ششم خرداد ماه
زمان را حس میکنم. نسیم کوتاهی که سرخوشانه میوزد پوست مردهی گونهام را با دست کوچک نوازشگرش بر میانگیزد. زمین سفت جوابگو زیر پایم میلغزد. در واقعهیی که به تسلیم محض شباهت دارد بهپیش رانده میشوم. ابرهای کوچک پراکنده در روشنایی روز خفتهاند. میخواهم بهروزهای آینده نگاه کنم اما بیاختبار بهگذشته پرت میشوم. در واپسین مرزهای آفتاب که تاریک است نشستهام و زمان را میبینم و خودم را که سرخورده و بیهوده ساعتها را پشت سر میگذارم. گویی همهچیز گذشته است در حالیکه احتمال میدهم گذشته همهچیز شده باشد. لاجرم آنچه پیش میآید لحظهی تازهیی نیست که سر در پیی لحظههای گذشته آمده باشد.تکههای از هم پاشیدهی زمانی مرده است که یکدیگر را انکار میکنند. لحظههای موهومی که گاه کُند و گاه شتابان میگذرد. احساس میکنم بهشکل بیسابقهیی از دست رفتن را در جریان نامنظم دردباری که در اختیار خودم نیست تجربه میکنم. تنها چیزی که با قوت تمام در دل ام باقیاست وحشت مبهمی است که دیگ اضطراب را در ذهنام بهجوش میآورد. و آن سرگشتهگی دامنهدار، همان واقعهی غمانگیزی که با فقدان او آغاز شده است در دهلیزهای تودرتوی احساسام عمق بیشتری می یابد. حالا میتوانم جای خلاءهای بسیاری را در وجودم مشخص کنم. حفرههای خالیی تو در تویی که خاطرهها و حسرتها مثل موشهای کوچک ترسو در آن جا بهجا میشوند. دندانهای ریز در تلاشی خستهگی ناپذیر باقی ماندههای احساسام را خُردخُرد میجوند. چرا نمیتوانم بفهمام؟ چرا نمیتوانم احساس کنم که دقیقا به چه چیزی نیازمندم. چند روز گذشته دچار طپش قلب عجیبی بودهام. آیا این آغاز یک بیماریاست؟ نمیتوانم اتفافاتی را که افتاده درک کنم. حتا نمیتوانم به آن فکر کنم. لاجرم از آنها فرار میکنم. نمیدانم چرا اشخاص بهجای بیان صریح آنچه هست، آنچه هویتشان را با قاطعیت غیر قابل انکاری رقم میزند و تاثیر مرگبار به زبان نیامدناش را با تلخیی هر چه تمامتر گام بهگام تجربه کردهاند تتمهی همهی توانشان را بهکار میگیرند تا از حقیقتی که نیست برای بیان آنچه واقعا هست استفاده کنند. چرا حقیقت را بهشکل یقهی چرکمردهی پیرهنی که از فرط پوشیده شدن انزجار تولید میکند در نظر وانمود میکنند؟ آیا رویاها همیشه دور از دست رس خواهند ماند؟ حرفهایی هست که نمی نویسم، چیزهایی که بهزبان نمیآورم. چیزهایی که از آنها میگریزم.