دوازدهم خردادماه
دلام نمیخواهد این چیزها را بنویسم ولی نمیدانم چرا مجبورم بنویسم. کمی بعد، شاید بعدها، یعنی روزی که نباشم، شاید آن روز که نمیدانم چه روزی خواهد بود، بلاخره معلوم شود چرا اینقدر خسته بودهام. چه کسی یا کجا و از روی چه نشانهیی میخواهد این نکته را در یابد، نميدانم. شاید این سطرها یک روز توسط کسی خوانده شود. شاید یک روز کسی پیدا شود و آنها را بخواند. انگار هر اتفاقی میافتد یا قرار است بیفتد فقط برای آناست که بهمن بفهماند دیگر نمیتوانم و نباید بهکسی دل بدهم یا بهچیزی اعتماد کنم. راههای متفاوتی هست که میتوان از طریق آنها زندهگی را غنیتر کرد اما من آن راهها را نمیشناسم. درک نمیکنم که اینهمه دروغ برای چیست و يكتيغ بهخودم میگویم کاش راست میگفت. کاش همهچیز را سرراست میگفت. آنطور که واقعا هست. کسی چه میداند، شاید اگر همهچیز را همانطور که هست با من در میان میگذاشت وضع از اینکه هست بهتر میشد. بههر حال تنها چیزی که حس میکنم این است که مطلقا راست نمیگوید. دلیلاش را نمیفهمام. موانعاش را درک نمیکنم. هیچچیز را درک نمیکنم. دیگرحتا نمیخواهم فکر کنم. میدانم که این ناتوانی از سر تنبلی نیست. میدانم که فکر کردن بهاین موضوع هرگز راهی بههیچ دهی نمیبرد. بگذارحفرههایی که ایجاد کرده است آنقدر عمیق شود که دیگر کسی یا چیزی نتواند آنها را پر کند. چه عیبی دارد! این هم یکی از راههای عجیبی است که زندهگی در تمام طول سالهایی که میآیند و میروند بهآدم نشان میدهد. بعد هم خود زندهگی است که بهسایهدستی آنها را محو میکند. در این راه جز تباهی چیزی نیست. و مگر تا اینجا زندهگیی من جز تباهی چیز دیگری بوده است؟ مادر کابوسها جز تباهی فرزندی بهعرصه نمیرساند. حرکت پاندولوار میان تباهی و کابوس بهجایی نمیرسد، جز از کابوسی بهکابوس دیگر رفتن نتیجهیی در کار نیست؛ در بستری که رنج دروغ گفتن و دروغ شنیدن آنرا بهکلی تسخیر کرده است راهی برای ساختن هیچ رویایی نیست. جز این چه فکری را میتوانم دنبال کنم؟ خدایا! چرا راهی نمییابم؟ آیا آنقدر ضعیف شدهام که دیگر امید بهیافتن راه درست را برای همیشه از دست داده باشم؟ زندهگی هرگز از من آدم پوست کلفتی نساخته است، آدمیکه بتواند در برابر همهی ناراستیها بههمان خوبییی که لازم است دوام بیاورد. اقرار میکنم که حساستر و ضعیفتر از همیشه شدهام. این چیزها هر روز و هر روز مرا حساستر و ضعیفتر کرده است. تا اینکه دیگر جز حساس شدن بهچیزها، حتا چیزهای کوچک، احساسی ندارم. با اینحال مدیون کسی نیستم. این خوب است یا بد، نمیدانم. کاش مقدر بود که مدیون کسی باشم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم. از انتشار کتابام دست برمیدارم. بهزودی بهناشرم زنگ خواهم زد و از او تقاضای باز پس فرستادناش را خواهم کرد. اگر ارزش انتشار داشته باشد هیچوقت برای منتشر شدناش دیر نخواهد بود. کار من این است: باید اینهمه نوشتهی پراکنده را سر و سامان بدهم. با تمام وقت ناچیزی که در اختیار دارم باید دوباره از جایی شروع کنم. نمیدانم از کجا اما باید شروع کنم، اما میدانم که باید لحن شخصیی خودم را در نوشتن پیدا کنم. حالا این لحن را گم کردهام. بدون تسلط بر آن قادر بهانجام هیچکاری نیستم. افکارم مثل رشتههای درهم برهم سیمی است که زیر پا افتاده باشد: با هر ضربهیی که بهآن میخورد صدای ناهنجاری از آن شنیده میشود. و احساسام! خدایا، چهقدر فکر میکنم بهآن ظلم شده است. خوب است چهقدر فریب خورده باشم؟ و چهقدر صاف و ساده بودهام. تا کی میتوانم صادقانه بمانم؟ خوب است تا کی صاف و ساده بمانم؟ پرسشهایی که غالبا بیجواب میماند، پرسشهاییاست که غالبا محتاج پاسخاست. با اینهمه باید صادقانه بمانم. جز این نمیتوانم راه دیگری انتخاب کنم. من برای راهی جز این ساخته نشدهام. نمیتوانم کس دیگری باشم، در حالیکه همان کسی را در روحام میپرورانم که میخواهم باشم. تا آخرین روزی که در اختیارم خواهد بود، تا آخرین لحظهیی که پرتو خورشید از خلال این روزهای سخت و غمانگیز بر زمین و بر من خواهد تابید، باید همان باشم که میخواهم. گیرم نبودن او را با چشمهایی حسرتبار نظاره خواهم کرد. باید همان باشم که میخواهم، که میتوانم باشم، که بهخودم گفتهام باید باشم. و راهی سختتر از آنچه هست در پیش خواهم گرفت و باز هم ادامه خواهم داد: بیسری و بیسامانی، بیسر و سامان دهی. بیامید و بیانگیزهیی حتا در اینجا، در این بن بست خاک و آرزو.
با تردید، حتا با تردید، ادامه خواهم داد.
مطمئنام.