هشتم خرداد ماه
تنها نشسته بودم و روز بود و بهآن شب لعنتیی سردي فکر میکردم که در خاطرم مانده بود و آنوقت تو نبودی و من کنار تو بودم و با تو قدم میزدم و تو كه كنار من نبودي دم بهدم از من جلو میافتادی و من از سرما میلرزیدم و صدایام از سرما میلرزید و صدای تو كه از سرما نمیلرزید و طنین گرم و زندهای داشت بهآرامی بهگوش من میرسید. ما بههم نمیرسیدم. صدای من که از سرما میلرزید بهتو نمیرسید و دلام از چیزی که بود و نمیدانم چه بود در خود میتپید و ذهنام آرام نمیگرفت و من آرام نبودم. نمیتوانستم، هیچجور نمیتوانستم آرام باشم و نميتوانستم بهآنهمه لرزشی که در جانام بود غلبه کنم و با آنهمه احساس نابختیاریی غمانگیزی که از جایی توی تنام سرچشمه میگرفت و آن مایهی تلخ و لزجی که از عمق معدهام بالا میآمد و راه گلویام را میبست کنار بیایم و کنار آمدم. بهسختی کنار تو راه رفتم و مثل آدمی که برای نبردی برابر آماده نشده باشد برای هیچ چیز آماده نبودم و قبل از آغاز هر گفت و گویی احساس کردم مغلوب توهستم و مغلوب تو بودم. احساس از دسترفتهگی عجیبی دست و پایام را میبست و مرا از تو جدا میکرد. من از تو جدا بودم و با سماجت شگفتانگیزی که تا آن لحظه در خودم سراغ نداشتم با ترس و لرز زیاد کنار تو راه میرفتم و باز میلرزیدم و لاجرم میدانستم که فرصتی برای جبران نخواهم داشت و هیچ فرصتی برای جبران نداشتم تا اینکه تو دیگر نبودی. از آن وقت من دیگر نبودم و فقط تو بودی و آن شب لعنتیی سرد بود و آن پارک لعنتیی سرد بود و من دیگر به آنجا برنگشتم و با اینکه فکر میکنم همیشه آن جا هستم اما آنجا نیستم، تا اینکه نبودم، تا اینکه نباشم. پس آنروز نشسته بودم و با سرخوردهگیی عجیبی بهاین جریان فکر میکردم و در رویاهایام پس و پیش میرفتم و باز فکر می کردم تا اینکه نوشتم. میخواهم بگویم این شعر مال توست و من این را برایات خواهم فرستاد، حتا اگر نخواهی، حتا اگر نگویی که میخواهی.
« ...و آرزو »
کاش باد بودم
آزادگَردِِ پیرهن نازک تو
گرد برگرد تنات.
یا
غباری خُردترک
که میتوانستم بود
رقصان
بر آستین بلند جامهات.
يا خون سفید ملحفهیی سرد
زیر تنات.
کاش این نبودم
که هستم:
جثهیی عظیم
در کنارت
سنگی گران
بهپایات
و خاری ناچیز
در کفات
ور نه،
چه خواهیم بود
جز زوزهی وحشتانگیزخشمي
در دهاني بهدرد گشوده
بههنگامیکه نگاه
آن را
از زور ملالي میهم
پرتاب میکند.
تفی از سر نفرت
گره شده در گلوگاهی
بههنگامی که نعرهیی بیصدا
برانگیخته از رنجشي پنهان
در سکوت عریان خود
خفه میشود.
کاش چیزی بودم
چنان کوچک
که میتوانست بهچشم بیاید
نه چنانکه هست
ناچیز
که جز از دیده
بر نمیگذرد.