یکم خرداد ماه
آیندهیی پیش روی نیست. آنرا نمیبینم: یک شکست کامل و غمانگیز. تجربهیی که از فرط تازهگی غیرقابل باور بهنظر میرسد. از نظر جسمی روز بهروز بیشتر تحلیل میروم. روزهای زیادی است چیزی ننوشتهام. ذهن واماندهام مثل چاقویی که لبهاش کند شده باشد سطح هیچ حقیقتی را نمیشکافد. روی سطوح بیارزشها سرگردانم. روی نفطهیی ماندهام و فقط میلغزم. تا اینکه بلغزم. تعادلی که دارد از دست میرود، ثباتی که بهدست نمیآید. تنهاییی عجیبی را تجربه میکنم. عجیبتر ایناستکه دوست دارم در این تنهایی باقی بمانم. هر روز تنهاتر میشوم: دریایی که از طوفان تنهاتر است. اینطور نیست که این تنهایی را دوست داشته باشم، یا بهخاطر اینکه فکر میکنم بهآن نیازمندم آن را برای خودم تدارک کنم. صرفا بهخاطر این که راه دیگری نمیشناسم از آن استقبال میکنم. اگر راهی وجود باشد، راهی که بتوانم بهآن فکر کنم کاملا میفهمام که دیگر قدرت و جسارت نزدیک شدن بهآن را از دست دادهام. همیشه فکر میکردم نوشتن مرا نجات میدهد. اما اضطراب ذهنام را کند کرده است. این اسارت ابدی، و من، که دیگر نمیتوانم حتا یک سطر بنویسم. اعتقادم را بهنوشتن از دست دادهام. دیگر آن طنازیی خاص و آن دستهای نوازشگر که بهمن عشق و امید میداد وجود ندارند. نگاه من معطوف بهنقشی است که از آن بهجا مانده است. دروغی جایگزین دروغ دیگری میشود. عجیب است که آدم این همه بهدروغ نیازمند است. گاهی حتا با وجود تنفری که از آن در دلاش حس میکند باز هم بهوجودش نیازمند است. کسی نمیداند آدم بهراستی بهخود آن دروغ نیازمند است یا بهکسی که آنرا میگویند. لحظههایی هست که این دو با هم یکی میشوند. انگار دروغها خیلی بیشتر از حرفهای راستی که بهزبان نمیآیند خوشایند بهنظر میرسند. گاهی آدم بههیچ اتفاق تازهیی نیازمند نیست. چند سال گذشته را بهخاطر میآورم. از تلاش توقفناپذیری که مرا پیش میبرد اثری نیست. روزی که نومیدی هیچ وحشتی نمیآفریند چندشانگیز است. امیدی که از کابوس هم وحشتزدهتر بهنظر میرسد. استعدادم در هیچ راهی بهکار گرفته نشده است. نباید خودم را فریب بدهم. شاید اصلا استعدادی نداشتهام. نمیتوانم بر این تردید غلبه کنم که استعدادی نداشتهام. در هر کاری که میخواهم انجام دهم تردیدهایم بیش از هر چیز مداخله میکنند. چه دلیلی دارد که آدم خودش را فریب بدهد، وقتیکه دستها بههیچ کاری نمیروند. هیچ چیز راضیام نمیکند. کورهراهی که از پاییز زندهگی میگذرد، مالامال از صدای جوانههایی است که زیر خاک میرویند، و خاک! که بنبست آرزواست. تا اینکه قلهها، قلههایی که دیده نمیشوند، نقطههایی در دوردستها سوسو میزنند، همانها که دیده نمیشود، آنچه که صرفا حس میشود، و تنگناها و فریبها. چه مزخرفاتی گِل هم میکنم!