پنجم تيرماه
هميشه اينرا ديدهام. هميشه ميتوانم اينرا ببينم.
در آغاز غروب، وقتی قیامت گرما و نور تمام ميشود، روزِ بيحاصل را ميبينم كه با جامهی بلند خاکستریِی پرپینهاش راه بلند افقهاي تيره را درپيش ميگيرد، دامناش را از پسماندههای غبارآلود نور میتکاند و مثل غریبهیی در شنل نخ نمایاش، خرد و خسته و خاموش از کوچههای تنگِ دور و دراز و میدانهاي کوچک مدور عبور میکند. اينجور وقتها هميشه اين را ديدهام كه روز بياعتنا بههرچيز و همهچيز از كوچهي بيحوصلهي سكوت، سربهزير و ساده ميگذرد و سگهای گرسنهی لاجوني كه پسماندهي روزانه را در تَل زبالههاي شبانه بهتجربه بو ميكشند گرداگردش ميچرخند و پشت بهپنجرههاي تاريك لاقیدانه پارس میکنند و چشمهای چهارتاقيشان را بهپردهی لاجوردی رنگ غروب میدوزند و او را كه پشت دیوارهای بلند خانههای دلگیر گم میشود تا آخرين دم بدرقه ميكنند.
هميشه ميتوانم اين را ببينم كه آبهاي تیره و آرام در لجهی تاریک وتنبلشان روی هم میغلطند و تهماندهي لکههای طلایی رنگ نور را که با هزاران مردمک زنده و درخشان بهآسمان بیستارهی غروب چشمک میزنند باز میتابانند و خورشید بیرمق به زردی نشسته مثل هزار تکیهی پخش و پلای آینهی شکستهيي در آوار تيرهگي گم ميشود و عابران خسته و خوابآلود كه از كوچههاي سوت و كور ميگذرند، با چرخاندن کلید در قفلهای درهای بسته و انداختن چفت و بستها دل به شب بینصیب می سپارند.
غالبا اینجور اتفاق میافتد.
وقتی که آدم احساس میکند در زندهگی بهآخر خط غمانگیز یک تجربهی طولانی رسیده است و تقریبا تمام رویاهایاش از رنگ و رو افتادهاند، خواهی نخواهی بهلحظهیی رسیده است که فکر میکند دیگر نمیخواهد و یا نمیتواند به زندهگی بههر شکل آن ادامه دهد. با این وجود زندهگی از او کس دیگری ساخته است. کسی که باید با اولین شعاع نور که از خلال پرده های اتاقاش به او می تابند از خواب بیدار شود زخمهایش را وارسد ناکامیهایش را با نگاهی که از حسرت و نومیدی شعلهور است بدرقه کند گزنهی زورمند بغضها و کینهها را از سینهی پر دودش بیرون کشد با نفسی بریدهبریده بهراه افتد تصمیم بگیرد کاری کند و زندهگی را بهشکل دیگری ادامه دهد.
be harfet goosh midam
roo chesham az in dafe matne adabi minevisam.
bazam biya pishe man....
ta bad....anet