بیست و سوم اردیبهشت
امروز صبح مجبور شدم برای پیگیری پروندهام بهدادگاه بروم. قبل از آن داستان « شکارچی» چخوف را خواندم. پنج صبح بیدار شده بودم و بهقدر کافی فرصت داشتم که آنرا سه بار پیدرپی بخوانم. داستان تاثیرگذاری بود. بهنظرم بهطرز عجیبی غمانگیز بود. طرح سادهای داشت و بهشکلی غمانگیز نوشته شده بود. باید بتوانم داستانی شبیه آن بنویسم. کارم در دادگاه بینتیجه ماند. تنها جاییکه فقط برای اتلاف وقت ساخته شده است. فرایند نتیجهگیری در دادگاه بستگی عجیبی بهاین موضوع دارد که چند سال از عمرت را اضافه تلقی کرده باشی. وقتی برگشتم خسته بودم. از خودم پرسیدم چرا این موضوع را ادامه میدهم؟ مشکلات این کار، حسابی مستاصلام میکند. با اینهمه نمیدانم چرا در عمل احساس میکنم ناچارم دنبال این موضوع را بگیرم. برای خودم از فلاکس چای ریختم. ساعت یازده صبح بود و بوی عطرچای را همانطور که از فلاکس بیرون میریخت دیدم. رنگاش هوشربا بود و طعماش را روی زبانام حس کردم. نفهمیدم چهطور لبوان یکهو پر شد. تا آمدم جلو ریختناش را بگیرم لبپر زد و یک قطره از آن بیرون افتاد. لیوان چای را فراموش کردم. چون محو تماشای قطرهیی که جدا افتاده بود شدم. بهنظر میرسید آن یک قطره خیلی مهمتر از تمام آن چای توی لیوان بود. باید با هم روراست باشیم. شیندم گفت باید با هم روراست باشیم. لابد معنیاش این است که تا حالا با هم روراست نبودهایم؟ ا ز نظر من حرفاش معنایی جز این نداشت که ناگهان تصمیم گرفته است با من روراست باشد. جز این چه چیز دیگری میتوانست باشد؟ خوب، بگذار سعیمان را بکنیم. فکر نمیکنم سعی کردن ضرری داشته باشد. گرچه نمیدانم روراست بودن دیگر چه صیغهیی است! دیروز صبح از بیتوجهیهای من حرف زد. گله داشت. حرفهایش جور عجیبی بود. یادم آمد برایش نوشته بودم: «نمی گویم دوستات دارم. میگویم جز تو هیچکس و هیچچیز دیگر را دوست ندارم. میپرسی چرا؟ بهتو میگویم. چون من دوست داشتن را از تو یاد گرفتهام. معجزهاش را با تو تجربه کردهام. و برای آن آفریدهگاری جز تو نمیشناسم. دوست داشتن را وقتی تو بهمن یاد دادی که درد بیهودهگی همهی جهان را در نگاهام نفرتانگیز کرده بود.» اما چه فایده! گفت درکاش نمیکنم. گفت اصلا با او نیستم. بود و نبود من هیچ دردی از دردهای او را دوا نمیکند. و اینکه نمیدانم در چه وضعیاست و با چه مشکلاتی دست بهگریبان است. حرفاش را با این موضوع شروع کرد و بعد بهبیهوده بودن تمام تلاشهایی که تا حالا شده است رسید و آخر سر هم نتبجه گرفت که باید همه چیز تمام شود. گفت برای او همه چیز تمام شده است. گفت دیگر نمیخواهد بهچیزی فکر کند. لازم میدید این موضوع را با تاکید بیشتری یادآوری کند و من گذاشتم که اینکار را بکند. چند بار آن حرف را تکرار کرد. شاید میخواست مطمئن شود منظورش را بهخوبی فهمیدهام یا نه. نمیدانم چرا فکر میکرد منظورش را نمیفهمام. با اینحال میخواست من هنوز هم راهی برای جبران چیزهایی که از دست رفته است پیدا کنم. ـ تنافضهای بیمعنا. اگر هنوز یک لیوان پر از چای معطر هست چرا باید بهفکر قطرههایی باشیم که از دست میروند؟ لیوان چای خالی است و تو میگویی امید بهپر شدن مجدد آن نیست پس چرا باید دنبال راهی بگردیم که آنرا دوباره پرکنیم؟ فکر میکرد حرفاش را نمی فهمام. نگران بود که حرفاش را بهخوبی نفهمام. اشتباه نمیکرد. حرفاش را نمیفهمیدم. انگار توی حرفهایش اصلا چیزی نبود که بخواهم آنرا بفهمام. همهی حرفها تکراری بود. قبلا هم بارها آنها را شنیده بودم. حرف های تکراری و بیهوده ای بود که هر چند وقت یکبار دوباره گفته میشد. وقتی آدم بخواهد وقتاش را بهوده تلف کند همیشه این امکان را دارد که رختهای چرک را دوباره بیاورد بنشیند و بشوید. حالا که فکر میکنم بهطرزی مبهم بهاین یقین میرسم که خود او هم این موضوع را میفهمید. چون در گفتن آن حرفها شک داشت. حتا وقتی حرفهایش تمام شد نماند که من حرف بزنم و او بشنود. فقط گفت میخواهد یک روز شاهد اعتراض من بهاین موضوع نباشد که بگویم فریبی در کار بوده است. که بگویم بازیچهی دست کسی بودهام. این بار هم بازی همان بود اما قاعدهاش عوض شده بود. این تنها چیزی بود که میتوانستم فکر کنم. صدای میگوید: « فکر کن دیگر بازیچهی دست کسی نیستی.» و این در حالی است که میدانی درست همان موقع داری در دام یک بازی احمقانهی دیگر میافتی و باز هم مورد سوء استفاده قرار میگیری. فکر میکنم همه چیز احمقانهاست. هیچ سوالی بهپاسخی در خور نمیرسد. هیچ جوابی برای هیچ پرسشی وجود ندارد. نمیدانم اگر کتابام منتشر شود کسی آنرا خواهد خواند یا نه، نمیدانم کسی خواهد توانست از آن لذت ببرد یا نه؟ کلماتی که از ژرفای قلبام کنده شده است میتواند برای کسی مفهومی داشته باشد؟ کمی میترسم. شاید این موضوع طبیعی است. شاید هم نباشد. اگر طبیعی نباشد لابد من موضوع را خیلی بزرگ کردهام. از آن بیشتر مضطرب هستم. عجیب است که بعد از مدتها دارم فکر میکنم انتشار این کتاب کار درستی نیست. فکر میکنم نتیجهی کار رضایتبخش نیست. ـ تردیدهای بیهوده . گاهی فکر میکنم باید از کنارش میگذشتم و از وسوسهی انتشارش چشم میپوشیدم. این فکر برایم بهطرز عجیبی غمانگیز است. اما آنرا میبذیرم. نمیتوانم فکر دیگری را جایگزین آن کنم. نمیتوانم کس دیگری را جای او بگذارم. نمیتوانم فکر نکنم که توی آن یک قطره جادویی وجود داشت که توی آن یک لیوان چای نبود. شاید این فکر قدری گزافهآمیز بهنظر برسد. اما هست. چه فایده دارد انکارش کنم؟ جاذبهی نوشتن برای من غالبا بهاندازهی جاذبهی فکر کردن به وست. باز هم خستهام. نمیدانم نوشتن این چیزها چه دردی را دوا میکند. اما میدانم باید آنها را بنویسم. برای رها شدن از شر هر مکافاتی که احساساتام را تهدید میکند باید بنویسم. کتاب تازهام را شروع نکرده رها کردهام. نمیتوانم تمرکز کنم. همه چیز برایم پوچ و بیمعنااست. ننوشتن آن کتاب اشتباه بزرگی است، میدانم. اما دست و دلام بهکار نمیرود. خستهام. از تنهایی و اینهمه فکرهای بیهوده و اینهمه بیهودهگیی درمان ناپذیر خستهام. بیرون طوفان است. با اینکه شب نشده اما هوا تاریک است. رعد و برق را میبینم اما صدای آن خیلی دور است. باد و باران غیرمنتظرهیی در گرفته است. کاش میتوانستم آرام باشم. کاش می توانستم همهچیز را فراموش کنم. کاش میتوانستم زندگی را از جایی دیگر شروع کنم. کاش میتوانستم بهخیلی چیزها فکر نکنم. اما فقط میتوانم برای خودم یک چای دیگر بریزم. باید آنرا تلخ بنوشم.