بیست و چهارم اردیبهشت ماه
اگر بخواهم از توجه و خوبی تو قدردانی کنم چه وسیلهیی جز کلمات در اختیار دارم؟ کاش می توانستم از این وسیله بههمان اندازه که میتواند پاسخگوی دقیق سپاسگزاریی من از تو باشد بهخوبی استفاده کنم. کاش میتوانستم بهترین کلمههایی را که قرار است دقیقترین احساس مرا بهتو گوشزد کند پیدا کنم. کاش میتوانستم و آنها را ساده و صریح بهگوش تو میرساندم. من از شادی بیبهرهام. گلهیی هم ندارم. چون احساس میکنم بهآن نیازی ندارم. شادی برای زندگی است و من بهزندگی هم کاملا احساس بینیازی میکنم. چیزهایی هست که مرا بهاجبار بهاین دنیا موظف و متعهد کرده است. تا پایان یافتن قطعیی این چیزها یا لااقل تا زمانیکه بهنتیجه ی دلخواه برسند مجبورم این سفر کشنده را تحمل کنم. میدانم این حرفها یک استنباط پذیرفتهشدهی عمومی نسبت بهزندگی و زنده بودن نیست. میدانم کسی طاقت شنیدن آنها را ندارد. میپذیرم کسی از شنیدنشان خرسند نمیشود. قبول میکنم شایسته نیست انسان آنها را بهزبان بیاورد. اما من بس که شنیدهام و دیدهام و خواندهام که باید از زیباییها حرف زد خسته شدهام. کدام زیبایی؟ وقتی زندگی اینهمه از زشتی آکنده است کدام زیبایی قادر است ما را نجات دهد؟ شاید اگر هنوز زییایی قابل ذکری هم باشد، زیبایی در بیان زشتیهااست. هیچ ارزشی ماندهگار نیست. هیچ اعتقادی همیشهگی نیست. هیچ باوری پاسخگوی پرسشهای ما نیست. باید با انکا بهکدام ارزشها بهجست و جوی خوبیها و دفع بدیها همت کرد؟ راهها همه بستهاند. عشق هم سرانجام راه نجات ما نیست. ما بهچیز بزرگیتری نیازمندیم. بهیک انسان بزرگتر. بهانسانی که عشق برایش هوس نیست. یک میل آنی جنسی نیست. یک تحریک زودرس عاطفی نیست. بهانسانی که عشق را برای بهتر زندگی کردن نمیخواهد. که عشق را زندگی بهتر نمیداند. من بهانسانی نیازمندم که عشق را همهچیز میداند. چنان بزرگ که همهی زندگی را در برابرش بیارزش تلقی میکند. تنها چنین انسانی است که زندگی را از شر اینهمه بدی نجات خواهد داد. من امیدوار نیستم. من امید را یک حقیقت نمیدانم. من بهچیزهایی که اینهمه معمولیاند فکر نمیکنم. همهی این حرفها بهنظر من کلیشههایی دستمالی شدهاند. من در ظلمتی که در آن بهسر میبرم بهجست و جوی خورشید تازهای هستم. نور یگانهای که از خود گرمی میگیرد و بیدریغ آنرا در اختیار دیگران میگذارد. توهمی که آن را زندگی مینامیم ناپدار است. وسیلهای که باید ما را با این توهم آشتی دهد، امیدی که حامل این وسیله است، در برابر یاس و نومیدی عریانی که حساش میکنیم ، چیز بیهودهیی است. من این خورشیدم را نیافتهام. من این خورشید را نمییابم. سرد و یخ زده بهانتظار پایان نمایش نشستهام. گرمییی اگر هست از نفس بویناک کسی ناشی میشود که در کنارت از سرما میمیرد. این گرمی یک فریب است. من بهیک حقیقت تازه نیاز دارم. حقیقتی که تازهگیاش را مرهون یک توهم دیگر نیست. انگار خیلی پر حرفی کردم. پر حرفی که نه، انگار زیادی مزخرف نوشتم. سعی میکنم دیگر این جیزها را ننویسم. تلاش میکنم از رنگها بنویسم. میتوانم خود فریبی را آنقدر گستردش دهم که همهچیز بهنظر امیدوار کنندهتر از آنچه حتا هست جلوه کند. دوست دارم مثل آب باشیم. چه نیازی هست که غیر قابل نفوذ بهنظر برسیم؟ وقتی مثل آب هستیم همدیگر را بهتر حس میکنیم .صادقانهتر بهطرف هم نگاه میکنیم. شاید هم سزاوارانهتر. من نگاه کردن بههمدیگر را مثل نیازمندیهای اولیه و گریزناپذیری که ما را برای مقابله با سختیها آماده میکند بهحساب میآورم. بهآن اتکا میکنم. از آن بیشترین بهرهها را میبرم. رویاهایم را بر آنها بنا میکنم. رویاهایی که برای پایان دادن بهکابوسها سخت بهآنها نیازمندیم. تو و من . ـ ما.