سهشنبه 18 اردیبهشت
ظرفیت خوشبختی چهقدر است؟ نمیدانم. همانطور که نمیدانم تا چه حد باید خانوادهام را مسبب بدبختیهای فعلیام بدانم. مطمئنام که آنها در آنچه امروز بر من میگذرد بیتقصیر نیستند. پارهای اوقات آدم بههیچ ترتیبی قادر نیست آنچه را حس میکند بر زبان بیاورد. ناامید و خستهام. بیش از هر زمان دیگری خود را دستخوش اندوهی مبهم میبینم و سعی میکنم بیشتر بنویسم. نوشتن تامل است. بازنمایی خیالانگیز رابطههااست. سفری نامعلوم بهدنیایی دیگر است. دنیایی متفاوت با آنچه تجربهاش میکنیم. چیزهاییکه بند نافشان بهتلخکامیهای لحظهبهلحظهی آدمی بسته است. کشف نابههنگام آنچه باید باشد، چیزی که نبودهاست. درنگی کوتاه و عمیق در فضاهای گم شده است. جاییکه در آن رابطهها خاتمه یافته و آزردگیها تسکین ناپذیرند. جست و جو در منشاء تمام تشویشهایی که ابتدا و انتهایش بهدرستی معلوم نیست. تا دریابیم چه باید بکنیم، چه باید میکردیم. چه میتوانستیم بکنیم. کسی که چیزی مینویسد آفریدهگار جهانیاست که بهخود او تعلق دارد. او در کارگاه احساس و تخیلاش درگیر ساختن حلقههاییاست تا با انداختنشان بهگردن دیگران آنها در سرنوشت خویش شریک کند. اما حلقهی نخست اینجهان بازآفریدهشده از همان ابتدا بهگردن آفریننده میافتد. تردیدهایی که بهیقین نمیرسند، گستردهتر میشوند. در واقع او در کار ساختن حلقه نیست. او در کار گشودن حلقهایاست که بهگردناش افتاده است. اغواگری که خود اغوا شده است. اگر خوانندهی او هستی، بهآنی حلقه را بهگردنات میافکند. اغواگران بزرگ چنیناند. اغواکننده و اغواشونده بهناگزیر بهیکدیگر میرسند. تنها از طریق پذیراندن بیچون و چرای آنچه در تخیل میگذرد و روایت درست آنچه قرار است بازگویی شود این حلقهها بههم چفت میشوند. هیچ رازی در میان نیست. آب، آب را جست و جو میکند و خاکستر نشانهی بیچون و چرای حریقی پایان یافته است. هیپچچیز مابهازای چیز دیگری نیست. اگر بهاین موضوع درست فکر کنیم شاید بتوانیم بهروشنی دامنهاش را که با مقیاس وسیعی تمام زندهگیمان را در برمیگیرد بگسترانیم. در یک بازنگری کلی، اندوه امروز ما میتواند بهمقدار قابل سنجشی بهگذشتهای که بهطور قطع پایان یافته است مربوط شود و بیگمان بهمقدار نامعلومی هم بهآیندهای مبهمی که پیش رو داریم. هیچچیز در چشمانداز پیشرو و در عرصهی واقعیت روشن نیست. واقعیت هیچگاه کامل نیست. در سرداب تاریک جز سردرگمی و وحشت احساسی نیست. مرزها بهشکل دردباری بههم میریزند. آیا هنوز هم دوستاش دارم؟ چه بسیار! حتا بسیار بیش از آنچه تا کتون داشتهام. میتوانم اعتراف کنم که در تکتک لحظههای زندگیی انسان هیچ موجود زندهای بهاندازهی عشق از روحی بزرگتر و تاثیری عمیقتر برخودار نیست. هیاهویی که در قلمرو ذهن من اتقاق میافتد سخت بهزیباییی واقعیتی نیازمند است که دیگری میآفریند. اسبهای سرکش بیقراری زمین خسته را از خوابی سنگین بیدار میکنند. تکانی شدید، گفتوگوی موجها و صخرهها. شورش بیمهار کلمات بهسیلابهای بهاری میماند. غوغای احساس و آرزو را از دوردستها میشنویم. افقها تا بینهایت گستردهاند و روز خویشاوندیاش را با شب باز نمیشناسد. تا اینکه غبار، تا اینکه غبار فرو نشیند. ساده، آنقدر بهسادهگی اتفاق میافتد که انسان وقتی درگیر آن میشود در نظر آدمهای دیگر سادهلوح جلوه میکند. چنانکه بهسختی از زیر بار ویرانگر بدگمانیها و تردیدها رهایی یابد، تا اینکه رهایی یابد. همانطور که من شدم. گفتم: «مثل یک تابلوی نقاشی هستی.» همان که بود. ـ کمرو، زبانبسته و غمناک. من بهرویاهایم محتاحام و قایق آرزوها زیر بار خردکنندهی باد، بیشراع و بیبادبان میگذرد. مثل عطر روشن درخت سیب در باد، در بامداد. خیال هوشربای آرامش رازآمیزی که با لذتهای عمیق و ناشناخته در آمیخته است رخت بر میبندد. طوفان عظیم زمانی در میرسد که در انتظارش نیستیم. زمانیکه در انتظارش نبودهایم. تاوقتیکه گهواره تکان میخورد بهدیوارههای آن میچسبیم. بیچون و چرا باورش کردهایم. موجهای عظیم بالا و پایین میروند و چشمها در منظر پیشرو چیزی را بهدرستی نمیبینند. حواس عاطل و باطل میشود. فقط نبض پرتپش رویاهااست که همچنان بهکارش ادامه میدهد. فاصلهها عمیق و گسترده میشوند وچراغهای خیابان روشنایی را بهاعتبار فاصلهها تقسیم میکنند. نیمی اینطرف نیمی آنطرف. آن وسط هنوز چالههایی هست که در تاریکی عین دهن مرده در حسرت حرفی ناگفته باز ماندهاند. تو بخشی از چیز دیگری هستی. ناکامل، ناباور، ناشکیبا. گویی قلب عنان گسیخته، یکدم از جنبش و طپش باز نمیماند. جریان اشک پایان ماجرااست. جریان صدای در گلو ماندهای که تا ابد در چشمهای خیس مدفون میماند. غرق ستارههای چشمکزن درد در تاریکیی نگاه. رویایی که بهیک چشمزدن تمام میشود. ـ بنبست خاک و آرزو.