چهاردهم خردادماه
گفت: « چی شده؟»
گفتم: «هیچچی. فقط دوست داشتم صدات کنم.»
ودوباره صدايش كردم.
«خسته نشدي؟»
«ازچي؟»
«صدا زدن.»
«نه.»
«خب، چرا؟»
«نمیدانم.»
«باز هم داري بازي در ميآوري.»
«خب، مثل آدم غرق شدهیی هستم که سعی دارد از توی لای و لجن چسبناک ته آبها کسی را صدا کند. براي همين تو را صدا کردم. فقط براي همین.»
«وقتی یک آدم سعی میکند از توی لای و لجن کسی را صدا کند چی بهدست میآورد؟»
«خيلي چيزها.»
«فکر میکنی جز چند حباب خالی که از دهن بازماندهاش پرواز ميکند چیز دیگری بهدست ميآورد؟»
«شاید. وشايد همان را هم بهدست نياورد. خب كه چي؟.»
«تو چته؟»
«نمیدانم.»
«باز هم گفتي نميدانم؟»
«نميدانم. واقعا نميدانم.»
«قلاب اجل بهریشهی جانات بیفتد اگر دروغ بگویی.»
«راستاش مثل آدم وحشتزدهیی هستم که فقط شهقه میزند و جز خودش هیچکس صدایش را نمیشنود.»
«اما من که دارم صدای تو را میشنوم.»
«خودم باید بشنوم. تا خودم صدای خودم را نشنوم چیزی را باور نمیکنم.»
«اما من صدای تو را میشنوم. حتا وقتی حرف نمیزنی من صدای تورا میشنوم.»