌هایی دست‌مالی شده‌اند. من در ظلمتی که در آن به‌سر می‌برم به‌جست و جوی خورشید تازه‌ای هستم. نور یگانه‌ای که از خود گرمی می‌گیرد و بی‌دریغ آن‌را در اختیار دیگران می‌گذارد. توهمی که آن را زندگی می‌نامیم ناپدار است. وسیله‌ای که باید ما را با این توهم آشتی دهد، امیدی که حامل این وسیله است، در برابر یاس و نومیدی عریانی که حس‌اش می‌کنیم ، چیز بی‌هوده‌یی است. من این خورشیدم را نیافته‌ام. من این خورشید را نمی‌یابم. سرد و یخ زده به‌انتظار پایان نمایش نشسته‌ام. گرمی‌یی اگر هست از نفس بویناک کسی ناشی می‌شود که در کنارت از سرما می‌میرد. این گرمی یک فریب است. من به‌یک حقیقت تازه نیاز دارم. حقیقتی که تازه‌گی‌اش را مرهون یک توهم دیگر نیست. انگار خیلی پر حرفی کردم. پر حرفی که نه، انگار زیادی مزخرف نوشتم. سعی می‌کنم دیگر این جیزها را ننویسم. تلاش می‌ک‌نم از رنگ‌ها بنویسم. می‌توانم خود فریبی را آن‌قدر گستردش دهم که همه‌چیز به‌نظر امیدوار کننده‌تر از آن‌چه حتا هست جلوه کند. دوست دارم مثل آب باشیم. چه نیازی هست که غیر قابل نفوذ به‌نظر برسیم؟ وقتی مثل آب هستیم هم‌دیگر را بهتر حس می‌کنیم .صادقانه‌تر به‌طرف هم نگاه می‌کنیم. شاید هم سزاوارانه‌تر. من نگاه کردن به‌هم‌دیگر را مثل نیازمندی‌های اولیه و گریز‌ناپذیری که ما را برای مقابله با سختی‌ها آماده می‌کند به‌حساب می‌آورم. به‌آن اتکا می‌کنم. از آن بیش‌ترین بهره‌ها را می‌برم. رویاهایم را بر آن‌ها بنا می‌کنم. رویاهایی که برای پایان دادن به‌کابوس‌ها سخت به‌آن‌ها نیازمندیم. تو و من . ـ ما.
بیست و سوم اردیبهشت

امروز صبح مجبور شدم برای پیگیری پرونده‌ام به‌دادگاه بروم. قبل از آن داستان « شکارچی» چخوف را خواندم. پنج صبح بیدار شده بودم و به‌قدر کافی فرصت داشتم که آن‌را سه بار پی‌د‌ر‌پی بخوانم. داستان تاثیر‌گذاری بود. به‌نظرم به‌طرز عجیبی غم‌انگیز بود. طرح ساده‌ای داشت و به‌شکلی غم‌انگیز نوشته شده بود. باید بتوانم داستانی شبیه آن بنویسم. کارم در دادگاه بی‌نتیجه ماند. تنها جایی‌که فقط برای اتلاف وقت ساخته شده است. فرایند نتیجه‌گیری در دادگاه بستگی عجیبی به‌این موضوع دارد که چند سال از عمرت را اضافه تلقی کرده باشی. وقتی برگشتم خسته بودم. از خودم پرسیدم چرا این موضوع را ادامه می‌دهم؟ مشکلات این کار، حسابی مستاصل‌ام می‌کند. با این‌همه نمی‌دانم چرا در عمل احساس می‌کنم ناچارم دنبال این موضوع را بگیرم. برای خودم از فلاکس چای ریختم. ساعت یازده صبح بود و بوی عطرچای را همان‌طور که از فلاکس بیرون می‌ریخت دیدم. رنگ‌اش هوش‌ربا بود و طعم‌اش را روی زبان‌ام حس کردم. نفهمیدم چه‌طور لبوان یک‌هو پر شد. تا آمدم جلو ریختن‌اش را بگیرم لب‌پر زد و یک‌ قطره از آن بیرون افتاد. لیوان چای را فراموش کردم. چون محو تماشای قطره‌یی که جدا افتاده بود شدم. به‌نظر می‌رسید آن یک‌ قطره خیلی مهم‌تر از تمام آن چای توی لیوان بود. باید با هم رو‌راست باشیم. شیندم گفت باید با هم رو‌راست باشیم. لابد معنی‌اش این است که تا حالا با هم رو‌راست نبوده‌ایم؟ ا ز نظر من حرف‌اش معنایی جز این نداشت که ناگهان تصمیم گرفته است با من رو‌راست باشد. جز این چه چیز دیگری می‌توانست باشد؟ خوب، بگذار سعی‌مان را بکنیم. فکر نمی‌کنم سعی کردن ضرری داشته باشد. گرچه نمی‌دانم رو‌راست بودن دیگر چه صیغه‌یی است! دیروز صبح از بی‌توجهی‌های من حرف زد. گله داشت. حرف‌هایش جور عجیبی بود. یادم آمد برایش نوشته بودم: «نمی گویم دوست‌ات دارم. می‌گویم جز تو هیچ‌کس و هیچ‌چیز دیگر را دوست ندارم. می‌پرسی چرا؟ به‌تو می‌گویم. چون من دوست داشتن را از تو یاد گرفته‌ام. معجزه‌اش را با تو تجربه کرده‌ام. و برای آن آفریده‌گاری جز تو نمی‌شناسم. دوست داشتن را وقتی تو به‌من یاد دادی که درد بی‌هوده‌گی همه‌ی جهان را در نگاه‌ام نفرت‌انگیز کرده بود.» اما چه فایده! گفت درک‌اش نمی‌کنم. گفت اصلا با او نیستم. بود و نبود من هیچ دردی از دردهای او را دوا نمی‌کند. و این‌که نمی‌دانم در چه وضعی‌است و با چه مشکلاتی دست به‌گریبان است. حرف‌اش را با این موضوع شروع کرد و بعد به‌بی‌هوده بودن تمام تلاش‌هایی که تا حالا شده است رسید و آخر سر هم نتبجه گرفت که باید همه چیز تمام شود. گفت برای او همه چیز تمام شده است. گفت دیگر نمی‌خواهد به‌چیزی فکر کند. لازم می‌دید این موضوع را با تاکید بیش‌تری یاد‌آوری کند و من گذاشتم که این‌کار را بکند. چند بار آن حرف را تکرار کرد. شاید می‌خواست مطمئن شود منظورش را به‌خوبی فهمیده‌ام یا نه. نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد منظورش را نمی‌فهم‌ام. با این‌حال می‌خواست من هنوز هم راهی برای جبران چیزهایی که از دست رفته است پیدا کنم. ـ تنافض‌های بی‌معنا. اگر هنوز یک لیوان پر از چای معطر هست چرا باید به‌فکر قطره‌هایی باشیم که از دست می‌روند؟ لیوان چای خالی است و تو می‌گویی امید به‌پر شدن مجدد آن نیست پس چرا باید دنبال راهی بگردیم که آن‌را دوباره پر‌کنیم؟ فکر می‌کرد حرف‌اش را نمی فهم‌ام. نگران بود که حرف‌اش را به‌خوبی نفهم‌ام. اشتباه نمی‌کرد. حرف‌اش را نمی‌فهمیدم. انگار توی حرف‌هایش اصلا چیزی نبود که بخواهم آن‌را بفهم‌ام. همه‌ی حرف‌ها تکراری بود. قبلا هم بارها آن‌ها را شنیده بودم. حرف های تکراری و بیهوده ای بود که هر چند وقت یک‌بار دوباره گفته می‌شد. وقتی آدم بخواهد وقت‌اش را ب‌هوده تلف کند همیشه این امکان را دارد که رخت‌های چرک را دوباره بیاورد بنشیند و بشوید. حالا که فکر می‌کنم به‌طرزی مبهم به‌این یقین می‌رسم که خود او هم این موضوع را می‌فهمید. چون در گفتن آن حرف‌ها شک داشت. حتا وقتی حرف‌هایش تمام شد نماند که من حرف بزنم و او بشنود. فقط گفت می‌خواهد یک روز شاهد اعتراض من به‌این موضوع نباشد که بگویم فریبی در کار بوده است. که بگویم بازیچه‌ی دست کسی بوده‌ام. این بار هم بازی همان بود اما قاعده‌اش عوض شده بود. این تنها چیزی بود که می‌توانستم فکر کنم. صدای می‌گوید: « فکر کن دیگر بازیچه‌ی دست کسی نیستی.» و این در حالی ‌است که می‌دانی درست همان موقع داری در دام یک بازی احمقانه‌ی دیگر می‌افتی و باز هم مورد سوء استفاده قرار می‌گیری. فکر می‌کنم همه چیز احمقانه‌است. هیچ سوالی به‌پاسخی در خور نمی‌رسد. هیچ جوابی برای هیچ پرسشی وجود ندارد. نمی‌دانم اگر کتاب‌ام منتشر شود کسی آن‌را خواهد خواند یا نه، نمی‌دانم کسی خواهد توانست از آن لذت ببرد یا نه؟ کلماتی که از ژرفای قلب‌ام کنده شده است می‌تواند برای کسی مفهومی داشته باشد؟ کمی می‌ترسم. شاید این موضوع طبیعی است. شاید هم نباشد. اگر طبیعی نباشد لابد من موضوع را خیلی بزرگ کرده‌ام. از آن بیش‌تر مضطرب هستم. عجیب است که بعد از مدت‌ها دارم فکر می‌کنم انتشار این کتاب کار درستی نیست. فکر می‌کنم نتیجه‌ی کار رضایت‌بخش نیست. ـ تردید‌های بی‌هوده . گاهی فکر می‌کنم باید از کنارش می‌گذشتم و از وسوسه‌ی انتشارش چشم می‌پوشیدم. این فکر برایم به‌طرز عجیبی غم‌انگیز است. اما آن‌را می‌بذیرم. نمی‌توانم فکر دیگری را جایگزین آن کنم. نمی‌توانم کس دیگری را جای او بگذارم. نمی‌توانم فکر نکنم که توی آن یک قطره جادویی وجود داشت که توی آن یک لیوان چای نبود. شاید این فکر قدری گزافه‌آمیز به‌نظر برسد. اما هست. چه فایده دارد انکارش کنم؟ جاذبه‌ی نوشتن برای من غالبا به‌اندازه‌ی جاذبه‌ی فکر کردن به ‌وست. باز هم خسته‌ام. نمی‌دانم نوشتن این چیزها چه دردی را دوا می‌کند. اما می‌دانم باید آن‌ها را بنویسم. برای رها شدن از شر هر مکافاتی که احساسات‌ام را تهدید می‌کند باید بنویسم. کتاب تازه‌ام را شروع نکرده رها کرده‌ام. نمی‌توانم تمرکز کنم. همه چیز برایم پوچ و بی‌معنا‌است. ننوشتن آن کتاب اشتباه بزرگی است، می‌دانم. اما دست و دل‌ام به‌کار نمی‌رود. خسته‌ام. از تنهایی و این‌همه فکر‌های بی‌هوده و این‌همه بی‌هوده‌گی‌ی درمان نا‌پذیر خسته‌ام. بیرون طوفان است. با این‌که شب نشده اما هوا تاریک است. رعد و برق را می‌بینم اما صدای آن خیلی دور است. باد و باران غیرمنتظره‌یی در گرفته است. کاش می‌توانستم آرام باشم. کاش می توانستم همه‌چیز را فراموش کنم. کاش می‌توانستم زندگی را از جایی دیگر شروع کنم. کاش می‌توانستم به‌خیلی چیزها فکر نکنم. اما فقط می‌توانم برای خودم یک چای دیگر بریزم. باید آن‌را تلخ بنوشم.
سه‌شنبه 18 اردیبهشت
ظرفیت خوشبختی چه‌قدر است؟ نمی‌دانم. همان‌طور که نمی‌دانم تا چه حد باید خانواده‌ام را مسبب بدبختی‌های فعلی‌ام بدانم. مطمئن‌ام که‌ آن‌ها در آن‌چه امروز بر من می‌گذرد بی‌تقصیر نیستند. پاره‌ای اوقات آدم به‌هیچ ترتیبی قادر نیست آن‌چه را حس می‌کند بر زبان بیاورد. ناامید و خسته‌ام. بیش از هر زمان دیگری خود را دست‌خوش اندوهی مبهم می‌بینم و سعی می‌کنم بیش‌تر بنویسم. نوشتن تامل است. بازنمایی خیال‌انگیز رابطه‌ها‌است. سفری نامعلوم به‌دنیایی دیگر است. دنیایی متفاوت با آن‌چه تجربه‌اش می‌کنیم. چیزهایی‌که بند‌ ناف‌شان به‌تلخ‌کامی‌های لحظه‌به‌لحظه‌ی آدمی بسته است. کشف نا‌به‌هنگام آن‌چه باید باشد، چیزی که نبوده‌است. درنگی کوتاه و عمیق در فضاهای گم شده است. جایی‌که در آن رابطه‌ها خاتمه یافته‌ و آزردگی‌ها تسکین ناپذیرند. جست و جو در منشاء تمام تشویش‌هایی که ابتدا و انتهایش به‌درستی معلوم نیست. تا دریابیم چه باید بکنیم، چه باید می‌کردیم. چه می‌توانستیم بکنیم. کسی که چیزی می‌نویسد آفریده‌گار جهانی‌است که به‌خود او تعلق دارد. او در کارگاه احساس و تخیل‌اش درگیر ساختن حلقه‌هایی‌است تا با انداختن‌شان به‌گردن دیگران آن‌ها در سرنوشت خویش شریک کند. اما حلقه‌ی نخست این‌جهان باز‌‌آفریده‌شده از همان ابتدا به‌گردن آفریننده می‌افتد. تردید‌هایی که به‌یقین نمی‌رسند، گسترده‌تر می‌شوند. در واقع او در کار ساختن حلقه‌ نیست. او در کار گشودن حلقه‌ای‌است که به‌گردن‌اش افتاده است. اغواگری که خود اغوا شده است. اگر خواننده‌ی او هستی، به‌آنی حلقه را به‌گردن‌ات می‌افکند. اغواگران بزرگ چنین‌اند. اغوا‌کننده و اغوا‌شونده به‌ناگزیر به‌یک‌دیگر می‌رسند. تنها از طریق پذیراندن بی‌چون و چرای آن‌چه در تخیل می‌گذرد و روایت درست آن‌چه قرار است بازگویی شود این حلقه‌ها به‌هم چفت می‌شوند. هیچ رازی در میان نیست. آب، آب را جست و جو می‌کند و خاکستر نشانه‌ی بی‌‌چون و چرای حریقی پایان یافته است. هیپچ‌چیز مابه‌ازای چیز دیگری نیست. اگر به‌این موضوع درست فکر کنیم شاید بتوانیم به‌روشنی دامنه‌اش را که با ‌مقیاس وسیعی تمام زنده‌گی‌مان را در بر‌می‌گیرد بگسترانیم. در یک بازنگری کلی، اندوه امروز ما می‌تواند به‌مقدار قابل سنجشی به‌گذشته‌ای که به‌طور قطع پایان یافته است مربوط ‌شود و بی‌گمان به‌مقدار نامعلومی هم به‌آینده‌ای مبهمی که پیش رو داریم. هیچ‌چیز در چشم‌انداز پیش‌رو و در عرصه‌ی واقعیت روشن نیست. واقعیت هیچ‌گاه کامل نیست. در سرداب تاریک جز سردرگمی و وحشت احساسی نیست. مرزها به‌شکل دردباری به‌هم می‌ریزند. آیا هنوز هم دوست‌اش دارم؟ چه‌ بسیار! حتا بسیار بیش از آن‌چه تا کتون داشته‌ام. می‌توانم اعتراف کنم که در تک‌تک لحظه‌های زندگی‌ی انسان هیچ موجود زنده‌ای به‌اندازه‌ی عشق از روحی بزرگ‌تر و تاثیری عمیق‌تر برخودار نیست. هیاهویی که در قلمرو ذهن من اتقاق می‌افتد سخت به‌زیبایی‌ی واقعیتی نیازمند است که دیگری می‌آفریند. اسب‌های سرکش بی‌قراری زمین خسته را از خوابی سنگین بیدار می‌کنند. تکانی شدید، گفت‌و‌گوی موج‌‌ها و صخره‌ها. شورش بی‌مهار کلمات به‌سیلاب‌های بهاری می‌ماند. غوغای احساس و آرزو را از دوردست‌ها می‌شنویم. افق‌ها تا بی‌نهایت گسترده‌اند و روز خویشاوندی‌اش را با شب باز نمی‌شناسد. تا این‌که غبار، تا این‌که غبار فرو نشیند. ساده، آن‌قدر به‌ساده‌گی اتفاق می‌افتد که انسان وقتی درگیر آن می‌شود در نظر آدم‌های دیگر ساده‌لوح جلوه می‌کند. چنان‌‌که به‌سختی از زیر بار ویران‌گر بد‌گمانی‌ها و تردید‌ها رهایی یابد، تا این‌که رهایی یابد. همان‌طور که من شدم. گفتم: «‌مثل یک تابلوی نقاشی هستی.» همان که بود. ـ کمرو، زبان‌بسته و غمناک. من به‌رویاهایم محتاح‌ام و قایق آرزوها زیر بار خردکننده‌ی باد، بی‌شراع و بی‌بادبان می‌گذرد. مثل عطر روشن درخت سیب در باد، در بامداد. خیال هوش‌ربای آرامش رازآمیزی که با لذت‌های عمیق و ناشناخته‌ در آمیخته است رخت بر می‌بندد. طوفان عظیم زمانی در می‌رسد که در انتظارش نیستیم. زمانی‌که در انتظارش نبوده‌ایم. تاوقتی‌‌که گهواره تکان می‌خورد به‌دیواره‌های آن می‌چسبیم. بی‌چون و چرا باورش کرده‌ایم. موج‌های عظیم بالا و پایین می‌روند و چشم‌ها در منظر پیش‌رو چیزی را به‌درستی نمی‌بینند. حواس عاطل و باطل می‌شود. فقط نبض پرتپش رویا‌هااست که هم‌چنان به‌کارش ادامه می‌دهد. فاصله‌ها عمیق و گسترده می‌شوند وچراغ‌های خیابان روشنایی را به‌اعتبار فاصله‌ها تقسیم می‌کنند. نیمی این‌طرف نیمی آن‌طرف. آن وسط هنوز چاله‌هایی هست که در تاریکی عین دهن مرده در حسرت حرفی ناگفته باز مانده‌اند. تو بخشی از چیز دیگری هستی. ناکامل، ناباور، ناشکیبا. گویی قلب عنان گسیخته، یک‌دم از جنبش و طپش باز نمی‌ماند. جریان اشک پایان ماجرا‌است. جریان صدای در گلو مانده‌ای‌ که تا ابد در چشم‌های خیس مدفون می‌ماند. غرق ستاره‌های چشمک‌زن درد در تاریکی‌ی نگاه. رویایی که به‌یک چشم‌زدن تمام می‌شود. ـ بن‌بست خاک و آرزو.
دوشنبه 17 اردیبهشت86
دیروز بعدازظهر زنگ زد. تازه از مدرسه برگشته بود. خبر دیوانه کننده بود. طاقت شنیدن‌اش را نداشتم. با او بگو مگو کردم. دست خودم نبود. مثل آدم‌های بزرگ توی صدایش باد انداخت و من کوتاه آمدم. کاری از دست‌ام ساخته نبود. می‌گفت اتفاق بوده و اضطراب شکسته شدن دندان جلوش مرزهای طاقت‌ام را در هم شکسته بود. شب وقتی به‌خانه رسیدم به‌دندان شکسته‌اش نگاه کردم. توی دل‌ام گفتم به‌خیر گذشته است. دندان‌اش را بوسیدم و به‌آشپزخانه رفتم. شب را به‌سختی پشت سر گذاشتم. صبح با صدای جیغ و جاق پرنده‌ها در باغچه‌ی کوچک خانه بیدار شدم. زنگ ساعت را کور کردم. دیگر به‌آن نیازی نبود. به‌دشواری از رخت‌خواب بیرون آمدم. اسباب صبحانه را با چشم‌هایی خواب‌آلود آماده کردم. ظرف غذایش را روی میز گذاشتم و صدایش کردم. کنار میز صبحانه بی‌اختیار به‌خواب رفتم. وقتی بیدار شدم رفته بود. ظرف غذایش را فراموش کرده بود. دل‌ام می‌خواست از زور ناراحتی فریاد بکشم. صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم.
هوا ابری بود. باد خنکی از زیر شکم ابرهای خاکستری می‌وزید و برگ‌های سبز ترو‌تازه بر کاکل بلند درخت‌های حاشیه‌ی خیابان در موجی آرام می‌لرزید. نقطه‌های کوچک سیاه رنگی توی دل تیره‌ی آسمان روی خط‌های ناپیدا چرخ می‌زد و باران کوچکه‌ی ولنگار که تازه شروع شده بود خیابان را خال‌خال سیاه می‌کرد. بادی که می‌وزید آستین کوتاه پیرهن‌ام را به بازی می‌گرفت. گاهی می‌لغزید و روی پوستم اثری خوش به‌جا می‌گذاشت. غم خوبی در هوا حس می‌شد. دختر باریک و بلندی که بوم نقاشی توی دست‌اش بود و مانتو تیره‌ی بلندی بر تن داشت از کنارم گذشت و بوی خوب تن‌اش همراه با بوی غمناک بارانی که زمین را خیس می‌کرد ذهن آشفته‌ام را دست‌خوش تشویش عجیبی کرد. نمی‌دانستم بسته‌ای را که دیروز فرستاده بودم به‌دست‌اش رسیده یا نه. سوال بی‌اهمیتی که بی‌موقع به‌ذهن آدم هجوم می‌آورد. شبِ سختی را پشت سر گذاشته بودم. خواندن زنده‌گی‌نا‌مه‌ی چخوف، خواب شب را از چشم‌هایم گرفته بود. به‌رغم خستگی‌ی فراوان آن‌را یک‌نفس خوانده بودم و در خلوت، در تنهایی، در اتاقی که شب، پشت پنجره‌اش بوی باران را مثل عطر جادوانه‌ی زندگی در هوا پراکنده می‌کرد به‌سختی گریسته بودم. گاه گرسنگی و رنج از مرزهای تحمل انسان می‌گذرد. در هفده سالگی وقتی که برای نشریه‌ی دیواری کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خلاصه‌ای از زندگی‌اش را تهیه می‌کردم هرگز فشار سنگین تیزه‌های دردانگیز اندوهی چنین خردکننده را در قلب‌ام، همان‌طور که حالا حس می‌کنم ، حس نکرده بودم. مرگ هرگز به‌خودی‌خود مسئله مهمی نبوده است. تنها زمانی که انسان‌های بزرگ برای نجات زندگی و برای عمق بخشیدن به مفاهیم عمیق عشق و زیبایی در بیماری و فقر، در گرسنگی و در‌به‌دری، در مقیاسی وسیع به‌نبردی نابرابر با آن تن داده‌اند، چهره‌ی آ‌ن‌را این‌طور نفرت‌بار ساخته‌اند. چهره‌ای که در اغلب موارد شایسته‌ی زنده‌گی است.
هرگز در تمام طول زنده‌گی کوتاه‌اش غم‌زده نبود. و شاید آن نقاش گم‌نام را تنها به‌خاطر حذف کردن لب‌خند مالوف و آن حس همیشه‌گی زنده‌گی که بخش جدایی‌ناپذیری از نگاه‌اش بود در پرتره‌ای که از او کشیده بود هرگز نبخشید. می‌گفت آن « تصویر فجیع» و معتقد بود که در آن تصویر چیزی از چهر ه‌اش کم شده است. حالا که روی کاناپه نشسته و به‌یکی از دست‌هایش لم داده است و چهره‌ی شکسته و اندوه‌بارش از دردی پنهان خبر می‌دهد بی‌گمان هنوز هم آن نقاش گم‌نام را نبخشیده است. تازه از آخرین حمله‌ی بیماری سل جان سالم به‌در برده است. می‌گویند حال‌اش رو به‌بهبودی است. ظاهرش این‌طور نشان می‌دهد. به‌جزئیات توجه بیش‌تری دارد. اما خودش بهتر از هر کسی می‌داند کارش تمام است. اولگا ـ همسرش ـ روی صندلی رو‌به‌روی او نشسته و خیره به‌او نگاه می‌کند. چخوب با طنز بی‌همتایش سرگرم تقل داستان متناقص نمای مراسم یک شام خیالی است. اولگا روی صندلی از زور خنده غش‌و‌ریسه می‌رود و چخوف سرزنده و شاد داسنان‌اش را یک‌نفس تعریف می‌کند. اولگا با چشم‌هایی مالامال از اشک و با نگاهی لبریز از شوق به‌چهره‌ی تکیده‌ی او نگاه می‌کند. بیرون، پشت پنجره، شب با تمام صداهای رازآمیزش در هیاهواست. چخوب زیبا به‌خوابی سنگین و آرام فرو رفته است. احتمالا دیگر صدایی نمی‌شنود. او هرگز صدایی نمی‌شنود. کسی دیگر صدای او را نخواهد شنید. فردا همه‌ی کسانی که به‌روزگاری دراز او را ستوده‌اند در کنار کسانی که جز به‌انتقاد از او لب نگشوده‌اند مرگ‌اش را ناباورانه می‌نگرند. مردی که چهره‌ی فریب‌کار زنده‌گی را با باوری عمیق و طنزی رسوا کننده به‌سخره کشیده است. در فقدان او زنده‌گی و مرگ شرمسارانه به‌هم می‌نگرند. چخوف آن‌ها را بی‌هیچ حسرتی ترک کرده است. فریب به‌پایان رسیده است؛ بن بست خاک و آرزو .
یکشنبه 16 اردیبهشت
تا چه به‌واقعیت نزدیکم؟ برای آن پاسخی ندارم. هرچه بیش‌تر فکر می‌کنم کم‌تر به‌نتیجه می‌رسم. هوا رفته‌رفته گرم و گرم‌تر می‌شود. آفتاب واقعا پوست را می‌سوزاند. با این‌همه هنوز هم دوست دارم هر روز صبح از آن قسمت پیاده‌رو که غرق نور تند آفتاب است شلنگ‌انداز به‌محل کارم بروم. دیروز صبح به‌او زنگ زدم. ساعت 9 بود و او بر خلاف همیشه بیدار بود. با شنیدن صدایش که طنین سردی داشت تلخ‌کامی گنگی را در عمق وجودم حس کردم. ناکامی‌های شخصی اغلب منشاء تمام نتیجه‌گیری‌های کلی انسان است. گاه زیباترین رابطه‌ها در پی‌ی نرسیدن به‌نتیجه‌ی دل‌خواه به‌بدترین خصومت‌ها منجر می‌شوند. شنیدن صدایش روی من تاثیر بدی گذاشت. از این موضوع ناراحت نیستم. می‌دانم در اولین فرصت خودم را متهم می کنم که در حفظ او به‌قدر کافی نکوشیده‌ام. برای او خانواده همه چیز است و من که هرگز پدری نداشته‌ام کیفیت چنین احساسی را مبالغه‌آمیزتر از آن ارزیابی می‌کنم که بتوانم درک‌اش کنم. دیروز به‌دیدن کسی رفتم که قرار است وکیل‌ام باشد. مردی سال‌خورده که بیش‌تر از آن‌که مرد قانون باشد یک آدم رمانتیک بود. خیلی کم به‌خواسته‌ی من توجه نشان داد. مردم همیشه تلاش می‌کنند بیش‌تر از آن‌چه لازم است آگاه به‌نظر برسند. انگار این ضرورت انکار ناپذیری است که در میان اشخاص از استیلایی نهفته‌ و قدرتی چاره ناپذیر برخوردار است. چیزی که تردید در مورد آن از نظر اخلاقی مجاز نیست. هر ساختمانی بر ستون‌هایی استوار است که قرار است ماندگاری و زیبایی‌اش را بیش از هر چیز دیگر به‌رخ بکشند. مردها همیشه از بی‌مهری زن‌ها حرف می‌زنند و آن‌ها را موجوداتی غیر‌قابل اطمینان ارزیابی می‌کنند. فکر می‌کنم این طرز فکر در میان زن‌ها هم کمابیش رواج داشته باشد. مردی که قرار است وکیل من باشد زیبایی‌های درونی‌اش را مدیون تابلوهای مستعملی بود که به‌در و دیوار روح آشفته‌اش آویزان کرده بود و آن‌ها را با کلماتی از هم‌گسیخته و بی‌ارتباط با هم توصیف می کرد. خاطره‌هایی با قاب‌های طلایی اما به‌شدت فرسوده و از ریخت افتاده. وقتی داشتم بر می‌گشتم ساعت از سه صبح گذشته بود. برادرم که مرا به‌اصرار خودم کنار اتوبان کرج پیاده کرد قول گرفت پیاده راه نیفتم و منتظر ماشین بمانم. سابقه‌اش را داشت. تکه‌تکه خودم را به‌تهران رساندم. به‌راننده‌ی آخرین ماشینی که سوارش شدم و باید مسیری پانصد متری را با او می‌آمدم گفتم که خردترین پولم هزار تومانی است. اعتراضی نکرد. چیزی هم نگفت. اما وقتی پیاده شدم درگیر تعارفات مرسومی که این‌طور مواقع صورت پیش می‌آید مجبور شدم به‌جای دویست تومان کرایه‌ی مسیر، از کل هزار تومان بگذرم. او هم به‌روی مبارک نیاورد. پول را برداشت گازش را گرفت رفت. پنجشنبه باید برای ثبت نام سال آینده‌ی پسرم به‌مدرسه‌اش بروم. مبلغی که برای ثبت نام یک ساله‌اش باید بپردازم کمر‌شکن است. توی بسته‌ای که امروز صبح برای او پست کردم دو تا فیلم و یک کتاب هم گذاشتم. هر چند صدایش در من اثر خوبی نداشت اما هنوز هم هیچ مسئولیتی را متوجه او نمی‌دانم. مسئول ناکامی‌های من حماقت ذاتی خودم است. باید این واقعیت را بپذیرم. کیفیت همه‌ی شادی‌ها و رنج‌ها یکی است. خوش‌بختی همیشه ماهیت فریبنده و گریزانی است که انسان را به‌فردا امیدوار می کند. توهمی که به‌سختی انکار می شود. هیچ رنجی نشانه‌ی شور‌بختی نیست. شادی از مصالح ضروری‌ی خوش‌بختی است و مرگ‌ پایان همه‌چیز است؛ بن بست خاک و آرزو.
یادداشت های روزانه
15/2/86
آن‌را از دست دادم. جایی‌که خیلی دوست‌اش داشتم. بی‌نهایت برایم عزیز بود و چند سال آن‌جا می‌نوشتم. خواهی‌نخواهی بخشی از وجودم شده بود. اما آن‌را از دست دادم. انکار نمی‌کنم که در جریان از دست رفتن‌اش بی‌تقصیر نبودم. اما هرچه بود گذشت و آن‌چه می‌گذرد گاه آن‌قدر انتزاعی است که فکر کردن در باره‌ی آن مطلقا به‌زحمت‌اش نمی‌ارزد. خیال می‌کنم این‌جا را حدود یک‌ماه است برای نوشتنِ مجدد آماده کرده‌ام. اگر بخت یاری کند می‌خواهم به‌سبک و سیاقی دیگر بنویسم. باید امیدوار باشم از نقطه‌ی درستی آغاز کرده‌ام. گرچه نوشتن در هر شرایطی مشغله‌ی اصلی ذهن من است اما نوشتن به‌شکل درست برای من بسیار مهم‌تر از باری به‌هر جهت نوشتن است. با این‌وجود هنوز هم نمی‌توانم کلمه‌ای بنویسم. انگار آمادگی ذهنی ندارم. مشکل این‌جاست که حرف‌های زیادی برای نوشتن دارم اما انگار کلمات بد قلقی می‌کنند. شاید آمادگیِ‌ی پذیرش صدا را ندارند. شاید صداهایی که حالا ذهن‌ام را احاطه کرده‌اند تنگنای کلمات را بر‌نمی‌تابند. درست نمی‌دانم. دست و ذهن‌ام نافرمانی می‌کنند. با من و با هم‌دیگر نمی‌سازند. درست مثل وقت‌هایی که عضلات آدم خشک و غیر‌قابل انعطاف می‌شوند و هیچ حرکتی را بر نمی‌تابند. کلمات هم گاه این‌طور می‌شوند. مثل قلب که گاهی این‌طور می‌شود. از بهار بیش از یک ماه می‌گذرد اما انگار زمستان تمام نشده‌اشت. در قلب من زمستان با تمام قوایش باقی است. چشم‌هایم هنوز هم از گزند برف و باران در امان نیستند. چیزی که می‌بارد درون من است. حالا بیش‌تر از همیشه تنها هستم. در کوچه‌ای که می‌توانم ابتدای آن بایستم و به‌کوه‌های بلندی که قله‌شان هنوز برفی است نگاه کنم و حسرت رفتن به‌آن‌جا را در پایان هفته در دل بپرورانم سکوتی گسترده حس می‌شود. این سکوت تنهایی‌ام را بیش‌تر می‌کند. نوشتن برای من سخت نیست. گاهی حتا از این موضوع که زیاد می‌نویسم احساس ناخرسندی می‌کنم. اما حالا نمی‌توانم به‌خوبی‌ی همیشه بنویسم. من به‌کلمات زیاد ور می‌روم. چون فکر می‌کنم لازمه‌ی نوشتن، خوب نوشتن است. یا باید بنویسی یا نباید بنویسی. اگر قرار است بنویسی باید بتوانی خوب بنویسی. و اگر نمی‌توانی خوب بنویسی اصلا نباید به‌فکر نوشتن باشی. حالا مدت درازی است نمی‌توانم بنویسم و صرفا مشغول خواندن هستم. شاید به‌همین علت هم از خودم انتظار دارم که بیش‌تر بنویسم. باید ساده‌تر و روان‌تر بنویسم. اما از قضا می‌بینم که نوشتن به‌همان سهولتی که قبلا برایم مقدور بوده، حالا نیست. چه اهمیتی دارد؟ وقتی نمی‌توانی بنویسی بهتر است فقط بخوانی.