بیست و هفتم اردیبهشتماه
دوست دارم بهچیزهای بهتری فکر کنم. اگر لازم باشد بهخودم توضیح بدهم آن چیز بهتر چه میتواند باشد قادر نیستم. کمتر آدمی را میشناسم که بتواند به درستی بهآن چیز بهتر اشاره کند. میدانم خوشبخت نیستم. چون چیزی را که میخواهم ندارم. شبها و روزها پیاپی میآیند و میروند و من فقط میتوانم از چیزهایی که میخواهم دور و دورتر بشوم. اینطور وقت هااست که آدم فکر میکند دارد به مرگ نزدیک میشود. همیشه از راههای غیر منتظره بهآنچه انتظارش را داریم میرسیم.
بلاخره دیشب با او حرف زدم. نمیتوانستم ترکاش کنم. نمیتوانستم بهچیزهایی که آزارم میداد تسلیم شوم. از رابطههای تاریک هم وحشت داشتم. پس با او حرف زدم. وقتی رسیدم خواب بود و ساعت از هشت گذشته بود. اخیرا عادت کرده است پیش از موقع بخوابد. یعنی درست در اولین ساعات شب روی کاناپه لم بدهد و بخوابد. وقتی بهخانه میرسم بیدار میشود. شام میخورد و دوباره میخوابد. با اینکه بهامتحانهایاش نزدیک شده است اما انگار در تعطیلات بهسر میبرد. این موضوع مرا کاملا مستاصل میکند. تا اندازهیی بهخاطر اینکه میدانم رفته رفته دارد نتبل میشود و تا اندازهیی هم بهخاطر اینکه آن را یک جور بیاعتنایی هشیارانه نسبت بههمه چیز تلقی میکنم. لباسهایم را کندهنکنده میروم توی آشپزخانه. چند تکه ظرف نشسته توی ظرفشویی است. میتوانست آنها را بشوید. باید شام را آماده کنم. همزمان با آن باید برای نهار فردا فکر کنم. وقتی بهصرافت افتادم چرا هیچ صدایی از او شنیده نمیشود، او را ندیدم. توی هال نبود. دنبالاش گشتم. دیدم دوباره خوابیده است. بیدارش کردم. برای این که خواب را از سرش بپرانم فرستادماش چیزی از خواربارفروشی بخرد. انتظارم بهجا بود. حالا خواب از سرش پریده بود. احساس میکردم بهمن نزدیکتر شده است. فرصت را غنیمت دانستم و گفت و گو را شروع کردم. تا دیر وقت شب با هم حرف میزدیم. کمترین نتیجهاش این بود که بخ رابطهمان آب شد و توانستیم حرف هایمان را بههم بگوئیم. فهمیدم خیلی زودتر باید این کار را میکردم. آدم همیشه قادر نیست کاری را که لزوم اش بهشدت احساس می شود بهموقع انجام بدهد. گفتم نسبت بهدردها و رنجهای من بیگانه است. این اولین باری بود که حرفی بهاین سنگینی بهاو میزدم. برایاش مثال آوردم. از بیتوجهیاش بهمن و بهزندگیی خودش و کارهای روزانهاش حرف زدم. سعی کردم تا آنجا که ممکن بود با ذکر موردهایی که میتوانست بهخاطر بیاورد بهاو نشان بدهم که چه قدر بیانظباط است. تا چه حد در برابر جزئیات مهم زندگی غیرمسئولانه رفتار میکند. از جسارتی که توی حرف زدناش نشان میداد ذوقزده شده بودم. گفت جوری از تنبلی من حرف میزنید که مرتکب جنایت شدهام. وقتی از او خواستم با در نظر گرفتن اینکه دارد بهکس دیگری که رو بهرویاش توی اتاق نشسته است این موضوع را توضیح میدهد شکل موضوع را به طرزی نشان دهد که شنونده متوجه عمق آن بشود و بفهمد که من چهطور تنبلیی سادهی او را مثل ارتکاب بهیک جنایت نشان میدهم گفت نمیتوانم. گفت این احساس من است و من نمیتوانم احساسام را توضیح بدهم. در واقع حرف مرا از نظر خودش آن قدر بد تلقی کرده بود که کاملا بهچیز دیگری تبدیل شده بود. گفت بعضی وقتها حرفهای من او را مضطرب میکند. این را در ازای درخواست من گفت که میخواستم آنچه را در ذهناش هست بهطور عریان با من در میان بگذارد. بعد گفتم چیزهایی هم هست که باعث اضظراب من میشود. میخواست بشنود. گفتم مثلا آن ورقهی بیارزشی که اسماش کارنامه است. چیزی که قرار است در انتهای سال تحصیلی بهدست من برساند. میخواست بداند چرا. بهاو گفتم برای اینکه احساس می کنم آن کارنامه در واقع کارنامهی من است. کارنامهیی که در شکل گرفتن آن بهطور مستقیم هیچ تاثیری نداشتهام اما مجیور خواهم بود خوب یا بد آن را قبول کنم. خندید و گفت شما حرفخورتان خوب است. خندیدم و گفتم لابد منظورت این است که من حرفام را خوب میزنم. با شادیی کودکانهیی خندید و گفت منظورش را بر عکس آنچه فکر میکند گفته است . گفت: «این هم فارسیی مدرن، یاد بگیر!» شاماش را دادم. بعد او را خواباندم و یک آمپول تقویتی بهاش زدم. آخر شب دیدم دارد کتاب میخواند. رفتم روی تختام دراز کشیدم و نیمهشب با زنگ تلفن بیدار شدم. گفت دلدرد دارد و تنها است. دردش را حس کردم و کمطاقتیاش را دوست داشتم. قرار شد برود بیمارستان و رفت. تا صبح نخوابیدم. چون منتظر زنگاش بودم. مدتهااست توی رفتار و گفتارش ابهامات زیادی حس میکنم و دوست اش دارم. امروز صبح بهاش زنگ زدم. گفتم دوستاش ندارم. گفتم این چیزیاست که حس میکنم چارهی دیگری نیست. گفتم تکتک سلولهایام بهاو وابسته است و گفتم با تکتک سلولهایام او را دوست دارم. گفتم نمیتوانم تکتک سلولهایام را بکشم. هنوز حالاش خوب نبود. گفت باید استراحت کند. میدانستم که نمیتوانم همهی احساسام را بهاو منتقل کنم. همهی احساسام را بهاو نگفتم. و چه بهتر! هر وقت همهی احساسام را بهاو گفتهام نتیجهی خوبی نگرفتهام. با اینهمه بیش از همیشه دوستاش دارم. با قدرتی بیش از آنچه تا کنون حس کردهام. فقدا اش برای من یک کابوس است. فقدان آن یکی و فقدان این یکی. از تاریکی وحشت دارم. بهتر است در روشنایی قدم بزنم و بهنور نگاه کنم. شاید بتوانم چیزهایی ار ببینم که دوست دارم. همیشه از راههای غیر منتظره بهآنچه انتظارش را داریم میرسیم.